به گزارش خبرگزاری شبستان از کرمان، سیدمحمود ضیف السادات، مسئول محور شناسایی از لشکر ۴۱ ثارالله از شهدای اطلاعات و امنیت است که در درگیری با اشرار در کوه های اطراف کرمان به شهادت رسید؛ در ذیل بخشی از خاطرات این شهید عزیز به نقل از بستگان وی، منتشر می شود.
جنگ كه شروع شد راضي نمي شدم به جبهه برود. اصرار داشتم اول درسش را تمام كند. قبول نمي كرد و مي گفت: «امروز نياز ما در جبهه بيشتر است، وقت براي درس خواندن زياد است، بعد از جنگ درسم را ادامه مي دهم.» آنقدر التماس كرد كه مجبورم كرد فرم رضايت نامه را امضا كنم و اجازه بدهم برود منطقه.
از وقتی رفت جبهه، زياد مرخصي نمي آمد. ماهها همان جا مي ماند و خدمت مي كرد. چندين مرتبه مجروح شد. تمام بدنش پر از تركش بود. يكي از همين تركش ها نزديك قلبش اصابت كرده بود. يكي از دوستانش خيلي اصرار مي كرد كه مدتي در بيمارستان بستري شود و براي بيرون آوردنش عمل جراحي كند. قبول نمي كرد و مي گفت: «اين تنها يادگار جبهه است. شما هم نگران نباشيد. فعلاً كه حالم خوبه، هر زمان تب كردم مي روم بيمارستان.»
(راوي: مادر شهيد)
روي اموال بيت المال خيلي حساس بود و سعي مي كرد به درستي از آنها نگهداري كند. قبل از عمليات بدر براي شناسايي با قايق تا خط دشمن رفتيم، با دوربين، خط دشمن را زير نظر گرفته بوديم كه با بي احتياطي من، اسلحه ام داخل آب افتاد. منطقه باتلاق بود، اسلحه وسط گل و لاي آن گير كرده بود. پيدا كردن اسلحه در آن شرايط و نزديك خط دشمن کار سخت و خطرناكی بود. وقتی محمود گفت می خواهم برای بیرون آوردن اسلحه وارد آب شوم مخالفت کردم. ولي محمود خيلي مصر بود كه اسلحه را از درون آب بیرون بیاورد، برای همین وارد آب شد چندين مرتبه زير آب مي رفت دوباره بالا مي آمد و نفس ميگرفت، آن روزبالاخره به هرمشقتی که بود اسلحه را از عمق چند متری واز میان گل ولای رودخانه پیدا کرد و بالا آورد.
(راوي: همرزم شهيد)
جنگ تمام شد و محمود به سلامت به خانه برگشت. فکر می کردم حالا که جنگ تمام شده دیگر نگرانی های من نیز به پایان رسیده، خوشحال بودم که محمود کنارم هست و من می توانم بدون اینکه بهانه ای بیاورد او را راضی به ازدواج کنم تا اینکه روزی کنارم نشست و گفت:می خواهم وارد نيروي انتظامي شوم. گفتم «چرا آنجا؟» گفت: «هم به اسلام و انقلاب خدمت مي كنم و هم ان شاءالله اگر در جنگ شهيد نشدم اينجا حتماً مي شوم.» جمله آخرش اضطراب عجیبی به دلم انداخت، به روی خودم نیاوردم .مخالفتی نکردم که وارد نظام شود.
مدتی که گذشت، مأموريت هايش هم شروع شد، بعضی از این مأموریت ها خيلي طولاني بود، من را سخت نگران می کرد. وقتي برميگشت اعتراض مي كردم مي گفتم «من جز تو كسي را ندارم، اگر بلايي سر تو بيايد من دق مي كنم.» مي گفت: «مادر نگران نباش، من نمي توانم دست از خدمت به اسلام بكشم. از طرفي توی این دنیا احساس نفس تنگی دارم، دلم می خواد یک طوری از این زندان خودم را رها كنم.»
آخرين مأموريتي كه قرار بود برود طبق عادت همیشگی نذری می دادم تا به سلامت برگردد، حس عجیبی داشتم، دلشوره همه وجودم را فرا گرفته بود، نمی دانم چرا حس می کردم محمود را دیگر سالم نمی بینم، با رفتنش دل نگرانی هایم هم شروع شد، هر لحظه منتظر آوردن خبری از او بودم تا اینکه چند روز بعد از رفتنش خبر رسید توسط اشرار اسير شده، دوستانش مي گفتند چند روز تحت شكنجه بود تا به شهادت رسيد.
(راوي: مادر شهيد)
نظر شما