به گزارش خبرگزاری شبستان از کرمان، شهید خدايار سالاري از شهدای اطلاعات و امنیت نیروی زمینی سپاه جنوب شرق کشور در یکم فروردین 1337در شهرستان بافت متولد شد پدرش سعدیار کشاورز بود و مادرش شمایل نام داشت تا چهارم ابتدایی درس خواند.
پاسدار و صاحب دو پسر و دو دختر بود؛ هفتم مهر 1376در سیرجان بر اثر درگیری با اشراربه شهادت رسید؛ مزار وی در گلزار شهدای زادگاهش واقع است.
همسر شهيد نقل می کند:
پدرم با ازدواج من و خدايار مخالفت مي كرد و مي گفت: «ممكن است شهيد شود.» ولي با اصرار زياد عموم-پدر خدايار- راضي شد. روزي كه آمد خواستگاري، بدون مقدمه رو به من كرد و گفت: «تو دخترعموي من هستي، خوب من را مي شناسي و مي داني كه تحت هيچ شرايطي دست از جبهه رفتن نمي كشم. ممكن است در اين راهي كه مي روم شهيد يا اسير يا مجروح و جانباز شوم. تو با اين شرايط مي تواني با من زندگي كني؟» با علاقه اي كه به او داشتم همه شرايطش را قبول كردم و گفتم: «حتي اگر شهيد هم بشوي تا وقتي زنده ام به تو وفادار مي مانم، چه بچه داشته باشيم و چه نداشته باشيم.»
خدايار هميشه جبهه بود و كمتر به خانه مي آمد. بيشتر وقتش را آنجا مي گذارند، تا اينكه جنگ تمام شد و برگشت خانه. چند سالي از جنگ گذشته بود، روزي در منزل بوديم؛ هفته دفاع مقدس بود و هر روز مستند جنگي از تلويزيون پخش مي شد. آن روز خدايار به تماشاي همان مستند نشسته بود، ناگهان صداي گريه اش بلند شد، كنارش نشستم و گفتم: «چرا گريه مي كني؟» اشكهايش را پاك كرد و گفت: «جنگ تمام شد و من اين لياقت را پيدا نكردم شهيد شوم. من آدم خوبي نبودم وگرنه اين سعادت حتماً نصيبم ميشد. اي كاش جنگ دوباره شروع مي شد و من دوباره مي رفتم جبهه. آنقدر مي جنگيدم تا شهيد شوم.»
با دلخوري گفتم: «اين چه حرفيه؟ خدا رو شكر جنگ تمام شد و تو به سلامت برگشتي خانه و حالا سايهات بالاي سر من و بچه هاست.» با حالت خاصي نگاهم كرد و ديگر حرفي نزد.
فرداي روز بعد آماده شد تا مأموريت برود، اخلاق و رفتارش طور خاصي بود، چندين مرتبه بعد از خداحافظي دوباره برمي گشت خانه بچه ها را مي بوسيد و نوازش مي كرد.
آخرين بار كه برگشت با حالت اعتراض گفتم «با اين كارهايت نگرانم مي كني، انگار خدايي ناكرده قرار نيست ديگر برگردي.» لحظه اي خيره نگاهم گرد و گفت: «شايد اين آخرين ديدار باشد. بگذار همه شما را يك دل سير ببينم.»
آن روز بعد از خداحافظي تا در خانه بدرقه اش كردم. وقتي مطمئن شدم رفت، وارد خانه شدم ناگهان دلم شكست، رو به آسمان كردم با گريه گفتم: «خدايا يعني اين آخرين ديدار ما بود؟» به خودم نهيب زدم و خودم را سرگرم كارهاي منزل كردم.
قرار بود خدايار سه روز ديگر يعني پنجشنبه برگردد. شمارش لحظه ها و ساعت ها از همان روز شروع شد. شب پنجشنبه كه قرار بود فرداي همان شب برگردد، در عالم خواب ديدم پشت بام مسجد مشغول نماز خواندن هستم، ناگهان پسرم ابوالفضل كه آن زمان يك سال داشت از بالاي پشت بام پرت شد پايين، متوجه شدم خدايار در حالي كه ابوالفضل به دستش بود، بالا آمد و گفت نگران نباش خانم، من ابوالفضل را گرفتم. نمازت را بخوان.
همان لحظه از خواب بيدار شدم. خيلي نگران بودم، قرار بود عصر خدايار از مأموريت برگردد، لحظه شماري مي كردم كه هر چه زودتر عصر شود او برگردد خانه و من خوابم را برايش تعريف كنم. تا اين كه انتظارم به پايان رسيد، عصر همان روز خودش نيامد و خبر شهادتش را آوردند.
نظر شما