به گزارش خبرگزاری شبستان از کرمان، شهید صالح براهويي از شهدای اطلاعات سپاه جنوب شرق کشور است که بخشی از مطالب ذیل از زبان خود شهید و بخشی هم خاطرات همرزمان و نزدیکان نقل شده است:
*** دوازده بهمن ماه هفتاد و دو بود. آمدم به قرارگاه قدس. از ماشين كه پياده شدم، ديدم دوستان و همكارانم و يك ستون طولاني ماشين سوار شده و آماده حركت هستند. آقاي شهرياري مسئول قرارگاه دشتك به محض ديدن من گفت: «سريع يك ماشين لندكروز بردار و راه بيفت.» پشت ستون راه افتادم. رفتيم تا رسيديم به زاهدان. شهر وضع ناآرامي داشت. خيلي به هم ريخته بود. ماشين ها را به داخل سپاه سيستان برديم. نيروي زيادي در سپاه سيستان آماده باش بودند.
من و آقاي شهرياري و آقاي صياري و يك بي سيم چي، دو دستگاه موتور تريل سوار شديم و رفتيم داخل شهر، وارد بازار شديم و از آنجا آمديم ميدان آزادي و سپس به قرارگاه قدس. مجدداً از قرارگاه قدس موتور تريلي سوار شدم و آمدم سمت خيام. ديدم كه شهر خيلي شلوغ و از فلكه خيام تا مسجد مكي ها شيشه ها شكسته. خيابان بسته و نيروهاي نظامي زيادي هم در مسير مستقر شده اند. سه دستگاه ماشين تقريباً خرد شده بودند. تازه متوجه شدم كه مردم در اينجا تظاهرات داشته و شورش كرده اند و دليل شورششان هم، تخريب مسجدي در شهر مشهد توسط شهرداري مشهد بوده. مسجد مشهد خراب شده بود و اينها اينجا شورش كرده بودند! ماجراي بلخ و شوشتر بود.
*** سي و يكم فروردين سال ۶۷ به جبهه هاي جنوب اعزام شدم. اينكه مسير زاهدان با اهواز را با چه مشقتي طي كرديم بماند. دوم ارديبهشت ۶۷ ما را به انديمشك و از آنجا به سد دز و قرارگاه كه در كنار ساحل درياچه سد دز بود، رفتيم و به مقر گردان 410 غواص مراجعه كرديم. در آنجا شنا و غواصي را به ما آموزش دادند. روز بعد هم فيل زدن را به ما آموزش دادند.
چهارم ارديبهشت با اتوبوس به اهواز و از آنجا به سمت جاده خرمشهر و شلمچه حركت كرديم. به سه راهي خرمشهر شلمچه كه رسيديم، اوضاع خيلي جنگي بود. وارد شلمچه كه شديم وضع خيلي بحراني و وخيم بود. ماشين قادر به حركت نبود. خيلي ماشين ها با تصادف يا در مسير و يا كنار مسيرها متوقف بودند. از خط شلمچه، ما را با لندكروز به سه راهي مرگ بردند. وقتي رسيديم عراقي ها بخشي از خاك شلمچه را گرفته و در حال پيش روي بودند. ما به خط دوم كه قرارگاه تاكتيكي كانال ماهي بود مستقر شديم و به دستور محمود اميني فرمانده گردان سنگري براي خودمان كنديم. در حاليكه آتش خمپاره دشمن سنگين بود و تانك هاي دشمن در حال نزديك شدن.
فرمانده گفت: «بگذاريد نزديك شوند بعد بزنيد.» تانك دشمن دويست متري كه رسيد، شروع كرديم به آر.پي.جي زدن. من گلوله مي دادم و رضا لطفي مي زد. در همين حين يكي از دوستان زخمي شد. رضا آر.پي.جي را به من داد و رفت. من شروع كردم به زدن ولي متأسفانه اثر نكرد. تانك از نوع 72T بود و آر.پي.جي به آن اثر نمي كرد.
با زياد شدن تعداد تانك ها، محاصره تنگ تر مي شد و ما جلو مي رفتيم، آر.پي.جي مي زديم كه ناگهان زير نوار كاليبر تانك قرار گرفتم و تير كاليبر به بازوي راستم اصابت كرد. مهلت ندادم، چفيه ام را باز كردم و روي زخم را بستم تا خونريزي نكند و خودم را كشيدم عقب كه در همين موقع آقاي اميني دستور عقب نشيني داد. چند دستگاه ماشين و سنگرهاي خودمان را كه تجهيز شده بودند، منفجر كرد تا دست دشمن نيفتد. خودش هم برگشت به خط عقب.
بنده را به بيمارستان بردند بعد از رسيدگی هاي اوليه و پانسمان زخم، از بيمارستان فرار كردم و به مقر گردان 410 در اهواز رفتم. پنج ارديبهشت خبر شهادت تعدادي از دوستانم را شنيدم. بي قرار شده بودم، اما زخم پا مانع حضورم در خط شده بود. تا بيست و يكم خرداد تحمل كردم. عصر بيست و يكم مجدداً براي عمليات وارد خط مقدم شدم. آن عصر خيلي خاطره انگيز بود. با بچه ها خيلي صميمي شده بودم. لحظه خداحافظي و اعزام، لحظه به يادماندني بود.
همين قدر بگويم كه تا آخرين ثانيه ها دلمان نمي خواست نگاهمان را از همديگر برداريم. وداع لفظي كرده بوديم و از هم فاصله گرفته بوديم ولي عميق نگاهمان هنوز در حال وداع بود. نمي دانستيم چند نفرمان برمی گردد. با اينكه براي شهادت مي رفتيم ولي باز هم نگاه ها كنده نمي شد. به هر ترتيبي كه بود چشم ها خداحافظي كردند و رفتيم.
*** غروب بيست و دوم خرداد، فرمانده آماده باش داد براي عمليات. لباس غواصي را پوشيديم و به ستون يك، به پشت خاكريز خودمان رسيديم. تشنگي امان مان را بريده بود. ساعت ۱۰ شب فرمان حمله صادر کرد و عمليات آغاز شد. يكي يكي و بي صدا از روي خاكريز عبور كرديم و آرام خودمان را داخل آب انداختيم و به طرف دشمن حركت كرديم. ناگهان سكوت شكست و آتش بر سرمان باريدن گرفت. همزمان صداي الله اكبر رزمنده ها بلند شد و تعدادي از سنگرهاي آنها را زديم. يك لحظه ناخودآگاه احساس خطر جدي كردم، كمي سرم را برگرداندم ديدم موشك آر.پي.جي به طرفم مي آيد. بي اختيار سرم زير آب رفت و با فاصله كمي از بالاي سرم رد شد. سرم را بيرون آوردم، تكان دادم و ديديم سرم سالم است. ادامه دادم. به سنگرهاي دشمن رسيديم، با ديدن رزمندگان اسلام، پا به فرار گذاشتند. خيلي هم كشته دادند. آتش آنچنان سنگين بود كه قادر به شنيدن صداي همديگر نبوديم. با لطف الهي و مقاومت و از جان گذشتگي دلاوران اين مرز و بوم، خط پولادين شلمچه در ساعت يازده و نيم شب شكسته شد. مأموريت ما شكستن خط بود و ادامه عمليات با نيروهاي تازه نفس كه بعد از ما مي آمدند. با رسيدن نيروهاي جديد، ما برگشتيم به پشت خط.
*** صبح پنجم مردادماه سال 67 به بسيج مركزي زاهدان واقع در خيابان اصلي شهر آمديم. رزمندگان زيادي آمده بودند. روز اعزام بود. جمعيت زيادي براي بدرقه فرزندان و رزمندگان شان آمده بودند. مراسم بدرقه برگزار شد. به پادگان قدس رفتيم. پس از سازماندهي به فرودگاه زاهدان رفتيم و با پرواز C130 به اهواز منتقل شديم و از آنجا با چند دستگاه ميني بوس به قرارگاه لشكر 41 ثارالله آمديم. شب قبل از آمدن ما گردان 410 به جبهه هاي غرب اعزام شده بود.
روز ششم مرداد، بنده با جمعي از دوستان و برادر حسين صحرانورد، راهي اسلام آباد غرب شديم. وقتي رسيديم گردان 410 وارد عمل شده بود. آن شب را ما ۸ نفري با دو تخته پتو به سر برديم. سردترين شبي بود كه در عمرم گذراندم. چشممان به هم نرسيد.
صبح زود خبر رسيد كه اسلام آباد از دست منافقين كوردل آزاد شده و به كمك ما نيازي نيست. روز هفتم مرداد بود كه راه افتاديم به سمت انديمشك و اهواز كه بين راه دوستان مان را كه از عمليات برميگشتند ملاقات كرديم و به راهمان ادامه داديم و ساعت 2 بعدازظهر به اهواز رسيديم.
نهم مرداد به سمت جفير رفتيم و رسيديم و آنجا چادرها را برپا كرديم و سازماندهي شديم. تا يازدهم در جفير مانديم. يازدهم از جفير به سمت اهواز و از آنجا به سد دز رفتيم و در مقر گردان 410 حضرت رسول (صلی الله علیه وآله) مستقر شديم. عملياتي نبود. روزها تحت آموزش بوديم. تا اينكه در ۲۹ مرداد سال ۶۷ بلندگوي قرارگاه روشن و اخبار سراسري پخش شد. مهمترين و اولين خبر، اعلام خبر پذيرش قطعنامه 598 بود. اعلام پايان جنگ هشت ساله.
خاطراتی از همرزمان و نزدیکان:
سيزده ساله بود كه وارد جنگ شد. سني مذهب بود. اهل سيستان بود و خيلي از اقوامش پاكستان و افغانستان زندگي مي كردند. من مسئول محور هورالعظيم بودم كه سردار سليماني، صالح را پيش من فرستاد و گفت: «بچه زرنگي است. از وجودش استفاده كن.» و چيزي نگذشت كه ماهيتش برملا شد. زرنگ و پرتلاش و مورد اعتماد بود.
پس از مدتي آمديم سيستان و بلوچستان. صالح آمد در مجموعه سپاه به عنوان بسيجي ويژه همكاري ميكرد ولي چون مذهب اهل سنت را داشت، نمي توانست به عضويت رسمي سپاه درآيد. از طرفي به زبان محلي و موقعيت جغرافيايي منطقه مسلط بود. ايشان را در مجموعه اطلاعات به كار گرفتيم. موفق عمل كرد تا اينكه به عنوان مسئول تيم اطلاعات كه از پاسداران رسمي بودند، معرفي شد.
يك روز براي شناسايي به منطقه تل سياه رفت. به من اطلاع دادند كه صالح رفته به تل سياه. ناگهان تماسي برقرار كرد و اعلام كرد كه درگير شده ايم و تماس قطع شد. با تمام نگراني منتظر تماسش ماندم كه بگويد كجاست و چه اتفاقي برايش افتاده و در عين حال با هلي كوپتر خودم را به منطقه تل سياه رساندم. مجدداً تماس گرفت و گفت: «من از كمين زدم بيرون و بچه ها را از كمين خارج كردم. خودت را برسان روي جاده.» ماجرا را توضيح نمي داد.
دشمن كمين كرده بود كه واقعاً بچه ها را جمع كند! و صالح براهويي از تجربه بالايي در اين زمينه برخوردار بود. نقشه آنها را خنثي كرده بود و بچه ها را به سلامت از كمين خارج كرده بود. وقتي از بالا بچه ها را ديدم، آمدم پايين. به صالح كه رسيدم تمام بدنش غرق خون بود. حتي از كفش هايش خون بيرون مي زد. ۹ تا تير به بدنش اصابت كرده بود. سريع رساندمش بيمارستان. شكر خدا كه به نقاط حساس بدنش تير نخورده بود.
با نفوذي كه طايفه براهويي در افغانستان و پاكستان داشتند، اطلاعات جامعي براي ما جمع آوري مي كرد. با روي كار آمدن عبدالمالك ريگي، صالح تحت تعقيب قرار مي گيرد. روي منزل ايشان دوربين كار ميگذارند. متوجه مي شوند كه شب ها حوالي ساعت هشت به خانه مي آيد. يك شب كه صالح وارد خانهاش مي شود، پشت سرش، به خانه هجوم مي آورند. زن و بچه اش را مي اندازند داخل اتاق و درب را رويشان قفل مي كنند و صالح را با ماشين خودش مي برند. هيچكس از اين ماجرا خبر نداشت تا اينكه ساعت 12 شب همسرش توانسته بود درب اتاق را بشكند و اطلاع دهد.
بسيج شديم براي پيدا كردن صالح و اينكه از مرز خارج نشود. خواسته بودند صالح را از مرز خارج كنند ولي با وجود مرزبان ها نتوانسته بودند. متأسفانه خدانشناس ها، نزديك مرز، صالح عزيز را داخل ماشين خودش به آتش كشيده بودند و صالح و ماشينش را با هم سوختند و به شكل جانسوزي به شهادت رساندند. عصر روز پنج شنبه بود كه در سايت شان اعلام كردند كه يكي از شيطان ها را به آتش كشيديم.
*** گزارش دادند كه در منطقه ريگ نصرت آباد چند تا ماشين متوقف شده. به صالح گفتم: «مي تواني براي شناسايي به اين نقطه بروي؟» گفت: «مي روم! چرا كه نه؟» با يكي از دوستانش رفت. وقتي رسيده بودند، ماشين ها رفته بودند. صالح متوجه مي شود كه مقداري از ريگ هاي منطقه روي هم انباشته شده. دستش را مي برد زير ريگ ها، متوجه مي شود كه كيسه هاي مواد مخدر را زير ريگ ها پنهان كرده اند.
با من تماس گرفت كه «با يك گردان نيرو بيا». من هم با حاج قاسم تماس گرفتم كه «مي خواهم گردان را ببرم براي چنين مأموريتي». حاجي گفت: «منطقه خطرناكي است. با توان بالايي وارد عمل شويد.» همين كار را هم كرديم و دو تن مواد مخدر از اشرار، كشف و ضبط كرديم ولي صالح يك كلمه در خصوص حق الكشف صحبت نكرد. شخصيت با تقوا، فعال و با نفوذي بود.
*** رفته بوديم منطقه دمك، براي پاكسازي. مأموريت مان انجام شد. در مسير برگشت از چشمه زيارت رد شديم. همين كه به سمت زاهدان سرازير شديم، در شياري كه در مسيرمان رد شديم، صالح پشت سر ما بود، تماس گرفت كه «يك دستگاه وانت مسلح از شيار آمد بيرون، من مي روم دنبالش.» در حالي كه ميگفتم «تنها نرو، خطرناك است.» ارتباط قطع شد. فهميدم كه صالح آدم نترس و با جرأتي است و ميرود. فوري دور زدم و به همراهانم گفتم: «شما همينجا بايستيد تا من بروم دنبال صالح.»
وقتي رسيدم، صالح بالاي ارتفاع درگير شده بود. من رسيدم سر ارتفاع چشمه زيارت. صالح مرا ديد، صدا زد «برگرد! برگرد! الان مي زننت!» خواستم برگردم سمت پايين. مجدداً صدا زد: «برو بالا.» رفتم بالا، ديدم صالح از روي جاده به سمت آنها شليك كرده، آنها هم به سمت صالح، كه من از بالا شليك كردم و آر.پي.جي هم زدم ولي همين كه متوجه حضور ما در بالاي سرشان شدند، فرار كردند. با سردار سليماني تماس گرفتم و شرح ماوقع را گفتم. ايشان فرمودند: «تا همين جا كافي است، ديگر ادامه ندهيد چون به تاريكي ميخوريد و تلفات مي دهيد. برگرديد!» صالح گفت: «من بايد اين ماشين را پيدا كنم.» ظرف 48 ساعت ماشين مذكور را پيدا كرد.
نظر شما