گر از عطای خدا محروم می شویم، چون کم ظرفیتیم

اگر او به من نمى‌دهد به خاطر این است که به داده او دل مى‌بندم و مى‌مانم و آنها را هضم نمى‌نمایم. عجب لطف‌ها دارد. از محرومیت‌ها تو را به ظرفیتى مى‌رساند که بتوانى بیشتر با او باشى و به غرور نرسی.

خبرگزاری شبستان: ماه مبارک رمضان ماه دعا و مناجات عبد با معبود است. ماهی که دعاهای زیادی در آن وارد شده مانند ابوحمزه، افتتاح و... . علاوه بر این دعاهای ماثور از ائمه دریایی از معارف عمیق الهی را در خود دارند که بنده می تواند با تدبر در آن ها از این دریای بی کران بهره ها ببرد. آنچه در ذیل می خوانید قسمت یازدهم تفسیر دعای ابوحمزه ثمالی است که به بررسی مرحله نهم این دعا یعنی خستگی می پردازد.

 

9.خستگى در راه

اکنون تو، پس از آن توبه که خودت داشتنى و طلب این توبه از او، با او حرف‌هایى را در میان مى‌گذارى که: خدایا! من هر گاه با خودم گفتم که آماده شدم و براى نماز به پا ایستادم و به نجواى تو رسیدم، هر گاه که این را با خودم گفتم و هر گاه که این آمادگى را پیش بینى کردم، برعکس، تو مرا با چرت و خواب همراه کردى و شور نجوا را از من گرفتى.

چه براى من پیش آمده که هر گاه با خودم مى گویم دیگر درست شدم و درونم صالح شد و به جایگاه آنها که مدام توبه مى‌کنند نزدیک شدم و به آن مرحله که ذنب‌ها را در هر لحظه ببینم و از هر ذنب در همان لحظه به تو بازگردم و تواب بشوم دست یافتم، به عکس این پیش‌بینى، یک گرفتارى و امتحان برایم نمودار مى‌شود و نقطه‌هاى ضعفم را نشانم مى‌دهد و پایم را مى‌لرزاند.

این جریان، ادامه جریانى است که از آن سخن رفت و دنباله رودى است که ادامه دارد. انسان پس از تصمیم ها و توبه به شور و حالى مى‌رسد و به خلوص دست مى‌یابد و لذت‌هایى مى‌برد اما این حالتها و این خلوص و این حضور در نماز دوام نمى‌آورد و زود از دست مى‌رود و انسان مشتاق حضور را در یک نفرت و خستگى و یک یأس‌ کشنده و جانکاه قرار مى‌دهد، البته هر چقدر که حضور و لذت زیادتر شده باشد، این خستگى و ناراحتى زیادتر خواهد بود.

این یک مرحله است و یک پیچ خم است که باید انسان از آن بگذرد و این است که باید طرح شود و تحلیل شود. در این جمله‌ها امام از عواملى که انسان را به این محرومیت و هجران مى‌کشاند سخن گفته و با لعلک -شاید تو- آن ها را نشان داده، آن هم نه علمى و خشک که عاشقانه و در نجوا.

باید توضیح داد که محرومیت‌ها و هجران به طور کلى براى حرکت انسانى ضرورت دارند. انسانى که پس از قرب حق گامى‌هایى برداشته و با دل وسعت یافته‌اش به همت‌هایى رسیده ناگاه به قدرى بیچارگى در خود مى بیند که دیوانه مى‌شود. این فتنه و امتحان به انسان درس‌هایى مى‌دهد.

به او نشان مى‌دهد که بى او نمى‌توان زنده بود. به او نشان مى‌دهد که بى او با هر چه غیر اوست نمى‌توان یک نفس کشید. انسان‌، بی‌روحى و پوچى و مسخرگى را در تمام هستى مى‌بیند.

از آن هنگام کز این تار و پود آلوده قلبم رختى بربستى
تو مى‌دانى
دلم تار است

چشمم بى فروغ افتاده بر هستى
و من بیگانه هستم با خودم، با زندگانى‌ها.
و من بیگانه هستم با امید و عشق، با هستى.

چه شد از من سفر کردى
چه شد این واحه تاریک قلبم را رها کردى.

بیا در من بسوز اى آتش هستى
بیا تنها تو با من باش
هستى سخت بى روح است.

 

هجران انسان را می سازد

اینجاست که قدر آن نعمت و ارزش حضور و جایگاه - مقام - او در هستى مشخص مى‌شود و انسان عاشق به این ترس مى‌رسد که مبادا از جدا بماند و تنها؛ أما من خاف مقام ربه و نهى النفس عن الهوى.

و این ترس از جدایى و هجران، او را مى‌سازد در حالى که آن عشق و شور و حال او را خام و سطحى و رویایى بار مى‌آورد.

این هجران انسان را از غرور مى‌گیرد چون انسان خیلى ضعیف است همین‌که شور و حال گرفت در همان جا مى ماند و به همان سر خوش مى شود.

در حدیث قدسى است که من بنده‌ام را یکى دو شب به خودم دعوت مى کنم و با او خلوتى مى‌گذارم. او از جابر مى‌خیزد و تمام وجودش را در حضور مى‌بیند و بهجت و سرور، هر ذره از وجودش را مى‌پوشاند....

او رفته رفته به یک رخوت و سستى و به غرور دست مى‌دهد. در همین هنگام در حالى که خیال می‌کند دارد به من نزدیک مى‌شود، در واقع از من دور شده و از من اعراض کرده و به خودش دل بسته است.

در این مرحله یک شب دو شب او را با خواب مى زنم: أضربه بالنعاس ؛ او را مى‌خوابانم. او را خواب مى‌کنم. او شب‌هایى که من مى‌خواستم با تمام وجودش از رختخوابش تهى مى‌شده، نه آرام آرام که با شوق از جا برمى‌خاست؛ تتجافى جنوبهم.

حتى شاید نیم ساعت به خواب نرفته بود، اما آن شب‌هایى که او مى‌خواهد، کم غذا مى‌خورد و حتى ساعت را هم کوک مى‌کند و شماطه‌اش را سر وقت می گذارد، بیچاره چنان به خواب می رود که صبح چند ساعت پس از آفتاب چشمش باز مى‌شود. از خودش نفرت دارد و از خودش بیزار است. او در این وقت دارد به من نزدیک مى‌شود.

 

از محرومیت ها بی ظرفیتی خود را کشف کن نه ظلم او را

این هجران و محرومیت به او نشان مى‌دهد که آن حالت از او نبوده، اگر از او بود، به اختیار او می بود. در نتیجه به ظرفیت بیشترى مى‌رسد و آمادگى زیادترى مى‌یابد و بارها گفته‌ام که از محرومیت‌ها، نه بخل و فقر و ظلم او را که بى ظرفیتى و محدودیت خود را کشف کن. اگر او به من نمى‌دهد به خاطر این است که به داده او دل مى‌بندم و مى‌مانم و آنها را حمل مى‌کنم و هضم نمى‌نمایم و از آنها بهره نمى‌گیرم.

عجب لطف‌ها دارد. از محرومیت‌ها تو را به ظرفیتى مى‌رساند که بتوانى بیشتر با او باشى و به غرور نرسى. چون کبرها و ذنوب ما و بى ظرفیتى ما، ما را محروم مى‌کند و با همین دیدارت تو باید در این مرحله از حرکت خویش و در این حد از جریان، خودت را تحلیل کنى و حالت‌هایت را بررسى نمایى.

آنها که مقهور حالت‌ها هستند، گاهى خوشحال مى‌شود و گاهى خسته ولى آنها که بر حالت نظارت دارند، از خوشحالى و خستگى فراغت پیدا مى‌کنند و به پى‌ جویى و بررسى و سپس راه یابى و سپس چاره‌جویى مى‌پردازند و مانع‌ها را مى‌یابند و مانع‌ها را برمى‌دارند و همین است که امام این حالت‌ها را تحلیل مى‌کند و با او در میان مى‌گذارد که عامل این محرمیت‌ها و این کسالت چیست؟

 

شاید مرا چنین یافتی...

لعلک عن بابک طردتنی؛ شاید تو مرا از درگاه خویش طرد کرده‌ای؟ ولی این تو بودی که مرا جذب کردی و مرا دعوت کردی و مرا به خویش خواندی.

لعلک عن بابک طردتنى و عن خدمتک نحیتنى؛ شاید براى خدمت خودت نمى‌خواهى و مرا کنار مى‌زنى. ولى این تویى که مرا از دیگران گرفته‌اى و جدا کرده‌اى تا کارگزار تو باشم و در این کارگزارى به بهره‌بردارى برسم و تلف نشوم.

لعلک رأیتنى مستخفا بحقک فاقصیتنى؛ شاید دیده‌اى که من حق تو را خوب نمى‌شناسم پس دورم کرده‌اى.

لعلک رأیتنى معرضا عنک فقلیتى؛ شاید دیده اى که من با حرکتم و من با خدمتم به جاى اقبال به تو، به خودم رو آورده ام و از تو پشت کرده ام و این است که رهایم نموده اى.

أو لعلک و جدتنى فى مقام الکاذبین فرفضتنى؛ شاید یافتى که من دروغگویم و در جایگاه دروغگویان نشسته ام و در آن مقام خانه کرده ام، پس مرا واگذاشتى با این آرزوهایم برایم مشخص شوند و مغرور نشوم؛ چون ضعیف هستم. با این حرکت ها و حالت ها خیال مى کنم به جایى رسیده ام و این است که دنبال آثارش مى گردم. پس اگر دروغم را نشانم ندهى مغرور مى مانم و از دست مى روم. أو رأیتى غیر شاکر لنعمائک فحرمتنى؛ شاید دیده اى که نعمت هاى تو را با تو خرج نمى کنم و با این بخشش ها خلق را در خودم نگه مى دارم و این است که محرومم ساختى.

أو لعلک فقدتنى من مجالس العلماء فخذلتنى؛ شاید مرا در نشست و مجلس عالم هایى که خودشان تو را و راهشان و کارشان را شناخته بودند و به خشیت تو رسیده بودند، شاید مرا در کنار این ها ندیدى و این بود که رهایم کردى؛ چون آن ها که در راه با رفیقى نباشد، طعمه شیطان مى شوند و آن ها که همراه علمى نباشند، بت جاهل ها مى گردند.

أو لعک رأیتنى فى الغافلین فمن رحمتک آیستنى؛ شاید تو دیدى که من پس از آگاهى ها و اندازه ها تازه به غفلت رسیدم، نه به عمل و نه به اخلاص و این بود که از رحمت محبت خویش، مأیوسم نمودى که آگاه شوم و ضربه ام زدى که بازگردم.

 

بطّال کیست؟

أو لعک رأیتنى آلف مجالس البطالین فبینى و بینهم خلّیتنى؛ شاید تو دیدى که من با بطال ها که فقط حرف مى زنند و فقط با حرف ها وقت را پر مى کنند، الفت گرفته ام و به حرف زدن ها قانع شده ام و به نقالى پرداخته ام ، پس تو کنار کشیدى و مرا با آن ها گذاشتى تا در بطالت تمام نشوم.

راستى این بطالت و حرف بازى ، داستان عجیبى است . اگر کسى از دزدى حرف مى زند و برای بزرگترین دزدی ها آماده نمی شود بطال است. اگر کسی از تجارت حرف می زند و براى وسیع ترین تجارت ها گام برنمى دارد بطال است .اگر کسى از دردها مى نالد و براى درمان مهره هایى نمى سازد، بطال است. وا ین بطالت قرب ما را مى گیرد و ما را از شهود، به غیبت مى اندازد.

أولعک لم تحب أن تسمع دعائى فباعدتنى؛ شاید تو از صداى من دعاى من بیزارى که دورم مى کنى؛ چون مى بینى که فقط وقت گرفتارى پیش تو مى آیم و هنگامى سرخوشى از تو فارغم.

أو لعلک بجر مى و جریرتی کافیتنى؛ شاید تو بر بى شرم من که با این همه چوبکارى شدن و با این همه بخشش به راه نیامده ام و حتى طلبکار شده ام، مجازاتم کردی.

منبع: کتاب بشنو از نی آیت الله صفایی حائری

پایان پیام/

کد خبر 61139

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha