به گزارش خبرگزاری شبستان از کرمان، در ادامه معرفی شهدای اطلاعات و امنیت سپاه جنوب شرق کشور، در این شماره به معرفی یکی دیگری از این شهدا می پردازیم؛ رضا (شيرزاد)بني اسد فرزند رمضان در سال 1345 به دنیا آمد. از سپاه کرمان به جبهه ها اعزام شد و در عملیات های والفجر3و4 خیبر ،بدر، والفجر8 حضور داشت؛ آخرین مسئولیت وی، مسئول محور شناسایی اطلاعات لشکر41بود؛ سرانجام در کربلای 5 بر اثر اصابت ترکش خمپاره به شهادت رسید.
***تنها پسر خانواده بود. پدرمان در سن 40 سالگي از دنيا رفت، مادر بود و سه دختر و شيرزاد. سال سوم دبيرستان بود كه عزم رزم كرد. با رفتنش مخالفت مي شد، خصوصاً مادرم خيلي التماس مي كرد و ميگفت: تو تنها پسر مني و من هم زني تنها با سه تا دختر، تو نبايد به جبهه بروي! تو بايد بماني و ما را سرپرستي كني! تنها اميد مني، همه كس و كار من تويي!
شيرزاد مي گفت: «مادر من كه همين سه تا خواهر را ندارم، خواهران من در مناطق جنگي سرپرستي و محافظت بيشتري لازم دارند. مادر، ناموس مان در خطر است. آنجا خواهران و مادران ما زنده به گور ميشوند. رهبرم دستور داده، نمي توانم نروم. مادر اگر مرا دوست داري، به من نگو نرو!»
***زماني هم كه هنوز به جبهه نرفته بود، خيلي كم به روستا مي آمد. يك روز وقتي آمد نزديك اذان ظهر بود. چيزي نگذشت كه صداي اذان بلند شد. خواست وضو بگيرد، ما در منزل مان آب لوله كشي نداشتيم، با دلو از چاه آب مي كشيديم و امورمان را مي گذرانديم.
بلند شدم دلو چاه را برداشتم تا آب بكشم، وضويش را بگيرد. با عجله سمت من آمد و گفت: آب براي چه مي خواهي؟ گفتم: براي وضو گرفتن تو! گفت: «عجب! مگر با آبي كه تو بكشي وضوي من درست است؟! بيا كنار خواهر!» خودش دلو را انداخت و آب كشيد و وضو گرفت.
راوي: خواهر شهيد
ده روز بعد از عمليات مهران، دشمن پاتك سنگيني زد. ما آمادگي نداشتيم، سازماندهي نيروها به هم ريخته بود. بعضي شهيد شده بودند و آنهايي هم كه مانده بودند غالباً به مرخصي رفته بودند. دشمن با تانك هجوم آورده بود. سردار سليماني گفت: «بچه ها هر جور مي توانيد مقابله كنيد با آرپيجي، با كلانش، با تيربار.» بچه ها مهمات لازم را فراهم كردند و پخش شديم سطح منطقه.
رضا بني اسد هم آر پي جي برداشت و رفت. كار رضا نقشه كشي و طراحي و ترسيم گزارش ها بود ولي آنجا با آر پي جي رفت. جاي معيني نداشتيم، هر جا تانكي مي ديديم مي رفتيم به همان سمت، چند ساعتي از درگيري گذشت، آقاي لبافي آمد و گفت: «رضا زخمي شده.» من فهميدم شهيد شده اگر زخمي بود، تنها نمي آمد و رهايش نمي كرد. خودم رفتم سراغش. ديدم كه با سيمينوف وسط پيشانيش را نشانه گرفته بودند. نتوانستم تنهايش بگذارم. اگر مي گذاشتم معلوم نبود منطقه به دست خودمان باشد يا نه. خيلي سخت بود ولي سعي زيادي كردم و جنازه را آوردم عقب. اما تا رسيدم تمام مغز رضا پاشيد روي پيراهنم.
رضا از جمله رزمندگاني بود تمام وقتش را تا لحظه شهادت در جبهه گذراند. اصلاً كاري به مرخصي رفتن نداشت. هيچ وقت از دلتنگي حرف نمي زد، وابستگي نداشت. وقتي شهيد شد مسئولين خودشان جنازه اش را تشييع كردند و به خاك سپردند.
نظر شما