به گزارش سرویس دیگر رسانه های خبرگزاری شبستان به نقل از الف، چند روز پيش، درحوالي ترمينال مسافربري شهر، پيرزن غمگين و دل شكسته اي را دیدم که زار زار مثل ابر بهاران گریه می کرد و با صدايش، دل هر رهگذري را به درد مي آورد. تحمل ديدن آن صحنه ناراحت كننده را نداشتم. جلو رفتم وگفتم: “ چی شده مادر، چرا گريه مي كني؟! “
پيرزن سرش را بلندكرد و به آرامي گفت: “ نپرس مادر؛ نپرس كه از صبح تا حالا به دنبال يه بلیت اتوبوس، از پا و زبون افتاده و ديگه رمقي برام باقي نمونده!”
- چرا؟ مگه بليت قندهار مي خواي؟!
- نه مادر، قندهارم كجا بود؟!... هر كجا مي رم، مي گن به خاطر عيد فطر و اين چند روز تعطيلي، همه بليت ها رو فروختيم و ديگه بليتي نداريم!...
- حالا كجا مي خواي بري مادر؟
- كرمان، پيش عروسم؛ آخه اون طفلك بارداره و وقت زايمونش رسيده؛ پسرم تلفن زده كه برم كمك شون...
گفتم:" بلندشو مادر؛ بلند شو كه با نشستن و ناله وگريه، مشكلت حل و دردت درمون نمي شه؛ بيا بريم برات بليت تهيه كنم! "
- يعني مي توني مادرجون؟!
- دنيا رو چی ديدي مادر؛ شايد بتونم!
پيرزن بلافاصله ازجا بلند شد و خوشحال و خندان و با دنيايي اميد، لنگ لنگان به دنبالم به سمت ترمینال حركت كرد...
بعد از طي مسافتي به ترمينال رسيديم و به اولين دفتر فروش بليت وارد شديم. وقتي در را بازكردم، با صحنه عجيبي روبرو شدم؛ مسوول فروش بليت، با سبيلي از بناگوش دررفته، يك جفت ميل باستاني به دست گرفته بود و آن ها را به روي شانه هايش مي چرخاند؛ او صداي نوار ضرب زورخانه را هم تا آخر بلندكرده بود و ضمن ورزش، با لذت تمام به تن و بدن ورزیده و قوی خود نگاه مي كرد و...
براي يك لحظه فكركردم اي دل غافل؛ شايد حواسم نبوده و به اشتباه به گود زورخانه وارد شده ام و خود خبر ندارم! به پيرزن نگاه كردم كه از وحشت، چشم هايش چهارتا شده و زبانش بندآمده بود... پس ازچند لحظه به آرامي جلو رفتم و سلام كردم. فروشنده درعالم ديگري سير و سياحت مي كرد... با صدايي بلند گفتم: " سلام آقا! خسته نباشي! "
او بدون اين كه نگاهم كند، گفت:" خسته نباشي يعني چی؛ بگو خدا قوت! "
- خدا قوت!
- قربون معرفتت جوون!
- ببخشيد، يه بليت براي كرمان مي خوام!
مسوول فروش بليت، ميل باستاني را از روي شانه هايش پايين آورد و با دست چپ، بازوي دست راستش را مالش داد و گفت:" بليت مي خواي چیكار پسر؛ اين بازوي مردونه رو مي بيني؟!"
- بله مي بينم!
- دست بزن ببين چطوره!
جلو رفتم و دست زدم؛ سفت بود؛ مثل سنگ!... گفتم:" چه بازوي محكمي؛ آفرين! "
- آفرين يعني چی؛ بگو ماشاءالله!
و دستمال گردنش را بازكرد و به دور دستش پيچيد و گفت: " فعلا پاهاتو جفت كن ببينم! "
- پاهامو؟!... براي چی؟!!
- براي اين كه از زمين بلندت كنم و ميزون قدرتم رو بسنجم؛ آخه مي دوني، من يه وقتی خوب هالتر مي زدم و اسمم همه جا وِرد زبونا بود!
با ناراحتي گفتم:"دست بردار آقاي محترم، مگه بنده هالتر شما هستم؟! عجيبه والا!... من اومدم این جا تا... "
- تا بليت بگيري؟!
- بله، بليت به مقصد كرمان!
فروشنده با بدخلقي، درخروجي را نشان داد:" بليتم كجا بود مرد حسابي؟ بليت، بي بليت؛ حاليته؟! حالا بهتره فورا بري پي كارت كه اصلا حال ندارم! "
- برم پي كارم؟! من تا بليت نگيرم، ازجام تكان نمي خورم! چي خيال كردي پهلوان پنبه؟!
فروشنده به چشم هايم نگاه کرد و بلافاصله چشم غره رفت:"بله؟! نفهميدم!! به من مي گي پهلوون پنبه؟! "
- بله، چون اگه پهلوون درست و حسابي بودي كه وزنه سي و سه مني رو از جا بلند مي كردي، نه منو كه فقط چهار مثقال گوشت خالص دارم و...
نگذاشت بقيه حرفم را بزنم؛ مثل پلنگ زخم خورده نعره كشيد:" حالا بهت حالی می کنم که من... "
وحشت زده عقب كشيدم: " مي خواي چیكاركني آقا؟! "
چند قدم جلو آمد و با عصبانيت تمام، مُشت دست راستش را در مقابل چشم هايم گرفت:" مي خوام با همين مشت، شناسنامه تو باطل كنم! "
و به یکباره به طرفم خيز برداشت.پيرزن هم با عجله ازجا بلند شد و خودش را به وسط معركه انداخت. فکرکردم حالا به خاطر من، با فروشنده درگیر می شود، اما او لبخند زنان خطاب به فروشنده گفت: " اي واي مادر، مگه تو شناسنامه هم باطل مي كني؟! "
- آره ننه، باطل مي كنم؛ خوبم باطل مي كنم! حالا بكش كنارتا شناسنامه اين بوقلمون مُردني رو براي هميشه باطل كنم و يه يادگاري درشت هم زير چشماش بكارم و خلاص!
پیرزن درحالي كه ذوق زده شده بود، خم شد و خیلی آرام و درگوشی گفت:" با این پسرکاری نداشته باش مادرجون؛ قربونت برم اگه بتوني اين شناسنامه پوسيده و قديمي منو باطل كني و به جاش يه شناسنامه جديد و جوون و خوشگل بهم بدي، تا آخرعمر دعات می کنم! می دونی که چی می گم؛ یه شناسنامه که سن و سال منو یه هوا..."
فروشنده مانده بود كه به پيرزن چه بگوید و من درمانده و بلاتکلیف كه چه كاركنم؛ بخندم و يا از مشت سنگين اين مرد عصباني فراركنم و...
... خلاصه، پيرزن آن قدر التماس و خواهش كرد و از عروس باردار و نوه آينده ا ش گفت وگفت تا بالاخره فروشنده يك بليت به مقصد كرمان برايش صادركرد؛ البته بعد از زدن يك مشت جانانه و سنگين و كاشتن بادمجاني درشت وخوش رنگ در زيرچشم راست بنده؛ آن هم به رسم يادگاري!
... باز خدا را هزار مرتبه شكر؛ اگرجناب پهلوان پنبه، جدي جدي شناسنامه ام را باطل مي كرد، الان به جاي شادي و شیرینی جشن عيد سعید فطر، بايد خرماي سر قبر مرا مي خورديد و فاتحه!... آخيش؛ واقعا كه شانس آوردم!
نویسنده: حمیدرضا نظری
نظر شما