به گزارش خبرگزاری شبستان از کرمان، در ادامه معرفی شهدای اطلاعات و امنیت نیروی زمینی سپاه جنوب شرق کشور، خاطراتی از شهید محمد صالحي به نقل از پدر و خواهر این شهید بزرگوار در ادامه می آید:
*** چند روز قبل از تولد محمد، همسرم خيلي دلش مي خواست بفهمد كه بچه اي كه در راه است پسر است يا دختر. تا اينكه شبي در عالم رؤيا حضرت مريم، آسيه و حضرت زينب و حضرت زهرا علیهم السلام را مي بيند كه خانم فاطمه زهرا به سمت او مي آيد و به فرزندي كه در آغوشش مي گذارد، نگاه مي كند و مي گويد: از محمد خوب نگهداري كن. وقتي از خواب بيدار مي شود مي فهمد فرزندمان پسر است و نام او را محمد مي گذارد.
*** آخرين باري كه از جبهه آمده بود چند روزي بيشتر نماند، فرداي روزي كه قرار بود اعزام شود بعد از خواندن نماز كنارم نشست و با اطمينان خاطر گفت: «اين آخرين بار است كه همديگر را مي بينيم.» به عكس برادرش علي كه در عمليات فتح المبين به شهادت رسيده بود اشاره كرد و گفت: «علي منتظر من است، خوابش را ديدم گفت تا چند روز آينده پيش من مي آيي، فقط وصيتي دارم كه مي خواهم برايم انجام بدهي و آن اين است كه چهار جزء از ختم قرآن مانده برايم بخوان.»
(راوي: پدر شهيد)
***علي كه شهيد شد محمد خيلي بيتابي مي كرد كه جبهه برود ولي پدر و مادر رضايت نمي دادند و محمد گريه مي كرد و مي گفت: «اي كاش من مي مردم تا اينطور مجبور نباشم توي شهر بمانم و نتوانم بروم جبهه.» با بيتابي هاي محمد، پدر و مادرم راضي شدند. وقتي پدرم رضايت نامه را امضا كرد رو به مادرم كرد و گفت: «تو هم امضا كن.» اشك مادرم جاري شد، علاقه زيادي به محمد داشت، تاب و توان دوري او را حتي يك لحظه نداشت. گفت: «تو زندگي ام هيچ وقت چنين لحظه اي نداشتم، مي دانم با رضايتي كه مي دهم محمد ديگر براي من نمي ماند. او هم راه علي را مي رود. خدايا تو مي داني من محمد را مثل علي فقط در راه تو مي فرستم.» وقتي محمد مي خواست جبهه برود، رضايت نامه را كه گرفت دست مادرم را بوسيد و گفت: «مادر حالا كه دارم مي روم دعا كنيد بتوانم به خوبي بجنگم و دشمنان اسلام را نابود كنم و بعد به شهادت برسم.»
*** به اتفاق محمد وارد نمازخانه شديم، وقت نماز صبح بود از او خواستم صف جلو بايستد، ناگهان اشك از چشمانش سرازير شد و گفت: «من اين صلاحيت را ندارم.» بعد از من، فاصله گرفت گوشه اي خودش را سرگرم كرد. علت ناراحتي و اندوهش را مي دانستم، عاشق شهادت بود و به اميد شهيد شدن در عمليات ها شركت مي كرد و حالا كه عمليات به پايان رسيده بود و از اينكه اين سعادت نصيبش نشده بود سخت دلشكسته بود. بعد از نماز كنارم نشست و دستش را به گردنم انداخت، با گريه و تضرع گفت: «براي من دعا كن شهيد شوم.» آن روز چند دقيقه اي حرف زد و گريه كرد. بعد از شهادت برادرش علي خيلي بيتاب شهادت بود. آرزويش اين بود به او محلق شود.
***آخرين بار كه قرار بود برود جبهه، سالگرد برادرمان علي بود. همگي كنار مزار علي نشسته بوديم كه محمد رو به مادر كرد و گفت: «هفته ديگه جاي من اينجاست، كنار علي.» حرفش را شوخي گرفتيم ولي محمد با اطمينان گفت «هفته آينده هم چنين مراسم و برنامه هايي اينجا است اگر من شهيد شدم بدانيد من زنده ام، مثل علي، هميشه پيش شما هستم. مگر نه اينكه در قرآن آمده شهيدان زنده اند؟ پس هيچ ناراحتي به دل راه ندهيد.» روز بعد وقت خداحافظي پدرم مقداري پول به او داد. محمد آنها را پس داد و گفت: «احتياج نيست، هفته آينده اينها برمي گردند.» همان لحظه پدرم شروع كرد گريه كردن، هيچ زماني وقت خداحافظي چنين حالتي براي ما پيش نيامده بود. محمد حتي ساكش را هم با خودش نبرد و طبق گفته خودش هفته بعد شهيد شد و ما همان برنامه ها را داشتيم.
راوی: خواهر شهید
*** عمليات خيبر آغاز شده بود، لشكر ثارالله در جزيره مجنون جنوبي مستقر شده بودند. بچه هاي اطلاعات در سنگر نشسته بودند، قرار بود به همراه چند نفر از بچه ها،ديده باني را در خط شروع كنيم. محمد داشت ما را توجيه مي كرد كه همان لحظه يكي از نيروهابا اندوه و ناراحتی وارد شد از شهادت چند نفر از بچه هاي مخابرات خبرداد. ناراحتی عجیبی کل سنگر را فرا گرفت. دقایقی بعد از سنگر بيرون آمدیم. همان لحظه محمد دستهایش را بالا گرفت و با حسرت ملتمسانه گفت: «خدايا همان طوري كه براي بچه ها مرخصي صادر مي كني، يک برگ مرخصي هم براي محمد صادر كن. محمد هم مي خواهد بياد مرخصي، مي خواهد بياد پيش تو.»
عصر ساعت 5 بود كه محمد اين دعا را كرد و روز بعد درست همين ساعت از سنگر بيرون رفت تا وضو بگيرد. محمد در حال وضو گرفتن بود كه خمپاره اي از سوي دشمن شليک شد، كنار او به زمين اصابت كرد و محمد، دعايش مستجاب شد و به آرزويش رسيد. خدا را ملاقات كرد.
نظر شما