به گزارش سرویس دیگر رسانه های خبرگزاری شبستان به نقل از دفاع پرس، حمیدرضا نظری: اینک بهتر است وحشت نكنيد و خونسرد باشید؛ كاملا خونسرد باشید و فقط سعی کنید نگاهي به ساعتتان بيندازيد؛ ممکن است که زمان براي من و شما، دقیقاً يكي باشد و اکنون ساعتمان، يك عدد مشترك را نشان دهد؛ شاید عقربه هاي ساعت من، درست روي عددي است كه اكنون ساعت شما قرار دارد؛ شاید در همین لحظه که مشغول خواندن این مطلب هستید، وحشت و خطر در کمین تان نشسته و مرگ، واقعاً شما را نیز نشانه رفته است؛ أَلاَ بِذِكْرِ اللّهِ تَطْمَئِنُّ الْقُلُوبُ...
****
اينجا، يك ايستگاه است؛ جايي كه ميتواند براي عدهاي مبدأ و جمعي دیگر مقصد باشد. اینک درون يكي از واگنهاي مترو، به ساعتم مينگرم؛ ساعتي كه نشان دهنده زمان حال است و عقربههاي آن، درست روي عددي است كه اكنون ساعت شما قراردارد!
شايد دقیقا در همين زمان، مردي با توكل به يزدان پاك، به زيباييهاي زندگي لبخند ميزند؛ شايد جواني خشمگين در يك لحظه غافلگيركننده، صورت رقیب خود را با گالني از اسيد مرگ آور نشانه رفته است؛ شايد زني وحشت زده براي فرار از چاقوي زهرآگين همسرش، از آپارتماني سربه فلک کشیده سقوط میکند؛ شايد تا لحظاتي ديگر، وحشيانهترين جنايت سال به وقوع بپيوندد و...
... قطار مترو به حرکت خود بر روی ریل آهنین و در مسیر ایستگاه بهشت زهرا «س» ادامه میدهد و من به پرندگان بي رمق و آسمان غبارآلود و هوای آلوده شهرم و ماشينها و آدمهايش ميانديشم و از خود ميپرسم: « دراين لحظه، درشهر بزرگ من چه ميگذرد؟ به راستي در زيرسقف آسمان تهران، زندگي چگونه است و چرخ گردون به كدامين شكل مي چرخد؟ »
اينك، زندگي براي مسافران آغاز میشود و زنگ تلاش براي معاش به صدا در ميآيد تا همه نگاهها به آسمان و لطف و بخشش دوست متمايل شود؛ دوستي كه باور دارم زيباست و زيباييها را دوست دارد:
«خدايا، به اميد تو؛ به من و ما آرامش روح و جسم و رزق و روزي حلال عطا فرما تا...»
... قطار مترو، پس از توقف در ایستگاه، درهای خود را میگشاید و به يكباره مسافران روی سکو را میبلعد و به حرکت در میآید تا دقايقي بعد، آنان را در گوشه و كنار اين شهر درندشت پراكنده کند... به صورت مسافران دقيق ميشوم تا شايد چهرهای آشنا ببينم... نيمرخ آن مسافر چقدر برايم آشناست!... او را كجا ديدهام؟...آه خدای من؛ او چقدر شبیه من است!!... ناگهان نفس در سينهام حبس ميشود: «واقعا عجیب است؛ چهره این مسافر با من تفاوتی ندارد... اگر او من است، پس من کیستم؟!...»
به سختی آب دهانم را فرو میدهم و به مسافر نگاه میکنم. او بلافاصله و با سرعت، رویش را برمیگرداند و با خشونت به چشمهای من خیره میشود و همه وجودم را به لرزه درميآورد؛ او دندانهای خون آشام و چشمهای دریده و صورت از فرم برگشته و چهرهای بسیار مخوف و وحشتناک دارد!
«خدایا!... کمکم کن!...»
دیگر تحمل دیدن او و قدرت ایستادن بر روی پاهای ناتوان خود را ندارم؛ زانوانم سست میشود و در گوشهای از واگن قطار مینشینم و هراسان در خود مچاله میشوم...
... چند لحظه بعد، پس از توقف مجدد قطار و خروج چند مسافر، آن چهره مخوف از مقابل ديدگانم گُم و پنهان ميشود و دیگر اثری از او نمیبینم. با آسودگي نفس تازه ميكنم و به آرامی از جا بلند میشوم. دلم ميخواهد هرآنچه را که دیدهام خیالی بیش نباشد و...
... حركت ملايم قطار، مرا وا ميدارد تا باز هم به زندگي و چگونگي گذر زمان در بزرگ ترين شهر سرزمينم بينديشم؛ اينك در اين زمان، در تهران چه ميگذرد؟! شايد درست در همين لحظه، حسد هميشگي یک انسان، وحشيانه و با بي رحمي تمام، چشم انساني دیگر را كور كند؛ شايد نواي روح بخش اذان، گامهاي مصمم و «قابيل» وار برادري را سست و لرزان كند تا از قتل«هابيل» و عزيزش بگذرد.
من اطمينان دارم كه اينك در همين لحظه نوزادي دركوچه باريك ما، زاده ميشود و گل لبخند برلب خانوادهاش مينشاند؛ شاید زنی با شیرینی و یک دسته گل، براي دست بوسی پدر تنها و پیرخود، به سمت خانه غم زده سالمندان رهسپار میشود؛ شايد اکنون جوانی برای خواندن و دیدن مطلب و عکسی سرگرم كننده و شادي بخش، حريصانه و با لذت، به صفحه كامپيوتر یا تلفن همراه خود خيره ميشود؛ شاید بيماري بد حال، بخش «آی سی یو» را ترك و خانوادهاي را از غم و غصه رها مي كند؛ دانش آموزي قهر و غضب را به دست فراموشي ميسپارد و صورت همشاگردياش را غرق بوسه ميسازد؛ كودكي يتيم، اشك از چهره میزداید و به یاد تشنگی نخلهای کوفه و محراب و فرق شکافته مهربان ترین مرد خدا، با کاسهای شیرگوارا، به عیادت عزیزی خفته در بستر بیماری میرود و...
... قطار مترو به ايستگاه ميرسد و تعداد زیادی از مسافران پس از پیاده شدن، با شتابزدگی و عجله به سمت درخروجي روانه ميشوند. سوالی معمولی اما عجیب درذهنم شکل میگیرد:«عجله؟!... اينجا ديگر چرا؟!... اينجا كه ايستگاه بهشت زهرا است؛ ايستگاهي كه بالاخره همه بايد در آن پياده شوند؛ ورود به اين مكان، دير يا زود دارد، اما... »
... اينك، درمقابل ديدگانم، مردي را ميبينم كه با پاي خود نميرود؛ عدهاي او را روی دستهایشان به سوی تابوت سرد و غسالخانه ميبرند؛ او آثار سوختگي برچهره دارد و بوي اسيد مرگ آور صورتش، مشام مرا ميآزارد... لحظاتي بعد، به روبروي خود مينگرم و باز هم همان موجود وحشتناک با چشمهای دریده را میبینم؛ کسی شبیه من که با چهرهای مخوف و دندانهای خون آشام، با شتاب به سویم پیش میآید...
«خدایا، او از جان من چه میخواهد؟!... الهی، حالا در این لحظات دلهره آور، تکلیفم چیست و چه باید بکنم؟!...»
وحشت زده و با همه وجود برخود ميلرزم و دچارتنگي نفس ميشوم، ميخواهم پا به فرار بگذارم، اما او خيلي سريع و با همه قدرتش، چنگالهای تیز و دستهای هیولاییاش را به دور گردنم حلقه ميكند و...
«یاعلی، به دادم برس!...»
بايد کاری بکنم... باید بگريزم و جان خود را نجات دهم... صداي دور، اما دلنواز مناجات از بلندگوي مسجد، مرا به سوي خود فرا ميخواند. باید خود را خلاص کنم و فورا بگریزم... به سختی دستهای مرگ آورش را از گردنم جدا میکنم و به سمت صدا پا به فرار میگذارم و شروع به دویدن میکنم تا هر لحظه از او دور و دورتر شوم؛ هراسان به قدم هایم سرعت میبخشم و با همه توان همچنان میدوم و میدوم و میگریزم و میگریزم و... لحظاتی بعد، نفس زنان درمیان هالهای از نور، درگوشهاي نزدیک به محراب مسجد، پناه ميگيرم تا شايد به آرامش برسم:«أَلاَ بِذِكْرِ اللّهِ تَطْمَئِنُّ الْقُلُوبُ» همانا با یاد خدا، دلها آرام میگیرد...
****
... اينجا، يك ايستگاه است؛ جايي كه ميتواند براي عدهاي مبدأ و جمعي دیگر مقصد باشد. اینک درون يكي از واگنهاي مترو نشسته و به ساعتم مينگرم؛ شايد دقیقا در همين زمان، مردي با توكل به يزدان پاك، به زيباييهاي زندگي لبخند ميزند؛ شايد جواني خشمگين در يك لحظه غافلگيركننده، صورت رقیب خود را با گالني از اسيد مرگ آور نشانه رفته است؛ شايد زني وحشت زده براي فرار از چاقوي زهرآگين همسرش، از آپارتماني سربه فلک کشیده سقوط میکند؛ شايد تا لحظاتي ديگر، وحشيانه ترين جنايت سال و...
اینک بهتر است وحشت نكنيد و خونسرد باشید؛ كاملا خونسرد باشید و فقط سعی کنید نگاهي به ساعت تان بيندازيد؛ ممکن است که زمان براي من و شما، دقیقاً يكي است و اکنون ساعت مان، يك عدد مشترك را نشان ميدهد؛ شاید عقربههاي ساعت من، درست روي عددي است كه اكنون ساعت شما قرار دارد؛ شاید در همین لحظه که مشغول خواندن این مطلب هستید، وحشت و خطر در کمین تان نشسته و مرگ، واقعاً شما را نیز نشانه رفته است؛ أَلاَ بِذِكْرِ اللّهِ تَطْمَئِنُّ الْقُلُوبُ...
نظر شما