به گزارش خبرنگار خبرگزاری شبستان از کرمان، در ادامه سلسله دیدارهای خبرنگاران فعال حوزه دفاع مقدس با خانواده معظم شهدا و ایثارگران، جنس دیدار اخیر و فضای آن متفاوت از دیگر دیدارها بود؛ این بار قرار بود با یک جانباز مدافع حرم دیدار کنیم.
از خیابانی که با هم قرار گذاشتیم تا رسیدن به قرار گفتگو با جانباز، از خیابان های زیادی باید عبور کنیم و همین مسئله باعث می شود تا باب گفتگو از هر دری میان خبرنگاران باز شود؛ فاطمه می گوید: این روزها خیلی ها در اینستاگرام کشف حجاب کردند؛ بعضی از آنها آشنا هستند؛ به نظر شماها باید تذکر بدهیم یا تذکر ما فایده ای ندارد؟ ... تا اینجای مطلب را داشته باشید چون در یک نقطه مهم از این گفتگو این مطلب به کار می آید.
به مکانی که از قبل قرار شد گفتگو را انجام دهیم، می رسیم؛ همسر جانباز به گرمی از ما استقبال می کند؛ حسین هم که با آن شیرینی خاص کودکی، خودش را در بغل مادر جای داده، یک یک ما را نظاره می کند. ابوالفضل هم که حالا کلاس اول را می گذراند با چهره ای محجوب و لبخندی به نشانه استقبال، فوری پشت در پناه می گیرد.
دقایقی نمی گذرد که باب گفتگو با عباس ناروئی، متولد اردیبهشت ۱۳۶۸ در یکی از روستاهای ایرانشهر باز می شود؛ اولین جمله را که می گوید، متوجه می شویم سوژه اینبار ما عادی نیست؛ وقتی می گوید: من از اول شیعه نبودم! همه ما شوکه می شویم و ادامه می دهد:
در خانواده ما که ۷ خواهر و برادر هستیم؛ پدر اهل تسنن و مادر و همه خانواده او شیعه بودند. پدرم خشک و متعصب نبود و ما را مجبور به اینکه شیعه یا سنی باشیم نمی کرد. از همان دوران مدرسه تضادهای زیادی در ذهنم شکل گرفته بود و مرا به سمت حل خود می کشاند. در موضوع غدیر و شهادت حضرت زهراءسلام الله علیها و... تضادهایی که میان نوع عبادات در شیعه و سنی می دیدم و یا باروها و اعتقادات آنان برای من سئوال بود.
چند سال پیش، ماه محرم شروع شد؛ مسجد گِلی در روستا بود که شب ها سینه زنی و سخنرانی بود و ما هم گاهی می رفتیم. یک روحانی به نام « سیدرسول عمادی» آن سال برای تبلیغ به روستای ما آمده بود. یک شب او را دعوت کردیم و کلی سئوال از او پرسیدیم و بیشتر هم از سر تمسخر سئوال می کردیم. اما اخلاق و مرام خیلی خوبی داشت و خیلی قشنگ جواب می داد.
این را به شما بگویم تغییر مذهب یکباره اتفاق نمی افتد...خلاصه اینکه بعد از آن محرم و در سال سوم دبیرستان به صورت مخفیانه شیعه شدم و اولین نفر از جمع خواهران و برادران بودم. دو برادرم به دنبال من شیعه شدند و هم اکنون در حوزه علمیه شهرضا تحصیل می کنند.گاهی با برادران عمداً در حضور پدر مباحثه می کنیم راجع به مسائل اساسی؛ تفکرات او عوض شده اما تعصب او نمی گذارد که تغییر مذهب دهد. اما بهرحال ما معتقدیم حرمت او را باید نگه داریم.
تشرف من به مذهب شیعه یکسال قبل از ورودم به حوزه علمیه بود.مدتی پنهانی بود و در حوزه اوج گرفت. مادرم خوشحال و پدرم از حوزه رفتن من ناراحت بود اما مانع سرسخت نشد که از خانواده جدا بشوم. پدرم ما را آزاد گذاشت و می گفت از روی عقل و علم جلو بروید. سال 85 وارد سفیران هدایت دلگان شدم بعد هم قم. در سال 90 فارغ التحصیل شدم و به عنوان کارشناس امور مستبصرین فعالیت می کردم. 91 دفتر تبلیغات جنوبشرق در ایرانشهر رفتم و به عنوان کارشناس قرآنی مشغول شدم.
پس از آن معاون تهذیب حوزه علمیه دلگان شدم و تبلیغ رفتم. در همین مدت اواخر 93 دوبار مورد تعقیب افراد مسلح قرار گرفتم و بعد از شهادت پسر عمه ام، به دلیل مشکلات امنیتی به یاسوج رفتم. بیشتر کار تبلیغی در سی سخت دنا می کردم. تا اینکه در 6 محرم پارسال به سوریه اعزام شدم. هم رزم هم تبلیغ را آرزو داشتم. دوستان، مرا از سیستان و بلوچستان نام نویسی کرده بودند.
از تیپ نبویون اعزام شدم. 23 روز دوره آموزشی در تهران گذراندم که هم تبلیغ می کردم هم آموزش نظامی می دیدم. روز دوشنبه ای قرار شد ما که ۲۰۰ نفر بودیم، اعزام شویم و بی بی سی 200 نفر را دو هزار نفر اعلام کرده بود و تاریخ پرواز هم لو رفته بود. ما را از زیر قرآن عبور دادند و یکبار فرمانده سفر را لغو و به چهارشنبه موکول کرد. بعدها فهمیدیم همان شب فرودگاه سوریه با خاک یکسان شده بود.
ما آوارگی و ویرانی را در سوریه دیدیم. درب منازل باز بود و سقف ها ویران و ... از خانه ها خون جاری بود و معلوم بود افراد خانه را با دست کشتند. 4 روز دمشق بودیم. روز دوم زیارت حضرت زینب سلام الله علیها رفتیم. حرم اصلاً آسیب ندیده بود.جلوی حرم بوی خون می داد بس که آدم کشته شده بود. مردم صف کشیده بودند تا حرم آسیب نبیند.
در آن منطقه فقط بچه یتیم بود که از مناطق مختلف در آنجا با وضع خیلی بد جمع بودند. بعد زیارت حضرت رقیه رفتیم و همه از پنجره هایی که به سمت آن کوچه باز بود، سرک می کشیدند و ما را تماشا می کردند. انتهای کوچه دو کاخ بود؛ یکی آباد-حرم حضرت رقیه- و یکی ویران-کاخ یزید- که منطقه ای برای معتادان و زباله ها ببود.
بعد از آن به جنوب غرب حلب رفتیم. به هر روستایی که می رفتیم در آنجا مساجد را مرتب و تمیز می کردیم. تا اینکه شب دوم آذر ۹۴ عملیات بود. آن شب سخنرانی داشتم که آماده باش دادند. به دو گروهان بدر و خیبر تقسیم شدیم. ما جزو بدر بودیم. 7 کیلومتر تا اتوبان ترکیه و حلب داشتیم که اگر گرفته می شد مهمات و.. که داعش از این محور وارد می کرد قطع می شد. روستای عزیزیه تنگه بود. داعش مستقر شده بود بین ما و فاطمیون.
هشت ماشین بودیم و من در دسته آخر بودم و جاماندیم. 20 نفر بودیم.ماشین نبود. دعای توسل را در همان حال خواندیم. دو ساعت نشده بود که صدا و نور درگیری را متوجه شدیم. شب سردی بود. دو گروه 10 نفره بودیم. بچه ها آتش روشن کرده بودند. تا دم صبح با بچه ها نگهبانی دادیم. اذان صبح بود نماز خواندیم و به سلام نماز که رسیدیم صدای ماشین آمد. بیسیم ها هم خط نمی داد.
4 ماشین خالی آمد. راننده ها حسابی گریه کردند. گفتم جنگ است؛ در جنگ حلوا تقسیم نمی کنند. چند نفر از بچه ها شهید شده بودند. از شهادت ناراحت نمی شدیم؛ اسارت ناراحت مان می کرد. من بودم و بچه ها و فرمانده هم نداشتیم و هیچ اطلاعی هم از مسیر جز آنچه راننده ها رفته بودند نمی دانستیم. هر چه آذوقه و مهمات بود برداشتیم و به 5 کیلومتری عزیزیه رسیدیم. ماشین جلوی ما را زدند و دو نفر شهید شدند.
وارد حیاط یک خانه در عزیزیه شدیم و داعش در انتهای روستا بود. دو فرمانده زخمی را دیدم با یکی از ماشین ها برگرداندیم عقب. کسی هم نبود از خودی ها. همه جلو بودند. تز داعش این بود از کوچه ها نمی رفت. وارد یک خانه می شد و از آن خانه وارد خانه بعدی تا آخرین خانه ها را اینگونه پیشروی می کرد. در همین حین ما همه خانه ها را رفتیم تا رسیدیم به کوچه. یک عرب دیدیم تا ما را دید خیلی خوشحال شد.
دو تک تیرانداز بودیم؛ من و نورالدین بامری. تنها یک خانه دو طبقه در آن طرف کوچه قرار داشت، آن مرد عرب اصرار داشت به طبقه دوم آن خانه برویم و این کار خطرناکی بود. در همین حین که بحث می کردیم، خمپاره زیر پای ما خورد و از حالت طبیعی بیرون رفتم و وارد یک فضای نورانی و سفید و مه آلود شدم که در آن قدم زدم و خیلی برای من طول کشید اما بچه ها گفتند فقط چند ثانیه بود.
از شست دست چپ خون فوران می کرد و کف پوتین ها به سمت من برگشته بود. خمپاره دوم را که زدند 5نفر شهید و 11 زخمی و 4 نفر سالم ماندند. 11 جای پای چپ من شکسته شد. شهدا سر نداشتند. یک نفر دو طرف مرا گرفت و تا خود ماشین ها کشید و در حالیکه به شدت درد داشتم تشهد می خواندم. حالا هرچه آخوندی{با لبخند} به ذهنم می رسید می خواندم چون لحظه مرگ را می دیدم.
ما را رساندند به سالن بزرگی که به بیمارستان صحرایی می ماند و یک سوله خیلی بزرگ بود. پزشک تا مرا دید گفت: این پرستو را اگر تا 10 دقیقه دیگر به بیمارستان نرساندید، می میرد. فاصله ما با آن بیمارستان 70 کیلومتر بود. تا رسیدن به بیمارستان حلب، دوباره وارد آن فضای نورانی شدم تا اینکه بعد از 7 ساعت عمل، به زور مرا برگرداندند.
بانک خون تمام شده بود و من خون نیاز داشتم. پیرمردی که برای پسرش خون می آورد، گروه آن خون(+o)به من خورد. گفتند زنده ماندن تو معجزه بوده. تا سه روز در حال طبیعی نبودم. در این سه روز فقط یک خانم بدون حجاب از من پرستاری می کرد. مرفین تزریق می کردند تا داد نزنم و بیهوش باشم.
مانده بودم چجوری به او که عرب بود این شعر را بگویم که ای زن! به تو از فاطمه اینگونه خطاب است: ارزنده ترین زینت زن، حفظ حجاب است؛ خلاصه به عربی یک چیزایی گفتم و از همین حیث هم که خوب نگفته بودم مدتی سوژه شده بودم. خلاصه آن زن رفت و یک چیزی دور سر کشید و آمد. گفتم جنگ ما برای همین است.
بعد از مقدمه چینی در بیمارستان بالاخره به من گفتند پای راستم قطع شده. البته پای چپ هم وضع خوبی ندارد. در منطقه پخش کرده بودند شهید شده و حلوای مرا هم خورده بودند و منتظر جنازه بودند. روز چهارم آمدم دمشق. دوباره یک شب بیمارستان دمشق بودم و از انجا زنگ زدم به خانواده اما نگفتم پام قطع شده است اما به باجناق گفتم از پاها خبری نیست. در حلب ماند.
روز پنجم آمدیم تهران. 45 روز بیمارستان بقیت الله بستری بودم. وضعیت که بهتر شد با پرواز زاهدان آمدم به منطقه و به اندازه یک شهید از من استقبال کردند و گاو و گوسفند کشتند و هر روز خانه شلوغ بود. بعد از آن هم در بیمارستان فاطمه الزهراء کرمان بستری شدم.پرستاری من خیلی سخت است.
در این مدت که کرمان هستم از مسئولین واقعاً راضی هستم. استاندار و امام جمعه کرمان و از بنیاد شهید به دیدنم آمدند. ناراحتم که چرا اینطور شد و نتوانستم بیشتر آنجا{سوریه} باشم و کاش خوب می شدم و دوباره برمی گشتم. آنجا وضعیت خاصی است، داعشی ها، یک طفل را می گیرند و داخل حوض می اندازند که غرق شود.
در تمام مدت گفتگو، همسر عباس که خود و تمام خانواده او از ابتدا شیعه بودند، به گرمی از ما پذیرایی می کند. حسین هم در رفت و آمد است و به گفته پدرش، زیاد پدر را نمی شناسد{با لبخند} زیرا چون وقتی پدر به سوریه اعزام شده او تنها ۵ ماه داشته است.
دقایقی تا اذان مغرب مانده، چندین عکس از خانواده جانباز می گیریم و او تأکید می کند لطفاً عکس های خانمم را منتشر نکنید چون ما نسبت به این موضوع غیرت داریم و حساس هستیم؛ نماز را همان جا می خوانیم و خداحافظی می کنیم و تشکر صمیمانه. در برگشت، آذر می گوید: در دوره ای که عده ای در اینستاگرام و دیگر فضاهای مجازی کشف حجاب کردند؛ خدا را شکر که افرادی مثل عباس ناروئی هم هستند که حتی در انتشار عکس همسر محجبه خود هم غیرت دارند.
طاهره بادامچی
نظر شما