به گزارش خبرگزاری شبستان از ارومیه، نزدیک یک هفته ای می شود که در ارومیه بارش برف خوشحالی و سرور را برای مردم به ارمغان آورده است.
بعضی ها کشاورز هستند و زمین زیر کشت دارند و خدا را شاکرند که این بارش ها باعث پربار شدن و بالا رفتن کیفیت محصولاتشان می شود.
بعضی ها خوشحال و مسرورند که دریاچه ارومیه نفس خواهد کشید.
دانش آموزان از شادی در پوست خود نمی گنجند که هفته گذشته به خاطر بارش برف مدرسه ها تعطیل بوده و حسابی برف بازی کرده اند.
اما در این میان بعضی ها خیلی ناراحت و خسته اند از برف و سرما و وقتی آسمان ابری می شود زودتر از اینکه بغض آسمان بشکند اشک های آنها سرازیر می شود.
دخترک خوردسالی کنار پدرش که کارگر شهرداری بود، برف پارو می کرد، نزدیک تر شدم، دماغش از سرما قرمز شده بود، از قد و هیلکش پیدا بود که 9سال بیشتر نداشته باشد و پاروی کوچکی بدست داشت و با جان و دل برف پارو میکرد، پرسیدم: برف بازی می کنی؟
در چشم هایم خیره شد و گفت: نه، به پدرم کمک می کنم چون بازوهایش درد می کند.
چیزی مثل تیر از ذهنم گذشت، چشم های پدر پر از اشک شده بود و من نمیدانستم چه بگویم که پدرش به دادم رسید و گفت: هرچه اصرار کردم قبول نکرد و به کمک من امده است.
لیلای کوچک 7 سال داشت و امروز که باز هم مدرسه ها تعطیل شده بود برای کمک به پدرش با بیل کوچک و دل بزرگش راهی خیابان های ارومیه شده بود، پرسیدم: از اینکه مدرسه ها تعطیل است خیلی خوشحال؟
گفت: من از اینکه اینهمه برف باریده ناراحتم، خدا اصلا حواسش به مانیست مگر نمی داند که پدرم جارو کردن برایش راحت تر از برف پارو کردن است، پدرم شب ها از درد بازوهایش نمی خوابد.
اشک هایش سرازیر می شود و با بغض می گوید: از برف و زمستان متنفرم، هر وقت برف می بارد من تا صبح گریه میکنم.
دیگر حرفی برای گفتن نداشتم، به پدر رنجورش نگاه کردم و دیدم که اشکهایش را از دخترش پنهان کرده و برف ها را با قدرت جابجا می کند، کنارش رفته و خدا قوتی گفته و پرسیدم: چند فرزند دارید؟
اقا قربان که دلش نمیخواست عکسی از وی بگیریم، گفت: 3فرزند دارم یک پسر و دو دختر، پسرم 9ماهه است و دختر بزرگم 21 ساله که راهی خانه بخت شده است و این لیلای من که یار و غمخوار من است و شب و روز برایم غصه می خورد.
وی ادامه داد: با اینکه لیلا خیلی نارحت است که من خسته می شوم ولی من خدا را شکر می کنم که توان کار کردن دارم و می توانم برای زن و فرزندانم روزی حلال کسب کنم.
این کارگر زحمتکش شهرداری، دستی به سر دخترش کشیده و او را به دل می فشارد و می گوید: پدر باید برای بچه هایش زحمت بکشد که وقتی آنها بزرگ شدند و من پیر شدم با عشق دست هایم را بگیرند.
اقا قربان، کارگر شهرداری که در روزهای عادی جارو بدست گرفته و خیابان های شهر را جارو می کند و زمستان ها نیز پارو بدست برف ها را پارو میکند، 48 سال سن دارد ولی سختی زندگی چهره اش را رنجورتر و سن اش را بیشتر نشان میدهد.
تا امروز فکر نمیکردم از برش برف کسی دلخور و ناراحت شود و آنقدر دلش بشکند که اشک هایش لحظه های برفی را خیس کند.
امیدواریم شهرداری ها و مسئولان این ماموران زحمتکش دستمزد زحمات و سختی هایی که متحمل می شوند را به موقع پرداخت کنند که این مردان بزرگ شرمنده خانواده نشوند.
نظر شما