به گزارش خبرگزاری شبستان از ارومیه، دی ماه اینجاها خیلی سرد است، ارومیه در ارتفاعات ایران، زمستان ها سرد و یخبندان است و همیشه سرما در دی ماه به استخوان می رسد و مردم برای گرم شدن کنار خانواده و در یک اتاق به نسبت گرم تر دور هم جمع می شوند و این محفل در روستاها گرم تر است و زمستان ها پدر هایی که همیشه مشغول کشت و زرع بودند بیشتر کنار خانواده هستند و دوست داشتنی تر می شوند.
دی ماه سال 94 برای خانواده ای کشاورز در محال نازلو چای سردتر از همیشه شد...
نمی توان بعضی از واژه ها را به سادگی نوشت و گذشت چراکه قلم در برابر عظمتشان رنگ می بازد و برای نوشتن آنها باید به تمام قد ایستاد و شکست و نوشت.
شهادت ناب ترین ارزش هاست که باید برای درک آن در کنار یاد هزاران شهید سالها به تفکر اتراق کنی تا شاید اولین هجای آن را با گوش جان بشنوی.
شهید مصطفی قاسم پور، جوان 27 ساله ای که برای دفاع از حرم و مبارزه با تکفیری ها جام شیرین شهادت نوشید.
پای صحبت پدر بزرگوارشان هستم، مردی از جنس تواضع که فروتنی در برابرش سجده می کند، وقتی نگاهم به نگاهش گره می خورد به یکبار همه جا تار می شود و اشک قبل از کلام به رقص بر گونه ام می ایستد، سرش را پایین انداخته و بدون اینکه چیزی بپرسم می گوید: 3پسر و 2 دختر داشتم که کوچکترین پسرم شهید شد.
آرام و شمرده سخن می گوید: فقط ناراحت دختر کوچکش هستم که گهگاهی عجیب بهانه پدر می گیرد و عروسم که همیشه چشم هایش خیس است.
آهی از دل می کشد و میگوید: در خانه نشسته بودم که مصطفی آمد و اجازه خواست تا به سوریه برود و من اجازه ندادم و گفتم من ضمانت زن و بچه ات را نمی کنم، چیزی نگفت بلند شد چند دور در حیاط قدم زد و دوباره کنارم آمد و گفت: آقا جان همه ما را خدا خلق کرده و مواظب ماست من آنها را به آبروی حضرت زینب (س) سپرده ام.
اشک هایش را با دستمال کهنه پارچه ای که در دست داشت پاک کرد و به پاهایم افتاد و گفت: اجازه بده بروم، رو به قبله ایستادم گفتم برو مصطفی، من هم تو را اول به خدا و بعد به امام حسین(ع) سپردم که اگر برگشتی سرباز امام زمان (عج) باشی و اگر برنگشتی سرباز امام حسین (ع) باشی.
وی ادامه می دهد: چند روز بعد از آن مصطفی رفت و ما نیز 20 روز بعد عازم کربلا شدیم که خودش قبل رفتن ما را ثبت نام کرده بود.
می گوید: به مرز عراق که رسیدیم احساس کردم اتفاقی افتاده است اما کسی چیزی به ما نگفت اما شنیدم که یک شهید از ایران داریم اما فکر نمیکردم این شهید شاید مصطفی من باشد.
وقتی برگشتیم هنوز خبری نبود و همه به استقبال ما آمده بودند تنی چند جوان رعنای غریبه که گویی می خواستند چیزی بگویند اما نمی توانستند.
اشکهایش را پاک می کند و ادامه می دهد: فردای رسیدنم از کربلا به عیادت خواهر پیرم می رفتم که دو جوان سلام کردند و گفتند پدر کجا می روی؟ گفتم: خواهر پیری دارم که نمی تواند راه برود به عیادتش می روم ، از کربلا برایش سلام مولایمان امام حسین (ع) را آورده ام؛ به یکدیگر نگاه کرده و چیزی نگفتند و رد شدند.
روز بعد یک سردار سپاه با یک روحانی به منزل ما آمدند ولی به جای زیارت قبول گفتن به من و مادرش، فاتحه دادند.
به اینجا که می رسد دیگر اشکهایش جاری می شود، آرام می گوید: دلم ریخت، چیزی از بند دلم پاره شد و می خواستم فریاد بزنم، طوری که انگار زمین زیر پایم سست شده بود به من گفتند شهادت پسرت مبارک!
می گوید: نمی دانستم چه باید بگویم، همینطور مات و مبهوت نگاهش می کردم که به یکبار صدای شیون همسرش و گریه مادرش از خواب بیدارم کرد، مصطفی من شهید شده بود و من نمی دانستم باید خوشحال باشم یا ناراحت.
از مصطفی می پرسم، می گوید: اعتقادات قوی به اسلام و انقلاب داشت و همیشه در فروتنی ورد زبان مردم روستایمان بود.
لبخندی به لب می نشاند و می گوید: مصطفی من مثل اربابش حضرت ابوالفضل(ع) قوی هیکل بود و من می دانم اگر بدون اسلحه به سراغش می آمدند یک تنه 5 نفر را حریف بود.
به یاد نوه کوچکش افتاده و ادامه می دهد: وقتی «یسنا» بدنیا آمد گرانترین کادویی که می توانست بخرد را برای همسرش خریده بود و میگفت برای حضرت زینب(س) کنیز آمده است و خودش نیز در راه دفاع از حق به شهادت رسید.
شهدا آبروی اسلام و انقلاب هستند و اگر امروز آنها در برابر دشمن نایستاده بودند شاید من و شما هم نبودیم و حتما اسلام و انقلابی هم در کار نبود.
شهادت برترین جایگاهی است که یک انسان می تواند آگاهانه برای خود انتخاب کند و خوشا بحال مصطفی که سرباز عاشورائیان شده است.
جوانی کمتر از 30 سال توانسته است واقعیت عشق را درک کند و اما مردی 60 ساله هنوز برای چند ریال حرام هم دروغ می گوید و هم به دروغ قسم می خورد!
زیبا کیومرثی/
نظر شما