خبرگزاری شبستان - رشت؛ سردار شهید سیّدجعفر (منصور) منصوری یازدهم آذر سال 1344 مصادف با سالروز شهادت بزرگمرد انقلابی گیلان، میرزا کوچک خان جنگی در روستای ساسان سرا از توابع منطقه گیل دولاب شهرستان رضوانشهر در یک خانواده مذهبی و از سادات حسینی دیده به جهان گشود.
شهید تحصیلات ابتداییاش را در روستای چنگریان به پایان رسانید و راهنمایی و دبیرستان را در شهرستان رضوانشهر ادامه داد. وی در دوران تحصیل در مقطع راهنمایی با آنکه کمتر از 15 سال سن داشت بخاطر مطالعه و درک صحیح از مسائل و جریانهای منحرف سیاسی و با برخورداری از ریشه مستحکم مذهی ، یکی از جان برکفان انقلاب اسلامی بوده و با همیاری عدهای از معلمین و دانش آموزان حزب الهی، نقش تأثیرگذاری در مقابله با هجمه و نفوذ احزاب و گروهکهای ضد انقلاب خصوصاً گروهک نفاق در سطح مدارس محل سکونت داشت.
با تشکیل اولین هسته سپاه پاسداران در منطقه تالش خاصّه رضوانشهر به صورت داوطلب در فعالیتهای سپاه پاسداران حضور پیدا کرد.
پس از اقدام مسلحانه گروهک نفاق و حضور و تحرکات مذبوحانه ایّادی آن گروهک در جنگلهای تالش و ترور و به شهادت رساندن افراد متعهد و حزب اللهی، شهید والامقام به همراه گروههای ویژه سپاه پاسداران مدّتی به عنوان یکی از اعضای اصلی و اثر گذار پایگاههای سپاه پاسداران در سرکوبی و انهدام این گروهک تروریستی نقش قابل توجّهی داشته و همزمان در سال 1361 و در سن 17 سالگی در حالی که از دانش آموزان ممتاز سال سوم دبیرستان و بسیار مورد احترام مسوولین و دبیران دبیرستان بود به عضویت رسمی سپاه پاسداران در آمد.
پس از اضمحلال گروهک نفاق در استان های شمالی به ویژه پاک سازی عناصر گروهک در منطقه تالش، در نیمه دوم سال 1362 به صورت داوطلب به مناطق جنگی جنوب اعزام و پس از پایان مأموریت از مراجعه به پشت جبهه خودداری کرد و بر حسب دست نوشتههای موجود و گفتههای دوستانِ همرزمش، شهید با خود عهد میکند تا پیروزی نهایی رزمندگان اسلام و یا نائل شدن به فیض شهادت در جبهه حق علیه باطل حضور داشته باشد.
سیّد شهید با آنکه پاسدار رسمی بود در اقدامی که نشان از روح بلند و متعالی وی داشت در گمنامی تمام به صورت رزمنده بسیجی وارد لشکر 8 نجف اشرف اصفهان شد بدون اینکه فرماندهان و مسئولین لشکر از پاسدار بودن وی و نیز سبقه فعالیتش در سرکوب گروهک نفاق آگاهی داشته باشند.
نظر به تجلّی ایمان، شجاعت، رشادت، استعداد و صفات حسنه در شهید، پس از گذشت چندی ابتداء به فرماندهی گروهان یا زهرا ( سلام الله علیه) انتصاب و پس از مدّتی به عنوان یکی از فرماندهان گردان چهارده معصوم (علیه السلام) انتخاب شد و در عملیاتهای خیبر، بدر، عملیاتهای قدس، عاشورا و چندین عملیات ایذایی و نهایتاً در عملیات بزرگ والفجر 8 معروف به عملیات فاو شرکت کرد و گفته میشود لشکر 8 نجف اشرف خاصه گردان چهارده معصوم و گروهان تحت فرماندهیاش از اولین نیروهای عمل کننده والفجر 8 بوده و شهید و سایر همرزمانش رشادتهای وصف ناشدنی در این عملیات از خود بجای می گذارند.
سردار شهید در جریان عملیات غرور آفرین والفجر 8 و در تاریخ 24/11/1364 بر اثر اصابت تیر از ناحیه پای راست و بمباران شیمیایی منطقه عملیاتی، مجروح و شیمیایی شده و مدّتی در بیمارستان نکویی شهر قم بستری میشود ولی مسئله مجروحیت خود را از خانواده پنهان میکند. ( خانواده شهید پس از شهادتش با بررسی مدارک موجود متوجّه موضوع میشوند.)
پس از مرخص شدن از بیمارستان مجدداً به مناطق جنگی رهسپار میشود و در عید نوروز سال 1365 برای آخرین وداع با خانواده به مرخصی اعزام و به خاطر عشق و محبّتی که همسنگرانش به وی داشتند در زمان حضور وی در شمال عدهای از همرزمان وی از جمله سردار شهید حاج سیّدعلی اکبر اعتصامی از فرماندهان لشکر 8 نجف اشرف اصفهان به دیدار وی آمده و در آن زمان بود که چند تن از همرزمان وی از طریق یکی از اعضای خانواده شهید متوجّه میشوند که او عضو رسمی سپاه است و بسیار تحت تأثیر قرار گرفته و ارادت آنها به سیّد مضاف میشود.
پیکرهای شهدا در دریاچه نمک در نهایت مظلومیت باقی ماند
وی پس از اتمام مرخصی به همراه همرزمان خود در تاریخ 16/01/1365 به منطقه عملیاتی جنوب، فاو اعزام میشود و بر اساس گفتهها و اظهارات دوستان و همرزمانش، وی و یگان تحت امرش در 10 اردیبهشت سال 65 در یک عملیات ایذایی در منطقه دریاچه نمک در داخل خاک عراق شرکت میکند و با دلاوری و استقامتی که شهید و همرزمانش نشان میدهند به اهداف مورد نظر دست مییابند ولی به دلایل ناگفته پس از فتح منطقه، این یاران مخلص امام زمان (عج الله تعالی فرجه الشریف) تحت محاصره و هلی برن دشمن قرار گرفته و جز عدهای قلیل تمامی رزمندگان از جمله سردار شهید چون جد بزرگوارش امام حسین (علیه السلام) مظلومانه به درجه رفیع شهادت نائل میآیند و پیکرهای مطهر شهدا در دریاچه نمک در نهایت مظلومیت باقی میماند.
پس از گذشت حدود سه ماه، مقادیری از وسایل شخصی بجا مانده از شهید چون پلاک، لباس و . . . توسط سپاه به خانوادهاش تحویل و مراسم نمادین تشییع و تدفین جنازه شهید با حضور گسترده امت حزب الله منطقه رضوانشهر، تالش و بندرانزلی در27 مرداد سال 65 انجام میشود.
سرانجام با گذشت حدود 14 سال از شهادتش، پیکر سیّد شهید در عملیات تفحص و جستجوی شهداء عملیات فاو در دریاچه نمک شناسایی و اسفند سال 78 در گلزار شهداء امام زاده سیِّد شرف الدین رضوانشهر آرام گرفته و با آمدنش جوششی دیگر در سینه ره پویان شهادت به وجود آورد
دست نوشتههای شهید منصوری
پرودگارا؛ زمانی که تمام روزهایمان عاشورا است، زمینهایمان کربلا و ماههایمان محرم و محرابمان قتلگاه و جبهههایمان پر از بدنهای خونین علی اکبرهای زمانه است و دشمن پست و فرومایه آب را چون تاسوعا و عاشورا بر رویمان میبندد و خانه و کاشانه ما را چون خیمههای حسین (علیه السلام) در میان شعلههای آتش میسوزاند.
پرودگارا؛ از تو میخواهم من نخستین کسی از خانوادهام باشم که به کشته شدگان راهت اضافه گردم.
مادرم! مرا بخاطر اینکه فرزندت هستم دوست مدار. مادرم ! دوستم بدار چون فرزند اسلامم و هدفم رهایی و آزاد ساختن اسلام عزیز است.
اگر هر روز کاروان سرخ شهداء از کوچهها و خیابانهای شهرمان بگذرد و تمامی خیابانها و کوچه هایمان مزین به نام شهیدان شود و پرچم عزا در وجب به وجب میهنمان نصب گردد و نخل غم در سینه مادران کاشته شود، کافران و دشمنان اسلام بدانند هرگز دست از یاری دین خداوند متعال و حمایت امام عزیزمان بر نخواهیم داشت.
خاطره ای از شهیدسیّد جعفر منصوری به قلم برادرش سیّد جلال
در عملیات بدر بر اثر اصابت تیر مستقیم از ناحیه دست و مچ پا به شدّت مجروح شد و از آنجا که چندماه به مرخصی نیامده بود و پدر و مادر از این بابت به شدّت نگران و دلواپس بودند، بنابراین مصمم شد که پس از مرخص شدن از بیمارستان مستقیماً به گیلان بیاید تا با خانواده دیداری تازه کند. چون نمیخواست خانواده به ویژه مادرمان از مجروح شدنش نگران شود از بیمارستان نامهای به من که در لشگر 25 کربلا بودم فرستاد و در آن نامه توضیح داده بود که حتماً مرخصی بگیرم و درموعد مقرر همزمان با مرخصی با ایشان در گیلان باشم من نیز اینکار را کردم و کمتر از یک روز بعد از رسیدن شهید به منزل به گیلان رسیدم. پس از خوش و بش و مصاحفه، مشاهده کردم که شهید جوراب دست باف تالشی پوشیده (جورابی که از پشم گوسفند میبافند)، موضوع توجّهم را به خود جلب کرد و با حالت تعجب گفتم این چیه پوشیدی! با لبخندی گفت؛ همانطور که برایت نوشتم پایم بر اثر اصابت تیر مستقیم مجروح شده و نمیخواهم مادر متوجّه مجروحیتم شود. بعد از اندکی شهید به من اشاره کرد که به اتاقی که مخصوص خودش و دارای یک کتابخانه بزرگ بود برویم ، دیدم شهید جوراب را در آورد و تمام باند پایش پر از خون شده بود، چشمانم پر از اشک شد. با خندهای بر لب گفت این مجروحیتها در مقابل جانفشانی شهدای عزیز چیزی نیست. انشاء الله به زودی خوب میشود، فقط راپورت ما رو به مادر نده چون نمیخواهم نگرانیاش را ببینم.
با پافشاری و اصرار فراوان و علی رغم میل باطنی اش نحوه ی مجروح شدنش را به صورت اختصار برایم توضیح داد و گفت ؛ چون لشگر8 نجف اشرف در عملیات اخیر جزء اولین لشکر خط شکن بود، در قسمتی از منطقه عملیاتی با تک سنگین دشمن مواجه شدیم و تانکهای دشمن خیلی به ما نزدیک بودند ، نارنجکی برداشتم، ضامن آنرا کشیدم و نزدیک یکی از تانکهای پیشرو دشمن شدم و نارنجک را داخل تانک انداختم و در حالی که داشتم از تانکها دور میشدم ، تانک دیگری که رویش تیربار نصب شده بود به طرف من تیراندازی کرد و یک تیر به پایم و یکی دیگر به دستم اصابت کرد و نقش زمین شدم چون تانکی که نارنجک داخلش انداخته بودم نزدیک بود، منفجر شد و چند ترکش به پشتم اصابت کرد.
بعد از تعویض پانسمان پشتش، پانسمانهای دستش را باز کردم تا کمی هوا بخورد، دقّت که کردم دیدم چندین جای ترکش خورده قدیمی وجود دارد، گفتم برادر! دفعات قبلی را که مجروح شدهای از ما مخفی کردهای؟ با لبخندی دلنشین گفت: از هر عملیات یک یادگاری در بدنم هست که در آن دنیا پیش حضرت فاطمه زهرا(سلام الله علیها)، شهدای کربلا و شهدای عزیز ایران شرمنده نباشیم..
آخرین نامه سردارشهید سه روز قبل از شهادت
بسم الله الرحمن الرحیم
سلام علیکم؛
سپاس و ستایش خداوند بزرگ را که ما را از پیروان علی (علیه السلام) قرار داد . سلام و درود بر شما خانواده محترم و بزرگوارم. شاید این دیگر آخرین نامه ای باشد که به دست شما می رسد و دیگر دستی نباشد تا قلم را بر روی کاغذ سفید به رقص در آورد و برای شما از ایثار جوانان وطن برروی کاغذ با خط ترسیم نماید.
مادرم شاید دیگر نتوانم باغچههای جلوی خانهات را برایت آبیاری کنم. شاید دیگر نباشم تا تو را در آغوش بگیرم و ببوسمت. مادرم من رفتم مانده راهم و من رفتم تا دین اسلام را زنده کنم و با قطرات خونم درخت اسلام را آبیاری نمایم. شبها مینشستم می گفتم خدایا دوستانم رفتند ماندهام تنها. گاهی میگفتنم ، سیّد! تو ادامه دهنده راه دوستانت هستی و پس از مدّتی میخندیدم، میگفتم من! من که این لیاقت را ندارم، جای عزیزانی همچون علی اکبرحسین (علیه السلام) را پر کنم.
مادرم از کجا برایت بگویم در این فکرم چه چیزی برایت بنویسم تا دل نازک تو را تسکین بخشد. مادرم از شهادتم به خواهرم چیزی نگویید چون خیلی دل نازک است. مادرم! میگویم و میگویم! آنچه نباید برایت بگویم میگویم از ناگفتنیهای زیاد که برای مادران دردناک است و همچنین خواهران. یک روزی پیشت بودم و راه میرفتم ، صحبت میکردیم و میخندیدم امّا حالا جانم زیر خاک شده است.
مادرم! این را بدان جای همهمان آن جاست، چه زود و چه دیر به آنجا سفر خواهیم کرد. پس چه بهتر که با شهادت به آنجا سفر کنم، چه بهتر که با شهد شهادت سفر نمایم..
مادرم! میدانم جوان از دست دادن مشکل است و در سوگ جوان نشستن سخت. امّا نگاه کن ببین ما نرویم چه کسی دین اسلام را یاری خواهد کرد. آیا آنهایی که در کنج اتاق نشستهاند و نق از گرانی، کمبود و و و میزنند. آنها در خودشان فرورفتهاند هنوز خوابند امّا نمیدانند امّا با چشم باز، و جزء خود کسی را نمیبینند.
مادرم ! صبر پیشه کن و همچون زینب (سلام الله علیها) باش. مادرم ! من امانت بودم و دادن امانت به صاحبش غصه ندارد. خوشحال باش و افتخار کن که پسرت را در راه خداوند متعال هدیه کردهای.
به برادرانم سفارش جبهه رفتن و به خواهرانم رعایت حجاب را سفارش میکنم. به سیّدجلال (بردار شهید) بگویید بیاید ل8 نجف اشرف و جای خالی مرا پر کند و در گردان 14 معصوم (علیه السلام) باشد و با دوستانم محمد زمانی، باقر مظاهر، مجتبی محمدی فرد ، مرتضی محمدی فرد .
والسلام – خدا حافظ شما از همه شما حلالیّت می طلبم.
فرزند کوچک شما سیّدجعفر منصوری – 1365/02/07
نظر شما