به گزارش خبرگزاری شبستان ، «اتفاقات زيادي افتاد تا دختر بچه پر شر و شور و نوجواني سركش و پر انرژي، بشود زكي كه حالا دارد با قطار به زادگاهش ميرود. در طول سفر زكي براي اولين بار فكر را رها ميكند تا مرور زندگياش تا هر كجا كه ميخواهد برود. هم كوچهايها، بارش برف، دل به هم خوردگي خودش در قطار و... همه تلنگري ميشود بر ذهن خسته و هنوز پويايي زكي تا در سفري ذهني، به موازات طي مسير با قطار، پيش برود و پس بيايد و سبك سنگين كند و زن سالهاي رفته از عمرش را. قطار كه به مقصد ميرسد ذهن زكي هنوز توي راه است و نميخواهد سوت پايان را بكشد. شايد وسط راه، ترمز را بكشد و پياده شود... خنده خشك شده بود رو لبهاي زكي. سيم تلفن را ميپيچاند دور انگشت اشاره و يكهو رهايش ميكرد. گفت: آره راس راسي دارم ميآم، دارم پسرم كيا رو ميآرم مسابقات شطرنج. يه هفتهاي هستيم... چرا اينقدر شلوغش ميكني؟ و اكبر آن قدر حرف زده بود كه مجبور شده بود ايميلش را بدهد و بهش بگويد بايد برود شام درست كند و بقيهاش بماند براي وقتي كه همديگر را ميبينند. اكبر آن شب تاصبح به او ايميل زده بود و از همة آن سالها و اتفاقهايي كه افتاده بود گفته بود. هر جا هم كه توانسته بود، برايش عكس فرستاده بود«... .
آنچه خواندیم بخشی از رمان «انتهای خیابان شاه بختی شرقی» است که در ۲۰ فصل نوشته شده است. در قسمتی دیگر از این رمان میخوانیم:
«بیشتر بچهها همان طور بودند که آخر بهار از هم جدا شده بودیم. بعضیها قد کشیده بودند. چند تا از بچهها حسابی چاق شده بودند. زنگ خورد. رفتم روی نیمکت آخر کلاس نشستم. آقای شیرزاد که آمد سر کلاس و همه بلند شدند، نیم خیز شدم و دست هایم را گذاشتم لبه میز. چشمهای سبز آقای شیرزاد چرخید روی تکتک بچهها. لبخند همیشگی روی لبش بود. ما هیچ وقت نفهمیدیم از روی مهربانی بود یا تمسخر. پارسال که موقع نخ کردن سوزن چرخ خیاطی محکم زد توی صورتم، خودش بیشتر از من سرخ شد. دستم را گذاشتم روی صورتم و نگاهش کردم. داد زد: «بلد نیستی یه سوزن نخ کنی اون وقت «قَیچی» گفتن منو مسخره می کنی؟» وقتی گفت «قَیچی» نتوانستم جلوی خندهام را بگیرم و کلاس هم منفجر شد و آقای شیرزاد از کلاس بیرون رفت. سریه زدم پهلویم که: «با توئه زکی.» سرم را بلند کردم. آقای شیرزاد داشت به من نگاه میکرد. «این تویی زکی؟» زیر لب گفتم: «بله آقا.» سُر خوردم پشت میز و ندیدم آقای شیرزاد باز داشت به من نگاه میکرد یا رفته بود سراغ بقیه...»
در پشت جلد این کتاب نیز آمده است: «با اینکه همیشه کفش ورزشی میپوشید باز هم یک سروگردن از همه دخترهای دانشگاه، با آن کفشهای پاشنه بلند، بلندتر بود. هنوز هم، مثل بچگیهاش، با پسرها راحتتر بود. عشوه و ناز و به قول عمه مهران ظرافت زنانه را یاد نگرفته بود. پلههای دانشگاه را دوتایکی بالا میرفت و اگر کسی توی راهرو نبود از طبقه سوم روی نردههای راهپله سر میخورد تا پایین. چند بار هم سر خورده بود تا طبقه همکف و رختورخ یکی از استادها، که منتظر آسانسور بود، درآمده بود و هولهولکی در حالی که لباسهایش را مرتب کرده بود سلام کرده بود. استادها که به کارهای او عادت کرده بودند جواب سلامش را میدادند و سر تکان میدادند.»
«انتهاي خيابان شاه بختي شرقي»داستانی از نصرت ماسوري است که نشر هیلا آن را در 144صفحه چاپ و روانه بازار نشر کرده است.
نظر شما