خبرگزاری شبستان- اهواز
بعید است کسی را در اهواز پیدا کنید که عمو حبیب را نشناسد یا حداقل یکی دوبار گذری با او روبرو نشده باشد، به قول خودش غالب دانشجوها، اساتید و هنرمندان شهر با او سلام و علیک دارند. خب قدیمی ترین دست فروش کنار پیاده رو، آن هم پیاده روی یکی از میدان های اصلی شهر که باشی غیر از این هم انتظار نمی رود. اما عمو حبیب یک دست فروش ساده نیست، عمو حبیب کتاب فروش است و از کتابفروش های قدیمی شهر.
بله عمو حبیب ما یا همان «حبیب کتابی» معروف شهر 25 سال است که کتاب فروش یا به قول خودش دست فروش کنار پیاده رو است که 20 سالش را در گوشه پرترددِ میدان شهدا بساط می کند. پیاده روی خاطره انگیز و پرمعنا برای خیلی از اهالی ادبیات اهواز.
همان جا که تا همین چند سال پیش مجید زمانی اصل(1) – شاعر مزامیر پیاده رو – شعر و کتاب بساط می کرد برای فروش به عابرینی که آن گوشه جز یک پیرمرد دست فروش خسته و بیمار نمی دیدند اما اهلش «چکامه های 50 سالگی» در دست، می آمدند تا از زبان شاعر، شعر بشنوند و شاید کتابشان را امضا کنند.
حتی شنیده ایم که کتاب فروشی های قدیمی پائین پله ها _همان پله ها که عمو حبیب کنارشان بساط می کند_ زمانی پاتوق احمد محمود آن مرد بزرگ عرصه ادبیات بوده اند.
مدتی است از کنار حبیب کتابی که می گذری یک تابلو کنار بساط عمو نظرت را جلب می کند، تابلوی خداحافظی. «خداحافظی با خاطرات تلخ و شیرین شغل کتابفروشی: با کوله بار درد و غم این شغل عجیب: از علاقه مندان (نه دلالان) و دوستداران واقعی کتاب و نشریات تقاضا دارم: اگر اهل فراهم کردن کتاب و نشریات یا مطالعه می باشید برای مذاکره یا معامله کتاب حضوری به اهواز_ میدان شهداء جنب کفش ملی پوشان حبیب کتابی. مشتاق دیدار».
حبیب کتابی، کتابفروشی است که کتابهای کمیاب، آنهایی که دیگر چاپ نمی شوند و... را کنار پیاده رو می فروشد؛ سال هاست، از همان زمان که به اهواز آمده کارش همین است، یادم می آید که خودم از نوجوانی مشتری اش بوده ام، می رفتم و عمو حبیب درباره نویسنده و آثارش برایم می گفت و معمولا هم اینطور بود که قول می داد یک اثر کمیاب آن نویسنده را در آینده ای نزدیک برایت بیاره، ولی این روزها دیگر آن دل و دماغ گذشته را نداره، بی حوصله جواب می ده و حتی گاهی عصبانی و حالا هم که این تابلو و پیام خداحافظی.
می پرسم عمو حبیب، چی اینقدر ناراحتت کرده؟ چه انتظاری داری؟ میگه من سیاست بلدم، سیاسی هم هستم، اما سیاست کنار پیاده رو به درد مردم نمی خوره. تازه مگه من برا دولت و نظام چکار کردم که حالا انتظاری داشته باشم، تازه من کارم بدون مجوزه؛ ولی از مردم استمداد میخوام، چون من همیشه با مردم صادق بودم، گدایی نمی کنم ها! استمداد می خوام؛ که بیان از من و امثال من کتاب بخرن.
میگم منظورم حرف سیاسی زدن نبود، میگه آخه این روزا همه، همه چی رو ربط می دن به سیاست، ربطم داره، اما کنار پیاده رو جاش نیست، سیاست کنار پیاده رو به درد کسی نمی خوره...
عمو حبیب متولد سال 39 است _56 سال_ 7_8 ساله بوده که از روستای محل تولدش در لرستان به تهران رفته و ساکن منطقه خراسان می شوند، خودش میگه: از همون بچگی با سختی و مشقت کارهای زیادی کردم؛ بادبادک فروشی، نجاری، سراجی، اون موقع سال های 48، دوره محمدرضا شاه میشه، همون بچگی با داییم می رفتم کارخونه کار می کردم، کلا تو کارهای کارگری بودم.
بعدها با بچه های هم سن و سال خودم می رفتم مسجد. من زمان شاه خیلی مذهبی بودم، دلیلشم این بود که خانوادم مذهبی بودن. توی مسجد با یه سری مسائل آشنا شده بودم این بود که از سال 53_52 و در نوجوانی گرایشات سیاسی-مذهبی پیدا کردم.
عمو حبیب شبانه درس خوانده، میگه: چون از کودکی همیشه در محیط های کارگری بودم، شبانه درس خوندم و بعد وارد کلاس پنجم شدم و ادامه دادم تا کلاس دهم که انقلاب شد، منطقه خراسان و خاوران که ما زندگی می کردیم، منطقه شناخته شده ای برای مبارزین انقلابی است بر اساس تاثیر محیط و مسائلی که در مسجد آشنا شده بودم در جریان مبارزات انقلاب جزء جوان های تندرو بودم که تعدادی از دوستانم شهریور 57 در میدان ژاله یا شهدا شهید شدن.
در جریان مبارزات انقلاب، گروه های سیاسی در جامعه فعال شدن و من از جریان مذهبی جدا و بنا به جاذبه هایی که وجود داشت هوادار سازمان مجاهدین _همین منافقین_ شدم. اما به دلیل تندروی و تکروی که در من وجود داشت میگفتن تو به درد هواداری نمیخوری و البته خیلی زود متوجه شدم که نمی توانم با این گروه سازش کنم و جدا شدم.
همه اینها رو گفتم که بگم وقتی کسی علاقه به مسائل سیاسی و اجتماعی داشته باشه خواه ناخواه باید بخونه، مطالعه کنه، منم از نوجوانی خیلی اهل کتاب خوندن بودم، اینها بود تا سال 68 که با دخترخالم که شادگان زندگی می کرد ازدواج کردم و آمدم خوزستان.
اینجا هم کارهای مختلف کردم اما همیشه این علاقه به کتاب و مطالعه همراهم بود و از سال 70 کتاب فروشی رو شروع کردم؛ اینطور شروع شد که اون سال ها در تنگنای مالی سختی قرار داشتم حتی برای تهیه مایحتاج زندگی با مشکل جدی روبرو بودم پس تصمیم گرفتم از چیزهایی که دارم شروع کنم یعنی مجله و کتاب و سکه –سکه های عجیب و غریب کلکسیونی_ و شدم دست فروش کنار پیاده رو.
عمو حبیب همان ابتدا متوجه می شود که این کار در اهواز آنچنان بازاری ندارد، اما به دلیل علاقه اش در همین کار می ماند، خودش می گه: توی این سال ها خیلی موقعیت ها برای کار بوده اما چون به کارم علاقه داشتم پاش وایسادم، اوایل چند سالی توی خیابان نادری بودم اما تقریبا از سال 75 کارگر یک کتابفروشی شدم و اومدم توی فلکه شهدا و تا الان هستم.
می پرسم عمو حبیب حالا حرفت با مردم چیه؟ جواب می ده: من همیشه با مردم رو راست بودم و هستم چون ذاتا مردم رو دوست دارم، هیچ وقت هم نمی خوام و حاضر نیستم به خاطر منافع یا سود آنی کسی ازم دلخور بشه، حتی گاهی با خانم های جوانی که میان کتاب دعا بخرن دعوا می کنم، میگم اینطوری نیست که این کتاب دعا رو ببری بعد ذکر را بگی یا دعا بنویسی و ببندی رو بازوت و انتظار داشته باشی هر چی که تو بخوای همون بشه. این مغازه دارها و فروشنده های اطراف میان میگن تو چیکار داری کتاب رو بفروش پولشو بگیر اما من هیچوقت حاضر نیستم این کار رو بکنم.
اینه که الان حدود 20 ساله که بدون اینکه جایی عوض کرده باشم توی فلکه شهدا هستم، همیشه هم معتقدم آدم اگه مشکلشو با مردم درمیون بذاره خیلی بهتره تا با سیستم ها و مسئولین، خب طبیعی هم هست چون مسئولیت، تعریف و قوانین و قواعدی داره که بیشتر دست و پا گیرن تا پیش برنده. اینه که میخوام با مردم حرفمو بزنم، بگم که دارم از خیلی چیزها رنج می برم، مثل اینکه می بینم یه عده به اسم حمایت از فرهنگ و علم و دانش و هنر دارن مردم فریب می دن.
الان یه جریان به وجود اومده که در واقع دلالی و دلال صفتی رو وارد بازار کتاب کرده، عده ای دلال فرصت طلب آمدن از فضایی که در جهت اعتلای فرهنگ کتابخوانی در کشور محیا شده، سوءاستفاده کردن و با آموزش ترفندهای فروش _از لبخند زدن تا آه و ناله کردن و البته بدون کوچکترین سواد و دانش در حوزه کتاب_ به یک سری افراد جویای کار، اون ها رو با یه کوله کتاب راهی ترمینال ها و فروشگاه های بزرگ و شرکت های کوچک و حتی درب منازل میکنند برای فروش کتاب.
فکر که می کنم می بینم عمو یه جورهایی درست می گه؛ روزی که یه خانم با کوله پشتی پر از کتاب برای فروش درب خانه مان آمده بود، هیچ کدام از کتاب هایی که همراه داشت به درد من نمی خورد اما با تحت تاثیر قرار دادن احساسات انسان دوستانم زمانی که رفت، منِ مجرد مانده بودم با چند جلد کتاب که به دردم نمی خورد.
حرف حبیب کتابی اینه که باید جلوی جریانی که فروش کتاب رو با دستمال کاغذی و جوراب فروختن یکی کرده، گرفته بشود، اعتلای فرهنگ کتابخوانی یا اینکه کتاب به آسانی و سرعت در دسترس قرار داشته باشد خوب است اما این عناوین در این روش فروش کتاب حاصل نخواهد شد.
عمو حبیب میگه من همیشه با مردم صادق بودم حالا از مردم می خوام بیان با خرید کتاب از من، حمایتم کنن. عمو حبیب حرف های زیادی داشت، حرف هایی که با مردم داشت به من گفت و من شنیدم اما این در یادداشت بیش از این مجال بسط مطلب نیست، بس...
عمو حبیبِ کتابی، سال هاست که از عصر شنبه و بعد از یکشنبه تا پنج شنبه صبح و بعد از ظهر می آید کنار پیاده رو کتاب بساط می کند و جمعه را می رود شادگان پیش زن و بچه هایش. به قول خودش صبح شنبه ها هم تا بوده یا مدرسه بچه ها یا اداره آب و برق و گاز که همیشه یه مشکلی در کار است که باید بری پیگیر حل شدنش بشوی.
حبیب کتابی سال هاست که به قول خودش کارگرِ کتابفروشی است و درآمدش 10 تا 15 درصد از فروش هر جلد کتاب. من که خودم تا سال ها فکر می کردم هر کتابی می خوام باید برم سراغ عمو حبیب و حالا حتی تصور اینکه یه روز بخوام از میدان شهدا بگذرم و حبیب و کتاب هاش اونجا نباشن، خیال آزار دهنده ای است.
همانطور که خود عمو حبیب گفت، از اهالی مطالعه استمداد می کنه که کتاب های مورد نظرشان را در صورت امکان از عمو حبیب و امثال او که صادقانه و با عشق پای دلشان و خواست قلبی شان ماندند، بخرید و با این حرکت های به ظاهر کوچک کمک و تایید کنیم گام های محکمی را که پای نگاه های متفاوت به زندگی ایستادند و تن به جریان های عرفی جامعه نسپردند. چه بسا عمو حبیب همان سال های جوانی با ماندن در شرکت دخانیات یا اتوبوسرانی تهران یا موقعیت های دیگری که رهایشان کرد، می توانست یک زندگی ساده را انتخاب کند، اما روحیه سازمان ناپذیرش او را به راهی متفاوت کشاند؛ خودش می گوید: «حداقل پای عقیده ام و مردم ایستادم».
موقع خداحافظی میگم «عمو شماره موبایلتو بده»، میگه «موبایل ندارم»، میگم «پس شماره منو یادداشت کن». یه تکه کاغذ از جیبش در میاره اما خودکار نداره، میره خودکار بگیره و بعد از لحظاتی بر می گرده میگه «بزرگ بنویس آخه چشام نمی بینه، تو جوونی از چشام زیادی کار کشیدم، حالا دیگه کار نمی کنن. خیلی کتاب می خوندم و فیلم زیاد می دیدم؛ نه برای سرگرمی، می دیدم که ببینم محتوای فکریش چیه». نگاهش می کنم عینک نداره، شاید داره غلو می کنه. اما بعد فکر می کنم خب موبایلم نداره، لباس هاشم در عین اینکه تمیزن اما کهنه و قدیمی ان، حتی یه فلاسک چای یا قمقمه آب هم نداره... پس غلو در کار نیست و احتمالا پول خرید عینک رو نداره...
خیلی از ما واقعیتمان را پشت اعتبارات مجاز، مادی و عرفی پنهان می کنیم، چون در خلوت به خوبی می دانیم که حقایق قابل بالیدن، در وجودمان از بین رفته، اما عمو حبیب با تمام گلایه ها و ناراحتی هایی که باعث شده تصمیم بگیره کنار پیاده رو هم ترک کند، چیزی دارد که باعث می شود محکم و مطمئن باشد و سرش را بالا بگیرد، همان چیزی که با افتخار از آن حرف می زند و به آن می بالد؛ حقیقت وجود عمو حبیب که او را آرام می کند 25 سال با صداقت، دست فروش کنار پیاده رو بودن است.
از کنار بعضی آدمها نمیتونی بی تفاوت بگذری، بعضی ها اونقدر حضورشون با معنا همراهه که چه بخوایم چه نخوایم تاثیرشون رو روی زندگیمون میزارن، بعضی ها مثل حبیب کتابی بخشی از شهر ما، زندگی ما، بخشی از خود ما هستن که نمی تونیم بی تفاوت از کنارشون بگذریم و اون چیزی که به وجود حبیب کتابی معنا می بخشه همونیه که عمو حبیب رو از خودش راضی نگه میداره، صداقتِ مرد دست فروش کنار پیاده رو.
1.مجید زمانی اصل شاعر اهوازی است که تاکنون مجموعه های «عابری به جای من گریست»، «خوابی در آینه»، «مزامیر پیاده رو»، «چکامه های 50 سالگی»، «شاعر پیاده رو» و... از وی به چاپ رسیده است. وی علاوه بر سرودن شعر، ترجمه، نقد و مقالات ادبی نیز دارد.
نظر شما