درب آهنی زندان باز می شود، این آخرین دری هست که بین زندانیان و فضای بیرون قرار گرفته است، یکی از صدها درب، در اندازه و اشکال مختلف؛ اینجا مثل توی فیلم ها نیست و زندان درون شهر قرار گرفته است، زندانی «آرمان. میم» برای لحظه ای هر آنچه که در این مدت به او گذشته را مرور می کند با صدای سرباز به خود می آید که می گوید: «تو آزادی، برو...»
گام به بیرون می نهد، اما انگار یادش رفته دردسرها را در زندان جابگذارد، نگاه های سنگین مردم را نمی تواند تحمل کند، سرش را پایین می افکند، «مینا» همسر و «مبینا» دختر سه ساله اش منتظر اویند، 2 سال است که دخترش را ندیده، دختر اما غریبی نمی کند.
راه می افتند تا به منزل بروند، دست های مینا که دیگر لطافت زنانه اش را از دست داده در دست آرمان است، او برای سیرکردن خود و دختر کوچولویش مجبور بوده رختشویی و کلفَتی کند، آنهم با دستمزد بخور و نمیر، او در این مدت کمک هایی از انجمن حمایت از زندانیان دریافت کرده است، همان انجمنی که به همراه ستاد دیه زمنینه آزادی شوهرش را فراهم کردند.
آرمان شبانه روز کار می کرده تا بتواند از پس خرج خانه برآید، روز حادثه مصادف بوده با روز اتمام بیمه خودرویش که یک نفر را زیر می گیرد، خانواده متوفی دیه طلب می کنند و این می شود که تا بازپرداخت دیه و یا گرفتن رضایت، آرمان می رود که «آب خنک بخورد»، تا بعد از مدت 2 سال، دیه با کمک خیرین پرداخت می شود و امروز آرمان آزاد است.
آرمان و مینا فکر می کنند که روزهای سختی تمام شده اما نمی دانند این اول راه است، آرمان به سراغ سرکار خود می رود، رئیس شرکت با کلامی سرد به او می گوید فعلا نیرو لازم ندارند، نگاه های سنگین مردم و پچ پچ هایشان مثل خوره به جان آرمان افتاده است.
به هر کس که رو می زند، انگار به سنگ رو زده است، هیچ کس او را تحویل نمی گیرد، او خروس خوان صبح بیرون می رود و تا نیمه شب خیابان ها را برای یافتن کار گز می کند، اما همین که صاحبان کار می فهمند او زندانی بوده است، انگار یادشان می افتد که به کارگر ساده نیاز ندارند، جمله «خبرتان می کنیم» برای آرمان شده یک صدای ضبط شده، هر جا که می رود نهایتش اینست که به او می گویند: «آقاجان، شماره شما همین است دیگر، صفر، نهصد و ...، خبرتان می کنیم».
مینا می گوید: «آرمان از نگاه زنان همسایه خسته شده ام، چرا جامعه به زندانی ها یک جور دیگر نگاه می کند، همه زندانی ها که بد نیستند...»، آرمان درون فکر خود غوطه ور است و با صدای مینا که به خود می گوید «کاش می شد خانه را عوض کنیم» به خود می آید، سری تکان می دهد و می گوید: «هرجا که روم آسمان همین رنگ است».
«کاش آنروز پشت ماشین ننشسته بودم، کاش آن همه عجله نداشتم، کاش ...» هزاران کاش دیگر در ذهن آرمان و مینا هر شب مثل فیلم های تکراری تلویزیون، تکرار می شود، تا خوابشان می برد.
هنوز مبینا بیدار نشده، آرمان از منزل بیرون می زند به هوای اینکه چشمش توی چشم دخترش نیفتد تا نخواهد درخواست های کودکانه اش را برآورده سازد، این مطلب را مینا می گوید و می گرید، او می گوید: «مردم چرا باور ندارند همه زندانی ها بد نیستند، بگذاریم خدا خودش قضاوت کند، ماهی خوردن را نمی خواهیم، ماهی گرفتن را به ما یاد دهید، زندانی را نباید پس زد باید به او کمک کرد.»
علی صالحی، دادستان عمومی و انقلاب شیراز با اشاره به اینکه خانواده زندانیان مجرم نیستند، می گوید: آنان اولین قربانیان جرم هستند که اکثرا در ارتکاب جرم نقشی ندارند، خانواده زندانیان با سعه صدر و امید به آینده، آسیب های اجتماعی را به حداقل برسانند.
هادی پژوهش جهرمی، معاون سیاسی، امنیتی و اجتماعی استانداری فارس با اشاره به اینکه در حوزه فرهنگی باید همه دستگاه های فرهنگی پای کار بیایند، می افزاید: دستگاه های فرهنگی برای آگاه سازی مردم گام بردارند.
علی القاصی مهر، رئیس کل دادگستری فارس با اشاره به اینکه نباید دیدگاه به زندانیان منفی باشد، می گوید: چرا که زندانیان معلول اتفاقات اجتماعی جامعه هستند.
هنوز طنین صدای مینا و آرمان در گوشم می پیچد، حرف مینا، حرف تمام زنانی است که سرپرست خانواده آنان در زندان به سر می برند.
گزارش: محسن تورع
نظر شما