به گزارش خبرنگار شبستان، سرهنگ محمد عزیز پرویز، از اسرای وقت عراق امروز در مراسم رونمایی از کتاب پوتین قرمزها که در تماشاخانه مهر حوزه هنری برگزار شد، گفت: در سال 1982 میلادی اوایل جنگ با درجه ستوان سومی در خرمشهر اسیر شدم. ناهار را با بچه ها خوردم و کاغذ بزرگی از خانمم خواستم که وصیت بنویسم، به من گفت چرا و گفتم امشب یا اسیر می شوم یا می میرم. کار دیگری نداریم. دعا کن که اسیر شوم.
سرهنگ پرویز ادامه داد: می توانستم آن شب برنگردم و خانه بمانم اما به جبهه برگشتم ساعت حدود 4 به تلفنخانه خرمشهر رفتم. دیدم کسی جز چند سرباز نمانده است و بقیه فرار کرده اند. ایرانی ها آنچنان حمله کردند که زمین و آسمان آتش شد. شب شد و نیروهای عراقی از بندر خرمشهر آمدند. ما به یک خانه قدیمی رفتیم اما یک قطره آب هم گیر ما نیامد. آن شب در گرما و با تشنگی به سر بردیم.
وی بیان کرد: ستوان خیرالله از فامیل های صدام هم آنجا بود و از من پرسید تو کرد هستی و من گفتم بله. او به شدت ترسیده بود و گفت سر همه ما را می برند، همه ما را می کشند. اذان صبح را گفتند و من نماز خواندم و راه افتادیم. تیراندازی شد و تیری به دست خیرالله برخورد کرد. من سریع زیرپوش سفیدم را از تن درآوردم و آن را بالای سر چرخاندم و گفتم الله اکبر خمینی رهبر. تیراندازی قطع شد به سمت نیروهای ایرانی رفتیم. گفتم تشنه ام. آنها نه تنها آب که صبحانه هم به ما دادند. به من گفتند فرمانده تیپ هستی؟ گفتم نه از مخابرات هستم.
سرهنگ پرویز اظهار داشت: مرا سوار ماشین کردند و در مورد وضعیت عراق از من پرسیدند و من گفتم چیزی نمی دانم. ابتدا مرا به چادر و سپس به اتاق عملیات بردند. دیدم صیاد شیرازی آنجاست. او را می شناختم به ما چای و نهار دادند. سرهنگ صیاد شیرازی به سرهنگ خلیج که جزو ما بود. گفت چرا اینگونه می نشینی؟ سرهنگ خلیج گفت که پاها و کمرم به شدت درد می کنند. صیاد شیرازی به او بالشی داد که زیر پاهایش بگذارد. سپس به خرمشهر رفتیم. شب ما را به سپنتا بردند. روز بعد حاج آقایی آمد و گفت چه کسی می آید داوطلب با ما کار کند. من و صد نفری بلند شدیم. ما را به منطقه ای خارج از اهواز بردند و حدود 15 روز آنجا ماندیم. 12 شب مرا به پایگاه مبارزان اهواز بردند، روز بعد علی افشاری آمد در آنجا ما 700 افسر بودیم به ما پتو، تخت و غذای خوب دادند، آنجا مخصوص افسران عراقی بود و تا سال 76 میلادی آنجا بودیم، من مسئول خدمات پایگاه شده بودم و در زمان اسارتم در ایران سه بار به مشهد مقدس رفتم.
وی خاطرنشان کرد: آقای افشاری که عراقی بود با ما خوب نبود فقط می خواست از ما انتقام بگیرد، آقای بشیری به قرارگاه خاتم آمد و مسئول جنگ روانی شد. رفتارها 180 درجه تغییر کرد، آقای بشیری اسرا را به افطار دعوت کرد. بسیاری از رفتار آقای بشیری تعجب می کردند به ما گفتند که خبرنگاران ایرانی و خارجی می خواهند با افسران عراقی مصاحبه کنند، افسران هم همگی بر علیه صدام و رژیم صدام صحبت کردند. بعد از مدتی ما 87 نفر بودیم و برگه ای امضا کردیم مبنی بر درخواست برای رفتن به جبهه، این 87 نفر آزاد شدند و بسیاری از آنها در جبهه شهید شدند.
سرهنگ پرویز اظهار داشت: آقای بشیری طوری با اسرا رفتار می کردند که انگار اسیر عراقی نیستند بلکه ایرانی هستند. ما را به حرم عبدالعظیم بردند و گفتند ما فلان جا منتظر هستیم شما زیارت کنید و برگردید. یکی از عراقی ها گم شد و رفته بود خودش را معرفی کرده بود و گفته بود من اسیر عراقی هستم که در اینجا گم شدم همه تعجب کرده بودند که چرا او فرار نکرده بود، در واقع این به خاطر رفتار آقای بشیری بود. آقای بشیری در پادگان فعالیت زیادی داشت و خیلی برای اسرا زحمت می کشید.
نظر شما