به گزارش خبرگزاری شبستان، این اثر از معروفترین داستانهای کودکان و سومین داستان پرفروش قرن بیستم در جهان و همچنین یکی از پرفروش ترین کتاب های تمام دوران ها است. در این داستان اگزوپری به شیوهای سورئالیستی به بیان فلسفه خود از دوست داشتن و عشق و هستی میپردازد. او طی این داستان از دیدگاه یک کودک که از سیارکی به نام ب۶۱۲ آمده، پرسشگر سوالات بسیاری از آدمها وکارهای آنها است. این اثر به بیش از ۱۵۰ زبان مختلف ترجمه شده و مجموع فروش آن به زبانهای مختلف از دویست میلیون نسخه گذشتهاست.
در آغاز کتاب شازده کوچولو می خوانیم :«از بچهها عذر مىخواهم که این کتاب را به یکى از بزرگترها هدیه کردهام. براى این کار یک دلیل موجه دارم: این «بزرگتر» بهترین دوست من تو همهى دنیا است. یک دلیل دیگرم هم آنکه این «بزرگتر» همه چیز را مىتواند بفهمد حتا کتابهایى را که براى بچهها نوشته باشند. عذر سومم این است که این «بزرگتر» تو فرانسه زندگى مىکند و آنجا گشنگى و تشنگى مىکشد و سخت محتاج دلجویى است. اگر همهى این عذرها کافى نباشد اجازه مىخواهم این کتاب را تقدیم آن بچهیى کنم که این آدم بزرگ یک روزى بوده. آخر هر آدم بزرگى هم روزى روزگارى بچهیى بوده (گیرم کمتر کسى از آنها این را بهیاد مىآورد.) پس من هم اهدانامچهام را به این شکل تصحیح مىکنم :
به لئون ورث
موقعى که پسربچه بود
آنتوان دوسنت اگزوپرى
در بخشی از این اثر می خوانیم:
«شهریار کوچولو برگشت اما کسى را ندید. با وجود این با ادب تمام گفت: -سلام.
صداگفت: -من اینجام، زیر درخت سیب…
شهریار کوچولو گفت: -کى هستى تو؟ عجب خوشگلى!
روباه گفت: - یک روباهم من.
شهریار کوچولو گفت: - بیا با من بازى کن. نمىدانى چه قدر دلم گرفته…
روباه گفت: -ن مىتوانم بات بازى کنم. هنوز اهلیم نکردهاند آخر.
شهریار کوچولو آهى کشید و گفت: - معذرت مىخواهم.
اما فکرى کرد و پرسید: -اهلى کردن یعنى چه؟
روباه گفت: - تو اهل اینجا نیستى. پى چى مىگردى؟
شهریار کوچولو گفت: - پى آدمها مىگردم. نگفتى اهلى کردن یعنى چه؟
روباه گفت: -آدمها تفنگ دارند و شکار مىکنند. اینش اسباب دلخورى است! اما مرغ و ماکیان هم پرورش مىدهند و خیرشان فقط همین است. تو پى مرغ مىگردى؟
شهریار کوچولو گفت: -م ن َه، پىِ دوست مىگردم. اهلى کردن یعنى چى؟
روباه گفت: - یک چیزى است که پاک فراموش شده. معنیش ایجاد علاقه کردن است.
– ایجاد علاقه کردن؟
روباه گفت: -معلوم است. تو الان واسه من یک پسر بچهاى مثل صد هزار پسر بچهى دیگر. نه من هیچ احتیاجى به تو دارم نه تو هیچ احتیاجى به من. من هم واسه تو یک روباهم مثل صد هزار روباه دیگر. اما اگر منو اهلى کردى هر دوتامان به هم احتیاج پیدا مىکنیم. تو واسه من میان همهى عالم موجود یگانهاى مىشوى من واسه تو.
شهریار کوچولو گفت: - کمکم دارد دستگیرم مىشود. یک گلى هست که گمانم مرا اهلى کرده باشد.
روباه گفت: - بعید نیست. رو این کرهى زمین هزار جور چیز مىشود دید.
شهریار کوچولو گفت: -اوه نه! آن رو کرهى زمین نیست.
روباه که انگار حسابى حیرت کرده بود گفت: - رو یک سیارهى دیگر است؟
– آره.
– تو آن سیاره شکارچى هم هست؟
– نه.
– محشر است! مرغ و ماکیان چهطور؟
– نه.
روباه آه کشان گفت: -همیشهى خدا یک پاى بساط لنگ است!
اما پى حرفش را گرفت و گفت: -زندگى یکنواختى دارم. من مرغها را شکار مىکنم آدمها مرا. همهى مرغها عین همند همهى آدمها هم عین همند. این وضع یک خرده خلقم را تنگ مىکند. اما اگر تو منو اهلى کنى انگار که زندگیم را چراغان کرده باشى. آن وقت صداى پایى را مىشناسم که باهر صداى پاى دیگر فرق مىکند: صداى پاى دیگران مرا وادار مىکند تو هفت تا سوراخ قایم بشوم اما صداى پاى تو مثل نغمهاى مرا از سوراخم مىکشد بیرون. تازه، نگاه کن آنجا آن گندمزار را مىبینى؟ براى من که نان بخور نیستم گندم چیز بىفایدهاى است. پس گندمزار هم مرا به یاد چیزى نمىاندازد. اسباب تاسف است. اما تو موهات رنگ طلا است. پس وقتى اهلیم کردى محشر مىشود! گندم که طلایى رنگ است مرا به یاد تو مىاندازد و صداى باد را هم که تو گندمزار مىپیچد دوست خواهم داشت…
خاموش شد و مدت درازى شهریار کوچولو را نگاه کرد. آن وقت گفت: -اگر دلت مىخواهد منو اهلى کن!
شهریار کوچولو جواب داد: -دلم که خیلى مىخواهد، اما وقتِ چندانى ندارم. باید بروم دوستانى پیدا کنم و از کلى چیزها سر در آرم.
روباه گفت: -آدم فقط از چیزهایى که اهلى می کند مىتواند سر در میآرد. انسانها دیگر براى سر در آوردن از چیزها وقت ندارند. همه چیز را همین جور حاضر آماده از دکانها مىخرند. اما چون دکانى نیست که دوست معامله کند آدمها ماندهاند بىدوست… تو اگر دوست مىخواهى خب منو اهلى کن!
شهریار کوچولو پرسید: - راهش چیست؟
روباه جواب داد: - باید خیلى خیلى حوصله کنى. اولش یک خرده دورتر از من مىگیرى این جورى میان علفها مىنشینى. من زیر چشمى نگاهت مىکنم و تو لامتاکام هیچى نمىگویى، چون تقصیر همهى سؤِتفاهمها زیر سر زبان است. عوضش مىتوانى هر روز یک خرده نزدیکتر بنشینى.
فرداى آن روز دوباره شهریار کوچولو آمد.
روباه گفت: - کاش سر همان ساعت دیروز آمده بودى. اگر مثلا سر ساعت چهار بعد از ظهر بیایى من از ساعت سه تو دلم قند آب مىشود و هر چه ساعت جلوتر برود بیشتر احساس شادى و خوشبختى مىکنم. ساعت چهار که شد دلم بنا مىکند شور زدن و نگران شدن. آن وقت است که قدرِ خوشبختى را مىفهمم! اما اگر تو وقت و بى وقت بیایى من از کجا بدانم چه ساعتى باید دلم را براى دیدارت آماده کنم؟… هر چیزى براى خودش قاعدهاى دارد.
چاپ اول نیم جیبی (سی و هشتم) کتاب «شازده کوچولو» اثرجاودانه «آنتون دوسنت اگزوپری» را موسسه انتشارات نگاه چا کرده است.
نظر شما