به گزارش خبرگزاری شبستان از کرمان، در دومین بخش از معرفی شهدای اطلاعات و امنیت نیروی زمینی سپاه جنوب شرق کشور که به بهانه برگزاری نخستین یادواره این شهدا در مرداد ماه جاری است، به معرفی یکی دیگر از این شهدا می پردازیم که از خطه سیستان است؛ در بخش نخست به معرفی شهید محمدحسین یوسف الهی از شهدای کرمان پرداختیم.
حميدرضا حسابي مقدم در سال 1344 در شهرستان زابل ديده به جهان گشود و هنوز يک بهار از عمرش نگذشته بود که در سوگ پدر نشست. دوران تحصيل را تا مقطع دبيرستان با موفقيت و نمرات عالي در زادگاهش ادامه داد. در سال 66 در آزمون سراسري شرکت کرد و در رشتهي مهندسي امور زراعي دانشکده کشاورزي زابل پذيرفته شد. اما به جاي دانشگاه، خط مقدم جبهه را انتخاب کرد. از سال 61 تا هنگام شهادت بارها به جبهه اعزام گرديد و در عملياتهاي متعدد لشکر ثارالله علیه السلام شرکت کرد و با وجود جراحت بار ديگر در ميدان رزم حاضر شد. حميد مداح و ذاکر اهلبيت (علیهم السلام) بود. در عمليات والفجر ۸ يازده ترکش به بدنش اصابت کرد، چندي بعد به همراه شهيد خمر در کربلاي پنج حضور یافت و حماسه آفرید. او در روزهاي پاياني جنگ فرماندهي يکي از گروهانهاي گردان 409 را در برابر تک سنگين دشمن به عهده داشت. در همين روزها حنجرهي آن مداح اهلبيت با اصابت تير مستقيم دشمن پاره پاره و به فيض شهادت نايل شد.
سردار سليماني به مسئولين اطلاعات لشكر مي گفت: «اگر مي خواهيد فرماندهان ما را توجيه كنيد مثل حميد حسابي مقدم توجيه كنيد». هميشه روال كار اين بود كه يكي از مسئولين اطلاعات، تعدادي از فرماندهان را با خودش براي نفوذ تا دل دشمن مي برد. تمام نقاط كليدي عمليات را به آنها نشان مي داد و آنها را توجيه مي كرد كه از چه مسيري، چه موقع با چه تعداد نيرو و به چه نحوي وارد عمل شوند.
حميد حسابي آنقدر نترس و جسور بود تا عمق نيروهاي دشمن نفوذ مي كرد. فرماندهاني كه با حميد حسابي براي توجيه مي رفتند، وقتي برمي گشتند به سردار سليماني مي گفتند: «ما را ديگر با حميد حسابي نفرستيد، حميد بايد تا جايي برود كه صداي عراقي ها را بشنود، بعد ما را توجيه كند.»
در شهرك كامياران جهت انجام عمليات والفجر 4 آماده مي شديم. تمامي فرماندهان گردانها، وضو گرفته و منتظر آمدن حاج قاسم ميرحسيني بودند. اذان تمام شد كه ميرحسيني آمد، به محض رسيدن، صدايش را بلند كرد و گفت: خسروي! چرا نماز را به جماعت برگزار نمي كنيد؟ گفتم حاجي منتظر شما بوديم كه پيشنماز باشيد! گفت: مگر حميد حسابي نيست؟
با شنيدن اين جمله حميد خيلي آرام از جايش بلند شد و قصد خروج از محل برگزاري نماز را داشت كه حاج قاسم ميرحسيني متوجه شد و مانع خروج حميد شد. حميد را برگرداند و گفت بايد امام جماعت شوي و خودش و تمام فرماندهان به حميد اقتدا كردند. خدا را گواه مي گيرم كه مظلوم ترين، شجاع ترين و گمنام ترين شهيد استان (سیستان و بلوچستان) حميد حسابي مقدم است. روحش شاد، راهش پر رهرو باد. (راوي: خسروي)
چهارم خرداد سال 1367 بود. با شهيد غلامحسين ميرحسيني و ديگر دوستان شهيدم از جمله حميد حسابي، در گردان 409 فاطمه الزهرا (سلام الله علیها) در كمين دشمن بوديم. پاسي از شب گذشته بود، نيروهاي عراقي مشغول باز كردن محور و اقدامات لازم براي انجام عمليات بودند.
در اين حال شهيد حسابي رو كرد به من و شهيد ميرحسيني و گفت: رفقا! دعا كنيد در اين عملياتي كه دشمن به ما تحميل كرده بنده حقير به آرزويم نائل شوم و با افتخار شهادت به ديدار دوستانم بروم. باور كنيد تاب دوري حسين و مرتضي را ندارم. اصلاً برگشتن به سيستان و بلوچستان بدون حسين و مرتضي برايم خيلي سخت است.
شهيدان مرتضي بشارتي و حسين عالي را مي گفت. به راستي كه چقدر نفسش حق بود و دعايش مستجاب؛ همان شب، در همان عمليات به فيض شهادت نائل آمد. روحش شاد و يادش گرامي. (راوي: حاج آقا حسن زاده)
حميد حسابي هم سن و سال ماها بود. ماها شوخي مي كرديم، كشتي مي گرفتيم، بزن و برو داشتيم و اين هم اقتضاي سن مان بود ولي حميد حسابي مقدم اصلاً اينطور نبود و به اين بازي ها وارد نمي شد، در حاليكه هم سن و سال ما هم بود. اهل بازي هاي سبك نبود، هر دو متولد 47 بوديم.
اهل عصبانيت نبود، پرخاشگري در ذات اين جوان نبود، عارف به تمام معنا بود و مثل مردهاي 40 يا 50 ساله صبور و متين و با حوصله بود. 17 يا 18 سال داشت ولي رفتارش 40 ساله بود. در كربلاي 4 به شهادت رسيد. ايشان هر شب مي رفت به محور اطلاعات و هر شب قبل از ورودش به محور، ارتباط خاصي با خداوند داشت.
بچه هاي اطلاعات، بچه هاي خاصي بودند. اين را به هيچوجه نمي شود توصیف كرد؛ بلكه بايد با اين بچه ها زندگي كرد تا آنها را شناخت، كساني كه شب و روز در سنگر با آنها زندگي كرده اند روحيات و كمالات آنها را درك كرده اند.
غروب يك روز گرم ديدم حميد حسابي، مرتضي بشارتي و حسين عالي، با سر و وضع مرتبي آمدند. گفتم با اين ظاهر ميزان و مرتب، حتماً از اهواز مي آييد! حميد حسابي با شوخي گفت: خير اخوي! رفته ايم عكاسي لشكر عكس گرفتهايم تا بعد از شهادت ما، داخل حجله اي كه برايمان مي بنديد بگذاريد. گفتم: مرتضي و حسن ممكن است شهيد شوند ولي تو يكي شهيد نمي شوي، خيالت راحت. انتظار هم نكش.
اينجا با لحني جدي پرسيد: «چرا؟!» گفتم: «چون كه هنوز ديپلم نگرفته اي!» هر سه نفر خنديدند. روحشان شاد و يادشان گرامي باد.(راوي: علي كيخايي)
نظر شما