تمرین مخفیانه جودو در اردوگاه دشمن/ وقتی برای قطع کردن پایت هم باید به دشمن امضا بدهی

خبرگزاری شبستان: یکبار بلافاصله بعد از ترخیص، کفش کتانی می پوشد و راهی جبهه می شود، روزی هم که اسیر می شود از او می خواهند امضاء بدهد که پایش را قطع کنند!

خبرگزاری شبستان _ گرگان:

۲۶  مرداد سالروز آزادسازی غیورمردانی است که برای دفاع و پشتیبانی از انقلاب نوپای ایران کم نگذاشتند و کاملا از کیان خود دفاع کردند و رنج سالها دوری از وطن و خانواده را تحمل کردند.

 

در بین این آزادمردان، حاج داود میقانی جانباز 40 درصد و از آزادگانی است که سالها اسارت را تحمل کرد و پس از سالها دوری به وطن و آغوش گرم خانواده بازگشت.

 

حاج داود میقانی اول آبان سال 1342 در خانواده ای 10 نفره در روستای زیارت گرگان به دنیا آمد؛ 6 برادر و دو خواهر دارد. 19 سال داشت که در جبهه های حق علیه باطل به اسارت دشمن بعثی درآمد.

 

26 مردادماه، سالروز ورود آزادگان به کشور فرصت مناسبی برای گفتگو با این آزاده والا مقام و بیان ناگفته هایی است که در این سالها حاج داوود در سینه داشته و دارد.

 

دوران ابتدایی را در روستای زیارت درس خواند و راهنمایی را در مدرسه خرد (سجادیه فعلی) و دبیرستان را در مدرسه ایرانشهر رفت. سالهای اولیه بعد از آمدن به گرگان بیشتر به فعالیت های ورزشی همچون؛ ژیمناستیک و کمی هم کشتی می پرداخت. فوتبال هم جزو برنامه هایش بود و بعدها جذب رشته والیبال شد. کاپیتان آموزشگاه های تیم منتخب آموزشگاه ها و جوانان و بزرگسالان در دهه 59 و 60 بود.

حاج داوود میقانی در گفتگو با خبرنگار شبستان می گوید: سالهای 57 قبل از پیروزی انقلاب از طریق فعالیت های سیاسی، جذب نیروهای انقلاب شدم و علیه نظام شاهنشاهی در اوایل قبل از انقلاب در فعالیت های تظاهرات شرکت می کردم.

 

اولین دانش آموزانی بودیم که راهی جبهه شدیم

این آزاده جنگ تحمیلی ادامه داد: در سن 17 سالگی که دبیرستانی بودم و بعد از پیروزی انقلاب اسلامی و شروع جنگ تحمیلی، در آن سالها که امام فرمودند «جوانان به جبهه بروند»، آن زمان من سوم نظری بودم که وارد جبهه و جنگ شدم. از طریق پادگان چالوس بعد از فراگیری آموزش های سنگین وارد جبهه کردستان شدم و زیر نظر فرمانده جاوید الاثر حاج احمد متوسلیان 4 ماهی را در مریوان در جبهه های مختلف انجام وظیفه کردم و بعد به گرگان برگشتم.

 

میقانی یادآور شد: پس از بازگشت دوباره امام راحل فرمودند اعزام مجددها به جبهه بروند. ما هم جزو اولین دانش آموزانی که وارد جبهه شدند در سال 59 بودیم.

 

وی افزود: بعد از بازگشت دوباره به جبهه، مجددا وارد کردستان شدم و با توجه به تجاربم در مریوان وارد بانه شدم و برای حضور در بازسازی عملیات جاده بانه به سمت سردشت شرکت کردم و برای آزادسازی این جاده خدمت فرماندهی و زیر نظر شهید بروجردی و ناصر کاظمی و شهید طیاره که در آن عملیات شهید شد، انجام وظیفه کردم.

 

با مسئولیت خودم بعد از مجروحیت به جبهه بازگشتم

میقانی اضافه کرد: بعد از شرکت در این عملیات و بازگشت به گرگان، خردادماه امتحان نهایی داشتیم و دیپلم ناقص بودم که با پیام دوباره امام امتحان نهایی را رها کرده و وارد جبهه های جنوب شدم و در عملیات رمضان شرکت کردم.

 

وی خاطرنشان کرد: در مرحله اول این عملیات در پاتک دشمن از ناحیه دست و شکم مجروح شدم و وارد بیمارستان ماهشهر شدم. با توجه به اینکه دوستان در جبهه بودند راضی نشدم به شهر خودم برگردم و از مسئول وقت بیمارستان آنجا که قائمشهری بود درخواست کردم که به جبهه برگردم ولی ایشان اجازه نداد. ولی با سماجت خودم پشت عکس خودم برای برادرم نوشتم که مجروح سطحی شدم و با مسئولیت خودم به جبهه برگشتم.

با کفش کتانی به میدان جنگ برگشتم

این جانباز آزاده اظهارداشت: بعد از خروج از بیمارستان لباس شخصی پوشیدم و به پایگاه شهید بهشتی رفتم و آنجا یک کفش کتانی پوشیدم و با همان کفش وارد عملیات مرحله سوم شدم. آن زمان آر پی چی زن بودم. در عملیات 31 رمضان حدود 372 تانک دشمن از طرف نیروهای ایران زده شد و مجددا از ناحیه پا مجروح شدم.

 

وی ادامه داد: در عملیات رمضان بار دیگر مجروح شدم و قوزک پام نیز تیر خورد و در این عملیات که از ساعت 21 آغاز شده بود ساعت 24 تیر خوردم و کاملا زمین گیر شده بودم و نمی توانستم حرکت کنم و سینه خیز به همراه دوستم که سالم بود خودمان را به خاکریز دایره وار زیر تانک (که بعدها مشخص شد عراقی است) رساندیم. تا ساعت 10 صبح آنجا دراز کشیدم. همچنان از من خون می رفت. چون ورزشکار بودم تحملم بیشتر بود. با چپیه پا خود را بستم. آرپی چی را زیر خاک دفن کردم. چون اگر دشمن می فهمید آرپی چی زن هستم تیر خلاص بود...

 

ساعت 10 صبح فهمیدم زیر تانک دشمن پناه گرفته ام

میقانی گفت: قبل از ساعت 10 صبح به یکی از دوستان همرزم که همراهم بود گفتم نگاه کن ما کجا هستیم. نیروهای دشمن 7 متری در نزدیک ما آرایش کردند. ساعت 10 صبح تانکی که زیر آن پناه گرفته بودیم روشن شد. آنجا بود که فهمیدیم تانک دشمن است. یهو جا خوردیم. همان لحظه شهادتین را خواندیم که خوشبختانه با کمک خداوند تانک به همان شکل بدون چرخش عقب رفت.

 

وی افزود: تا ساعت یک بعدازظهر کسی خبر مارو نگرفت. تانک تیر بار آمد و در همین حین دشمنان ما رادیدند. به دوستم گفتم اگر ما را گرفتند نارنجک را منفجر کن تا شهید شویم وگرنه اگر ما را گرفتند نمی توانیم کاری کنیم...

 

میقانی خاطرنشان کرد: وقتی ما را دیدند گفتند ایرانی ایرانی... یکی دستم را گرفت و چند باری لگد زدند... رفیقم هم که سالم بود را داخل نفربر گذاشتند. پلاکم را از گردنم کندند و انداختند داخل بیابان. وارد نخل های بصره که شدیم داشتم فکر می کردم که می شود فرار کرد یا نه. تا 7 بعدازظهر داخل نخل های بصره بودم و همانطوری از پایم خون می رفت. رفیقم که سالم بود را بردند موصل.

 

وی یادآور شد: من 14 کیلومتر جلوتر از خاک عراق اسیر شدم. عملیات ما لو رفته بود. از زمین و آسمان تیر می آمد. در واقع خوابیده بودم که تیر خوردم.

کشان کشان با پای مجروح بردند داخل اتاق بازجویی

میقانی ادامه داد: من را کشان کشان با پای مجروح و خون ریزی شده بردند داخل اتاق بازجویی. گفتند چکاره بودی و من هم گفتم رزمنده و سربازم و شربت می دادم. گفتند تانک ها را چکسی آتش داد. بعد کتک کاری شدم. گفتند کدام تیپی، گفتم کربلا. یکساعت بعد از آن مجروحان رمضان را پشت وانت تویتا ریختند و به دلیل اینکه تعدادمان زیاد بود من نفر آخری بودم که سوار ماشین کرده بودند، به همین دلیل پایم از ماشین آویزان شده بود. بعد سرباز با لگد پایم را زد و از هوش رفتم...

 

وی افزود: وقتی که به هوش آمدم در بیمارستان بودم. دیدم یک نفر لباس سفید دارد و من روی چرخ ویلچر هستم. بعد مرا به اتاقی بردند و گفتند باید به امام توهین کنی و مرگ بر خمینی بگویی. من آنجا حرفی نزدم. هرچی گفتند تمکین نکردم. افسر عراقی با مشت زد به دهنم و دندانم شکست و باز از حال رفتم و وقتی به هوش آمدم دیدم روی تختم.

 

میقانی گفت: آنجا دوستانی که بودند یکی دزفولی بود و عربی بلد بود. سرباز به زبان عربی می گفتند من برادرش را کشتم و به دلیل به من حمله کرد و گلویم را فشرد. و در این حین خانمی به نام حمیده پرستار آن زمان، آن سرباز را کشید و گفت: مجروح... سالم...

 

وی ادامه داد: آنجا فقط یک مصاحبه ای از ما گرفتند و من گفتم بچه ناهارخوران زیارت هستم. اینجا وضعیت 3 است. که بعدها خانواده متوجه شدند من اسیر شدم. آنها فکر می کردند مفقودم...

 

امضا بده پایت را قطع کنیم

میقانی گفت: به من گفتند امضا بده پایت را قطع کنیم و من امضا نکردم. پایم را گچ گرفتند و بعد از آنجا وارد اردوگاه عراق شدیم. در اردوگاه گچ را با تیغ باز کردم. چرکهای قوزک پا را با تیغ بریدم. در آن زمان وضعیت بهداشتی اصلا خوب نبود.

 

وی ادامه داد: دو سه روز بیمارستان بودم بعد بردند اردوگاه. اول اردوگاه با کتک ما را پذیرایی می کردند. بعد وارد آسایشگاه می شدیم. دوستم هم در اردوگاه بود.

 

این جانباز آزاده خاطرنشان کرد: در 8 آذر 61 اسیر شده بودم. در اردگاه موصل که 900 تا هزار نفر از بچه های رمضان هم بودند. هم به لحاظ غذایی، پوشاک و ... به ما خیلی سخت می گذشت ما اعتصاب کردیم. حدود یک هفته درها را به روی ما بستند. شرایط بسیار سختی را گذراندیم تا جایی که مجبور شدیم مرگ بر صدام بگوییم. آنها یک گروهی را گرفته بودند پشت اردوگاه. وارد حیاط اردوگاه شدیم و نماز جماعت خواندیم. در حال نماز جماعت گردان ضد شورش با آهن و کابل ریختند و متاسفانه همان زمان سه نفر را شهید کردند و دست و سر 400 تا 500 نفر را شکستند...

در اردوگاه شماره سه با شهید ابوترابی آشنا شدم

وی اضافه کرد: یک ماه هم ما را در بدترین شرایط زندگی قرار دادند. آب اردوگاه را قطع کردند. بعد از آن اردوگاه ما را تقسیم کردند به اردوگاه های دیگر. من رفتم اردوگاه شماره سه که با مرحوم شهید ابوترابی هم بند بودیم. حدود 15 روز تا یک ماه ما را تنبیه می کردند. صبح، ظهر و شب. تا اینکه آرام آرام با اسرای دیگر قاطی شدیم و معاشرت کردیم.

 

میقانی گفت: اولین برخوردم در اردوگاه شماره سه با اسوه مقاومت آقای ابوترابی بود. یک روز گفتم بروم حاج آقا را از نزدیک که داخل آسایشگاه 6 بود ببینم. حاج آقا در حال چرخ باستانی بود. گفتم این کیه، گفتند: حاج آقاست. ایشان علاوه بر اینکه مجاهد و مرد عمل بود، ورزشکار تمام عیار بود. بعد از احوالپرسی از ایشان برای زندگی در اسارت نصیحت خواستم. ایشان گفتند فقط اینجا بندگی خدا را انجام دهید و صبر و بردباری و سختی و ... توجه شما به خدا باشد.

 

وی افزود: در زمانی که سختی ها و مرارت ها به اوج خود رسید و از طرفی دشمن غرور و مردانگی شما را شکست با آیه الا بذکرالله تطمئن القلوب آرام بگیرید. از آنجا تحت تعلیم و تربیت یک عالم مجاهد قرار گرفتم و شکل جدیدی از دوران اسارت قرار گرفتم.

 

شاگرد احمد متوسلیان و شهید بروجردی و آشنایی با ابوترابی دو نعمت دوران جنگ و اسارت

آزاده هشت سال دفاع مقدس اظهارداشت: دو نعمت در دوران جنگ و اسارت نصیبم شد. یکی شاگرد احمد متوسلیان و شهید بروجردی در دوران جبهه و جنگ و بعد از آن دوران اسارت با شهید ابوترابی و یک عالم مجاهد و خستگی ناپذیر شهید اندرزگو هم بند بودیم. من هر چی دارم از این دو منبع دارم.

 

وی ادامه داد: بعد از ورود به اردوگاه متوجه شدیم باید اینجا تشکیلاتی عمل کنیم. سیاستی که حاج آقا ابوترابی طراحی کرده بود به عنوان فرزند امام. این شاگرد برجسته امام، اسارت را به شکل ستادی عمل کرد و نیروهای مختلف را برای خدمتگزاری به آزادگان در قالب مسئولین آسایشگاه، مسئولیت ورزشی، مسئول اخبار، انتظامات، مسئول فرهنگی، دعا، کلاس های قرآنی، نهج البلاغه و غیره تقسیم بندی کردند و هر آسایشگاهی این مسئول را داشت. یک ایران کوچک را در آنجا طراحی کرد. و برنامه هایی که در ایران برگزار می شد را آنجا هم برگزار می کردیم. شهادت ها و ولادت ها...

 

ورزش جودو را به صورت مخفیانه شروع کردم

میقانی تصریح کرد: حدود 5 سال مسئولیت آسایشگاه و مسئولیت فرهنگی اردوگاه انجام وظیفه کردم. با توجه به اینکه خودم ورزشکار بودم و از قبل هم ورزش می کردم. و رشته جودو را از قبل به عنوان دفاع شخصی آغاز کرده بودم آنجا با استادی به نام گندمکار آشنا شدم و جودو را به صورت مخفیانه و در سخت ترین شرایط و بدون امکانات شروع کردیم.

وی خاطرنشان کرد: روی پتوهای آسایشگاه تمرین می کردیم و پالتوهایی که به ما داده بودند را بردش داده و به عنوان لباس جودویی برای تمرین استفاده می کردیم. تصور نمی کردم یک روزی آزاد شوم و جودو را به این سبک ادامه دهم.

 

میقانی یادآور شد: در سال 64 در آسایشگاه داشتم جودو تدریس می کردم. گفتم احساس می کنم یک روزی آزاد می شوم و در بزرگترین مرکز آموزشی دنیا آموزش می بینم. یکی از بچه ها گفت آقا داود به همین خیال باش.... ما همیشه فکر می کردیم شهید می شویم و بلاتکلیف بودیم. تا اینکه خداوند توفیق داد و سال 69 آزاد شدیم.

 

وی افزود: آنجا شرایطمان طوری بود که تقسیم کار کرده بودیم. که چه موقعی ورزش کنیم. یک ساعت مربوط به نظافت آسایشگاه بود. ما در این فاصله کونگ فو، جود و کاراته کار می کردیم و یک نفر نگهبانی می داد. چون من ارشد آسایشگاه بودم نگهبان مخصوص خودم می گذاشتم و موانع خطر را در 20 متری اعلام می کردند...

 

ورزش و نرمش در آسایشگاه به معنای مرگ بود

این آزاده اضافه کرد: ورزش و نرمش در آسایشگاه به معنای مرگ بود. هر کسی را می گرفتند یعنی مرگش را امضا می کردند. من ورزش تخصصی ام را مخفیانه کار کردم و صدها اسیر را آموزش دادم.

 

وی در خصوص خورد و خوراک در دوران اسارت، گفت: تغذیه و غذا هیچ وقت سیر غذا نمی خوردیم. آنقدر غذا نامناسب بود ما 6 ماه یا سه ماه روزه می گرفتیم. آدم های مختلف باهم زندگی می کردیم. بیماری های واگیر دار و سرویش بهداشتی کنار مان بود. خیلی به ما سخت گذشت.

 

میقانی افزود: در شرایط بحرانی، آب اردوگاه را قطع می کردند. در عین اینکه شرایط بهداشتی بدی را داشتیم. مسائل بهداشتی تحت الشعاع بود. دوش مناسبی برای حمام نبود. آب حمام همیشه سرد بود. یک المنت درست کرده بودیم که آب جوش بیاید و حداقل آب گرم بخوریم برای روزه گرفتن.

 

وی ادامه داد: به همین دلیل آب حلب هایی برای پنیر بود که با آن آب را جوش می آوردیم.  اونموقع حلب ها زنگ زده بود. به فضل الله یکی از هم بندی ها گفتم برو از داخل حمام یک حلب تمیز بیاورد تا آب بتوانیم جوش بباوریم. که در حین این کار یک سرباز عراقی زد به کمر فضل الله که تا سه سال  وتا سال 64 سال بلاتکلیف روی چرخ بود.

خیلی ها به دلیل اضطراب موی سرشان سفید شد

میقانی در خصوص شدت برخورد عراقی ها با اسرا، گفت: برای رفتن به سرویس بهداشتی با کابل می زدند. همیشه دلهره داشتیم. خیلی ها همون موقع به خاطر همین اضطراب ها موی سرشان سفید شد.

 

وی با اشاره به سخت ترین و تلخ ترنی خاطره دوران اسارت، افزود: چون با تفکر امام زندگی می کردیم تمام هم و غم ما این بود که برگردیم و امام را زیارت کنیم.

 

فوت امام سخت ترین دوران برای اسرا بود

این آزاده جنگ تحمیلی خاطرنشان کرد: یکسال قبل از آزادی ما تمام سختی ها را تحمل کردیم. بعد از آتش بس همچنان اسیر بودیم. بعد از فوت امام سخت ترین شرایط برای همه اسرا بود. اینکه امام رفت از دنیا. ما رهبری را از دست دادیم که به فرمان ایشان به جبهه آمدیم.

 

وی اضافه کرد: همه به لحاظ عاطفی به امام وابسته بودیم. بعد از فوت امام حاج آقا ابوترابی سخنرانی کرد و گفتند به زودی یکی از بهترین شخصیت ها و یاران امام جایگزین می شود. بعد از 24 ساعت مقام معظم رهبری جایگزین امام شد.

 

میقانی با اشاره به فعالیت مخفیانه خود در جودو، گفت: عراقی ها خیلی تلاش کردند تا بدانند مربی جودو آسایشگاه چکسی است. هر کاری کردند مرا بگیرند نتوانستند. در آخر یکی از شاگردهای مرا گرفتند و گفتند کی مربی ات است و اون هم اسم مرا لو داد... افسری آمد و زد پشت کتف من و من را نگاه کرد و منم گفتم کاری نکردم و گفت رو و به من فحش داد. افسری در آنجا گفت تو مربی اردوگاه در جودو هستی. منم گفتم جود نمی دانم چی هست. چند باری کشیده زدند در گوشم و آخرش هم دیدند نمی توانند از من اقرار بگیرند آزاد کردند.

موقع آزادی گفتم مربی جودو هستم

وی یادآور شد: وقتی که آزاد شدم نفر 24 بودم برای سوار شدن در ماشین. در موصل که اسمم را خواندند گفتند تو مربی جودو هستی و بعد گفتم بله بعد گفتند برو...

 

میقانی با اشاره به آزادسازی اسرا در روز جمعه (26 مرداد) سال 69، گفت: در روز چهارشنبه (4 مرداد) 69 با یکی از دوستان در اردوگاه در حال قدم زدن بودیم که اعلام کردند تحویل اسرا شده و اسرا آزاد می شوند.

 

باور نمی کردیم 26 مرداد آزاد شویم

وی افزود: آن زمان دو سال از آتش بس و قطعنامه گذشته بود. روز آزادی ما گفتند جمعه آزاد می شویم. بچه ها خوشحال بودند. من اول باور نکردم و گفتم در حد حرف است. بعد روز جمعه (26 مرداد) دیدم صلیب سرخ آمد و بعد گفتند اتوبوس پشت در است و بعد اسم ها را خواندند و گفتند بیائید بروید.

 

این جانباز آزاده ادامه داد: یک کیف ساده نظامی به همراه وسایل و کارت صلیب سرخ وسایل همراه ما بود. بعد از خواندن اسم ها و نشستن در ماشین به سمت ایران حرکت کردیم. و لب مرز آمدیم. از مرز خسروی برگشتیم. یکی از دوستان برادرم که اداره اطلاعات بودند به خانواده ام اطلاع داد و به استقبالم آمد. پس از بازگشت به مرقد امام آمدیم و بعد ساری رفتیم.

 

وی خاطرنشان کرد: برادرم که مرا در ساری دید مرا نشناخت. به او گفتم نگذارید مادرم به نزدیکی من بیاید و عقب تر از من باشد. وقتی اسیر شده بودم 75 کیلو وزن داشتم ولی موقع آزادی 50 کیلو شده بودم تا مرا ببیند و وحشت کند.

 

زبان برادرم با دیدن من بند آمد

میقانی اضافه کرد: عمویم که مرا دید وحشت کرد و نتوانست صحبت کند. زبان برادرم هم بند آمده بود. مادرم از 30 متری داخل ساری مرا نگاه می کرد و نمی توانست به جلو بیاید. آرام آرام وارد استان گلستان شدم. جزو اولین آزادگان اسیر بودم. میدان بسیج گرگان خیلی شلوغ بود. وقتی می رفتم جبهه برادرم برادرم مقطع ابتدایی بود و وقتی که من برگشتم دیپلم گرفته بود.

برادرهایم را نشناختم. مراقب مادر هم بودم تا سکته نکند. می گفتم نه نه نگران نباش من آمدم.

 

با فروش النگوی مادرم راهی جودو شدم

وی اظهارداشت: یک هفته از استراحت و آزادی ام نگذشته بود که به مادرم گفتم می خواهم بروم جودو را ادامه دهم. گفتم برای این رشته خیلی زحمت کشیدم و اجازه بدین من بروم. مادرم یک النگو داشت و فروخت و پولش را به من داد و من به تهران آمدم و جودو را ادامه دادم.

میقانی یادآور شد: به عنوان مربی ممتاز به ژاپن اعزام شدم و کلاس های آموزشی در ژاپن را گذراندم. آقای ابوترابی با آقای ولایتی وزارت امور خارجه صحبت کرد تا در دوره های تخصصی ژاپن شرکت کنم و به ایشان گفت: « آن زمان که در دوران مرارت بار اسارت نرمش به منزله مرگ محسوب می شد حاج داود آقا صدها اسیر را آموزش داد و تا مرز شهادت تنبیه شد». در سال 1998 در مسابقات ککاتای ژاپن به عنوان نفر ممتاز انتخاب شدم و کمربند مشکی دان 5 را دریافت کردم.

 

وی ادامه داد: بعد از برگشت 6 سال مربی تیم های ملی یمن بودم. جودوی یمن از زیر صفر تبدیل به حضور در مسابقات آسیایی و بین المللی شد. و مدال طلا گرفت. به کشور جیبوتی ماموریت یافتم و یک هفته آنجا دوره مربی گری گذاشتم.

 

یکسال مربی جودوی عراق شدم

این آزاده هشت سال دفاع مقدس خاطرنشان کرد: بعد از چند سال به ایران برگشتم. مجددا برای مربی گری عراق انتخاب شدم ولی مادرم با من مخالفت کرد. گفت نباید کشوری که با تو بد کرده بروی. بالاخره راضی اش کردم و رفتم یکسال مربی آنجا بودم. با توجه به عدم امنیت آنجا، مادرم تماس گرفت و برگشتم. بعد از برگشت سرمربی تیم ملی جودی ایران در نونهالان شدم.

 

وی افزود: مسئولیت کمیته فنی جودو، عضو هیئت رئیسه، مشاور فنی، مسئول توسعه جودو کشور، ناظر فنی تیم های جودوی ایران و دریافت کمربند مشکی دان 7 جهان و دان 8 2008 یمن از سوابق بنده است.

با یکی از همسران شهدا ازدواج کردم

میقانی در خصوص ازدواج خود نیز، گفت: وقتی از سارت برگشتم برگشتم 26 – 27 سالم بود. برای ازدواج به خانواده گفتم می خواهم با یکی از همسران شهدا ازدواج کنم. به همین دلیل با یکی از همسران شهدا که اصالتا مشهدی و در گرگان ساکن و در حال تحصیل در تربیت معلم بود ازدواج کردم.

 

وی افزود: حاصل ازدواجمان دو پسر و یک دختر است. پسر بزرگم دانشجوی رشته پزشکی دانشگاه شهید بهشتی تهران، دخترم پزشکی تهران مشغول تحصیل و پسر کوچکم هم امسال کنکور داده است.

 

به دنبال هیچ امتیاز مادی نرفتم

میقانی ابراز داشت: در حال حاضر خودم هم کارشناس ارشد مدیریت راهبری استراتژی ورزش و مدرس ارشد فدراسیون و مربی بین المللی جود هستم. شغلم معلم ورزش است. بعد از بازگشت پست های دولتی را قبول نکردم. بامشورت حاج آقا ابوترابی استخدام آموزش و پرورش شدم و در سنگر تعلیم و تربیت مشغولم.

 

وی در پایان گفت: من در طول زندگی به جز خدای متعال از هیچ کس هیچ چیزی نخواستم و در هیچ جایگاهی نخواستم قرار بگیرم. به دنبال هیچ امتیاز مادی هم نرفتم. از خداوند متعال فرزندان صالح خواستم که خداوند لطف کرد و به ما داد...

 

بزرگترین آرزوی من این است تا بتوانم بدون هیچ ادعایی به مردم خدمت کنم به خصوص قشر کم درآمد جامعه...

 

کل تفکرم همین شعار آقای ابوترابی است.«راز عظیم خلقت و گنجینه عظیم آفرینش و آنچه را که اهل قلم به دنبال آنند چیزی جز خدمت به بندگان خدا نیست. آن هم بدون هیچ چشم داشتی». آزاده ای از ایشان سوال کرد تا کی اینطور باشیم و ایشان در جواب گفتند تا آنجا که خاک شوی و مردم برای رسیدن به خواسته های مشروع شان پا روی تو بگذارند.

 

افتخار می کنم از اول پیروزی انقلاب سرباز ولایت و امام بودم و تا امروز که نفس می کشم سرباز ولایت هستم و جانم برای امام خامنه ای است...

 

گفتگو: ربابه کابلی

عکس: سید جواد میرحاجی

کد خبر 566142

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha