سرم پایین است!
پاهایم، همراه قدمهایم نیست، احساس سنگینی دارم، دستانم دستانم... خیس عرق شده است.
همه آنچه را برای رسیدن تا اینجا، اینجایی که ایستادهام در کسری از ثانیه مانند باد و برق از ذهنم عبور میکند، سالهایی که نیامده بودم، اصلاً نیامده بودم، اینجایی که ایستادهام روبروی کسی ایستادهام که نمیتوانم سرم را بالا ببرم.
یاد دوران کودکیام افتادهام، زمانی که خطایی از من سر میزد و نمیخواستم مادر یا پدر بفهمند، اگر هم میفهمیدند نمیتوانستم در صورتشان نگاه کنم.
اما پدر با صدایی سرزنش کننده میگفت: «کوره هم چه کردی! بوشم خودا چه ای نت به هه!»
مادر هم زود خودش را میرساند و با محبت و ناراحتی میگفت: « ده فی تر، ای کار نکه ! کی می ت، که لین بویی، یا امام رضا(ع)، ای کورمه وه تو سه پر ده مه سی»
الان که اینجا ایستادهام، بزرگشدهام. سنم از 35 هم گذشته اما خوب که فکر میکنم نه هنوز بزرگ نشدهام.
اینجا اینجا که ایستاده ام.....
پدرم! دستانش را به یاد میآورم، دستانش پینه بسته بود، آخرین باری که او را دیدم، چشمم به دستانش افتاد، او با برادرم میوه میفروخت، خاک میوه هایی که برای مشتریان تمیز میکرد تا در جلوی درب بچیند، زخمهایی بردستانش نهاده بود.
مادرم! چشمهایی که به زردی میرفت! صورتی که چین روزگار بر روی آن نشسته بود و نگاهی که هیچوقت از ذهنم نمیرود.
چشمهایم را باز کردم، همانجایی که ایستاد بودم! نوری زرد و سرخ چشمم را گرفته بود و گنبدی طلاییرنگ که نشان از جهانی پر از حیات و زندگی داشت.
احساسم این بود که همانجا یا بایستم و ساعتها به گنبد طلاییرنگ نگاه کنم یا قدمهایم را بردارم و گامی به جلو بگذارم.
اما من نمیتوانستم، چون بارم سنگین بود، احساس میکردم چندین تن آهن بر روی دوشم گذاشتهشده است، از زاویهای که نگاه میکردم، در میان نورهای سرخ و طلایی که در تاریکی غروب آفتاب، خودش را به من نشان میداد، کبوترانی بال گشوده و پرواز میکردند، چه سبکبال بودند، چه قدر نزدیک بودند، گنبد را دور میزدند و در نورهای طلایی و سرخ گم می شدند.
اینجایی که ایستاده بودم، به آن کبوترها حسادت میکردم.
یاد مادرم افتادم که دیروز تلفنی به من گفت:« روله، ار چینه ارا امام رضا(ع) دوعام که. پایلم درد مه هن، چم لم دی زیاد جور اسه دی نیرن، ارا خوو لو براهت دعا به هه روله».
و پدرم ......
شرم داشتم، احساس سنگینی بر دلم جاریشده بود، اما نگاهی شاید صدایی شاید ..... یا اینکه جذبهای همانند جاذبه زمین، اما بیشتر از آن، شاید در ذهنم هم نمیگنجد، مرا میخواند.
پای راستم را برداشتم پای چپم خودش از زمین بلند شد، قدمهایم را برداشتم، خودم نبودم، در قدمی احساس سنگینی میکردم، در قدمی دیگر انگار دنیای سنگینی بر روی دوشم بود.
صلواتی فرستادم و هر قدمی که برمیداشتم از صاحب گنبد طلاییرنگی که جلویش ایستاده بودم توسل میخواستم تا سبک شوم.
خودم دیگر نبودم، پشت سرم را که نگاه کردم دیدم از جایی که ایستادهام، دنیایی فاصله گرفته ام.
خدایا این قدمهایی که برداشتهام مرا به کجا آورده است، نه نه این من نبوده ام.
دستم روی کاشیهای درب ورودی نقش بست، چه حس زیبایی، شاید سنگینی دوشم داشت کمتر می شد، سبک تر شده بودم.
فاصله جایی که ایستاده بودم تا جایی که دستم را روی کاشی درب ورودی گذاشتم، در نظرم ثانیه ای نبود اما دنیایی حرف داشت.
هنوز داشتم میرفتم، سبز و طلایی و نقرهای، من خودم نبودم، احساسم این بود که اینجا جایی است که هیچوقت پیش از این نبودهام، اینجا فقط خودم بودم، گویی آغاز تولد بودم، گویی می خاستم به دنیا بیاییم، اما من که به دنیا آمده بودم.
اشکهایی بر صورت، چهرههایی با امید و آرزو، صداها و نجواهایی که یکی را صدا می زندند، صدای قرآن و صوت دعا، همه یکرنگ بودند، آدم هایی با رنگ و لباس های مختلف اما همه یک نفر را صدا می زدند!! یا امام رضا(ع)
می خاستم به ساعتم نگاه کنم، اما اینجا که زمان معنایی نداشت، اینجایی که ایستادهایم، زمان هم ایستاده بود.
نمیدانم که چگونه آمدهام، اینجا ایستادهام، هیچچیزی را ندیدم، آنجایی که ایستاده بودم، مردم بودند، ماشینهایی که رفت آمد میکردند و ساختمانهایی که به دل آسمان رفته بودند.
اینجایی که ایستادهام، خدای من اینجا..... اینجا
یا امام رضا(ع)، یا امام رضا(ع)----- خدایا خدایا، کلماتی که نمیدانم از ذهنم میگذشت یا بر دلم جاری میشد.
ناخودآگاه دستم را به ضریح قفل کردم و چشمانم را بستم، دیگر هیچی یادم نیست.
فقط یادم هست، جایی که ایستاده بودم، دستانم بر روی سینه ام بود و سرم پایین و جمله ای که بر زبان جاری« یا امام رضا(ع)»
و امروز 5 سال میگذرد....
نظر شما