به گزارش خبرگزاری شبستان به نقل از طلیعه، در دهه اخیر نظراتی در مورد نسبت انقلاب اسلامی و حکمت متعالیه و تأثیرپذیری امام خمینی(ره) از ملاصدرا و تأثیر حکمت متعالیه در وقوع انقلاب اسلامی مطرح شده است که اگرچه طرفداران بزرگی دارد اما مخالفانی هم دارد. گروهی از مخالفان انقلاب را مفهوم و پدیده ای مدرن میدانند و هرگونه نسبت پدیده مدرن را با سنت رد می کنند. به هر حال در گفتگو با دکتر نعمتالله باوند، استاد دانشگاه و عضو هیئت علمى پژوهشگاه اندیشه معاصر به بررسی این موضوع پرداختیم. «در اسارات آزادى (بحران جهان معاصر)»، «نقش امام خمینى(ره) در جهان معاصر»، «جایگاه عقل و دموکراسى در نظام ولایت»، «نقدى بر مکتب پلورالیسم»، «تحلیل فلسفى – تاریخى انقلاب اسلامى» از جمله آثار اوست.
*آقای دکتر! همان طور که مستحضر هستید برخی از کارشناسان معتقدند ملاصدرا چندان به مباحث سیاسی نپرداخته، بنابراین نمیتوان گفت که حکمت متعالیه دارای اندیشه سیاسی است. برخی هم معتقدند اگرچه مباحث سیاسی در حکمت متعالیه لاغر و نحیف است اما میتوان با استفاده از مبانی اندیشه سیاسی صدرایی به بسط آن اقدام کرد. نگاه و نظر شما در این رابطه چیست؟
دو نگاه و رویکرد به ملاصدرا و جایگاه اندیشه سیاسی در منظومه فکری او وجود دارد؛ یک نگاه و رویکرد، نگاه نقلی، نصی و صوری است. یک نگاه هم عقلی، محتوایی و مبنایی است. بنده می خواهم عرض کنم در نگاه به فلسفه و منظومه عظیم ملاصدرا باید نگاه دوم را داشت یعنی باید جایگاه تفکر فلسفی، عرفانی، کلامی و اسلامی ملاصدرا را مشخص کرد تا در این جایگاه روشن شود، ولو تصریح نشود؛ حداقل تلویحا روشن شود که اندیشه سیاسی او چیست.
بنده تقریبا با دو رویکرد و نگاهی که مطرح هست و شما گفتید مخالفم و سعی میکنم مطالب جدیدی را بگویم و تکرار مکررات نباشد. برای اینکه نگاه محتوایی به جایگاه اندیشه عظیم ملاصدرا اعم از اندیشههای عرفانی، فلسفی و سیاسی او را داشته باشیم باید مقدمه کوتاهی از اسلام و تاریخ اسلام به ویژه تاریخ فکری و سیاسی اسلام عرض کنم تا جایگاه فلسفه ملاصدرا مشخص شود. اولا می دانیم همه انبیاء (ع) آن چنان که قرآن کریم ـ این مصحف شریف تحریف ناشده ـ تصریح می فرماید: همه انبیاء(ع) آمدند که انسانها را از عالم محسوس به عالم معقول و از عالم ماده به عالم معنا ارتقا دهند. به همین جهت از دنیا برای آخرت یاد می کنند که پیامبر(ص) فرمود: «الدنیا مزرعه الاخره» یعنی پیوندی بین دنیا و آخرت، ملک و ناسوت از یکسو و ملکوت و جبروت از سوی دیگر وجود دارد در واقع پلی میان این دو زدند. این نقطه ارتباط بین دنیا و آخرت با توجه به وضعیت بشر و دنیا همان ارتباط دین با سیاست، تفکر با سیاست و حکمت با سیاست است.
تمام انبیاء(ع) به همین دلیل که دلیل عقلی و نقلی محکمی است در صدد تشکیل حکومت بودند به ویژه انبیاء اولوالعزم(ع). مطابق با آیات قرآن برخی موفق به این کار شدند اما بعضی هم موفق به تشکیل حکومت نشدند. اکثر انبیاء(ع) در این مقصد اعلای خودشان دچار شکست ظاهری شدند و ادیان دچار تحریف شدند، تنها دینی که تحریف ناشده باقی ماند اسلام بود، اما متأسفانه در اسلام هم مسائلی رخ داد که حکومت فاضله ای که پیامبر اکرم(ص) در مدینه تشکیل داد تداوم نداشت.
منظورتان از عدم تداوم حکومت فاضله پیامبر(ص) چیست؟
با رحلت پیامبر(ص) ملک و ملکوت یا حکمت و حکومت در اسلام از هم فاصله گرفت. به همین جهت ظاهر دین و باطن دین که در شخصیت رسول الله(ص) و حکومت سیاسی، معنوی و الهی ایشان به هم متصل بود، سُست و بعدها دچار گسست شد.
چرا؟
چون می بایست ادامه و تداوم حکومت سیاسی رسول اکرم(ص) با اشخاصی صورت می گرفت که وارث حکمت و حکومت(توأمان) بودند و لازمه این امر عصمت بود و لازمه تحقق این عصمت اعتقاد به امامت بود، اگر این پیوند برقرار میشد حقیقت حاکم بر همه شئون زندگی مسلمانان از جمله در عرصه سیاست و محصول آن هم عدالت می شد. انسانها از حقیقت به عدالت می رسند اما متأسفانه این مسئله کم رنگ شد و در برخی مقاطع تاریخ از هم دور و بلکه معکوس شد.
چرا این حالت رخ داد؟
چون مطابق اعتقاد ما شیعیان که مقتبس از قرآن و بسیاری از روایات پیامبر اکرم(ص) است و حتی برادران اهل سنت بعضی از آنها را نقل کردند، وارث حکمت و حکومت پیامبر(ص)، کسی جز امیرالمؤمنین(ع) نبود یعنی کسی از صحابه پیامبر(ص) ادعا نمی کرد که به اندازه امیرالمؤمنین(ع) کامل است. این مسئله را حتی علمای بزرگوار اهل سنت هم نقل کردند، اما میگفتند چون مصلحت در این است که امیرالمؤمنین علی(ع) هم جوان است و هم در جنگهای مختلف، برخی از کافران که خویشاوندان بعضی از اصحاب بودند را کشته است او اگر حاکم شود، اضطراب و اغتشاشی در حکومت پدید میآید از این جهت براساس اصل ضرورت و اصل مصلحت گفتند بهتر است امیرالمؤمنین علی(ع)، خلیفه نباشد. با این امر حکمت و حکومت، دین و سیاست از هم فاصله گرفت. ظاهر و باطن اسلام از هم جدایی گرفت. به صورتی که بعد از رسول اکرم(ص) علمای یهودی میآمدند سؤالات عجیب و غریبی را از خلفای اول و دوم ـ جناب ابابکر و جناب عمر ـ مطرح میکردند و آنها ناگزیر به امیرالمؤمنین(ع) احاله می دادند تا اینکه بعد از مدتی گفتند اگر سؤال علمی دارید بروید به دنبال جوان اصلح که موی پیشانیاش ریخته است، اگر حکومت را می خواهید پیش ما بیائید.
پس حکومت و علم و حکمت از هم فاصله گرفت و یهودیان سؤالات خود را از علی(ع) میپرسیدند حتی گاهی اوقات به اتفاق خلیفه می آمدند و امیرالمؤمنین(ع) به همه سؤالات آنها جواب قانعکننده میداد و حتی بعضی از یهودیان مسلمان شدند و بعدا در رکاب امیرالمؤمنین(ع) به شهادت رسیدند. پس ظاهر و باطن اسلام شکافی برداشت اما جناب ابابکر و جناب عمر تا آنجایی که به ظاهر اسلام اعتقاد و علم داشتند عمل کردند و این شکاف، شکافی نشد آن چنان که بعدا می بینیم در زمان خلیفه سوم ـ جناب عثمان ـ روی داد.
در دوره های بعد در دوره بنی امیه و بنی عباس چه اتفاقی افتاد؟
بعد از حضرت امیر(ع) در زمان حکومت سفیانیان و مروانیان و بعدا بنی العباس، این شکاف کاملا مشخص و خلافت و حکومت تبدیل به سلطنت می شود. این مسئله باعث می شود که نه فقط در عرصه سیاست، سیاست دیگر سیاست اسلامی نیست، حتی بویی از حکمت و حتی حکومت رسول الله(ص) و خلفای اول و دوم و چهارم نداشت؛ اگرچه این پادشاهان خودشان را ظل الله می نامیدند. به جای عدالت، ظلم و ستم بود. به جای حقیقت، باطل حاکم بود. با شدت و ضعفی که در این حکمرانان وجود داشت آنها از اسلام دور بودند.
جدایی حکمت و حکومت چه تأثیراتی در میان اندیشمندان و تفکر و اندیشه در جهان اسلام داشت؟
این مسئله انعکاسی در خود مسئله حکمت انداخت، یعنی معرفت، علم، معارف و حکمت اسلامی از هم جدا شدند و از طرفی در بین علما، هم شکافهایی حاصل شد. مثلا بعضی از متکلمین ظاهربین بودند، مشبهه و مجسمه بودند. (مشبهه و مجسمه عناوین این گونه متکلم در متون کلامی است.) اینها به ظاهر اسلام و قرآن و شخصیت پیامبر اکرم(ص) توجه کردند و خدا را حتی در مقام تشبیه به یک انسان شبیه می دانستند. در واکنش به این نگرش افراطی، تفریطی رخ داد و عده ای باطن اسلام را اصل گرفتند و حتی ظواهر را تأویل می کردند، نه تأویلی که قرآن می فرماید. تأویلی که عالم هر چقدر هم بزرگ باشد انجام دهد، ناقص است. این گونه تأویل را مطرح کردند. به همین خاطر اسلام به رغم پیشرفتهای بسیار بزرگ علمی که سراسر عالم را گرفته بود دچار نوعی نقصان شد.
پادشاهان اجازه نمیدادند، برخی از علما که متوجه این آفت شده بودند اظهار نظر کنند و علمایی که جامع بودند و ظاهر و باطن اسلام را با هم می دیدند تحت سیطره و تحت بعضا شکنجه این سلاطین جور قرار میگرفتند؛ چه در بین شیعه و چه در بین اهل سنت. بعضی از ائمه اهل سنت را تازیانه زدند و زندانی کردند. میخواستند به جامعیت اولیه اسلام نزدیک شوند و پرسش کنند که اولی الامر باید دارای صفات صحیح اگر نه مبتنی بر عصمت لااقل مبتنی بر عدالت باشد. آزادی نبود، به دلیل وجود پادشاهان ظالم و اختناقی که در جوامع اسلامی حاکم بود. به همین جهت علوم اجتماعی و سیاسی در عالم اسلام پیشرفت شایانی نکرد، آن چنان که دیگر علوم پیشرفت کرد. این جریان باعث شد که علمای اسلام البته نه همه، بعضی در تفسیر و تبیین معارف و احکام اسلام در تعارض با هم قرار بگیرند. مخصوصا طبقه فقها، محدثین، مفسرین، متکلمین از یک سو و علما و حکما و عرفا از سوی دیگر.
بعضا تعارضی میان این بزرگان دیده شد، این اتفاق به این دلیل اتفاق افتاد که جامعیت اولیه اسلام در زمان حضرت رسول(ص) خدشه برداشت که هم در عرصه سیاست و هم در عرصه معرفت تأثیرات سوء کرد. به همین دلیل بعضی از فقها، حکما و فلاسفه را تکفیر کردند، حتی شیخ شهاب الدین سهروردی، عین القضاه و حلاج و … شهید شدند. بعضی از فقها هم در برخورد با ظالمان شهید شدند. از این جهت علوم اسلامی که مهمترین آنها فقه، اخلاق، کلام، فلسفه و عرفان است از هم تجزیه شدند و از سوی دیگر میان همه این علوم و حکومت هم تجزیه حاصل شده بود.
به بحث ملاصدرا برگردیم، ملاصدرا چه کارهایی برای برطرف کردن این وضعیت انجام داد؟
در چنین شرایطی فرهنگی، اجتماعی و سیاسی ملاصدرا ظهور کرد. ملاصدرا متوجه شد که اصل مسأله چیست. با مبحث اصالت وجود و فروعات آن مثل اشتراک معنوی وجود، مراتب تشکیکی وجود و به ویژه حرکت جوهری، انقلاب عظیمی در تفکر عالم اسلام به وجود آورد. براساس عقل و وحی، حکمت مشاء، حکمت اشراق، حتی کلام، فلسفه، عرفان و قرآن و روایات اهل بیت(ع) را با مسئله اصالت وجود و فروعات آنها در منظومه منسجم بسیار هماهنگ جا داد، یعنی در بین علما قرنها این بحث مطرح بود که آیا عقل اصل است یا وحی؟ و بر سر این مسأله داستانها و فجایعی اتفاق افتاد. ملاصدرا وقتی اسلام را احیا کرد این مسأله را مطرح کرد که همه علوم اسلامی در منظومه هماهنگ با هم سازگار هستند و این علوم می تواند پشتوانه تحقق حکومت الهی باشد، همچنان که در شخصیت رسول اکرم(ص) و امیرالمؤمنین(ع) تحقق پیدا کرد.
به همین جهت ملاصدرا اولا در ساحت نظر علوم اسلامی را به وحدت رساند و بعد در ساحت حکمت عملی متذکر شد، حتی اگر صراحتا نباشد که در بعضی از جاها هست، تلویحا و از نظر محتوای فکری متذکر رابطه این علوم با حکومت شد و می گفت اگر این امر صورت گیرد اصلاحی که باید در عالم اسلام صورت گیرد، اتفاق می افتد. حاکمان حکیم و حکما حاکم هستند. در رأس حاکمیت حکما، حاکمیت رسول اکرم(ص) است. بعد حضرات معصومین(ع) و در زمان غیبت، تداوم این مسأله همچنان که بعضی از فقهای زمان ملاصدرا هم تصریح کردند میتواند ولایتی مبتنی بر فقاهت باشد، چون ملاصدرا در اواخر کتاب الشواهد الربوبیه و در اسفار در چهار سفر معروف هم آورده و تصریح میکند غایت سیاست، تحقق عینی احکام شریعت است، یعنی سیاست باید با شریعت عجین باشد، تا محصول آن عدالت حاصل شود. آن چیزی که خدا و پیامبر(ص) و ائمه(ع) و همه علمای بزرگ برای آن مجاهدت کردند. اینجاست که ما می بینیم از نظر محتوا، ملاصدرا، متذکر پیوند دین با سیاست به نحو بسیار عمیق بود.
پس چرا ملاصدرا در مورد سیاست مفصل صحبت نمی کند و یا کتاب مستقلی در مورد سیاست ندارد؟!
ملاصدرا رساله ای بنام سه اصل دارد که شکوایه او از زمانه اش است که چطور مخالفانش حتی از علما که می گوید اینها عالم نما هستند، تمام هم و غمشان شکم و محسوسات است اما ملاصدرا از محسوس به معقول ارتقا پیدا کرده بود. وقتی که ما از محسوسات دور و به معقولات نزدیک شویم، تقوا و حاکمیت عقل انسان بر قوای شهوانی و غضب و شهوت نامیده می شود و حاصل ارسال پیام الهی هم همین است که انسانها متمایز از حیوان شوند. در حیوانات محسوسات غالب است و در انسانها عقل باید حاکم باشد. ملاصدرا می گوید این عالم نمایان بسیار مرا اذیت می کنند و حتی در دربارها سعایت می کنند که من انسان خطرناکی برای آنها هستم، به همین جهت ملاصدرا زندگی مخفیانه ای داشته است. در چنین شرایطی چگونه میتوانست است در مورد سیاست حرف بزند و تصریح کامل کند ولی از نظر محتوایی زیربنای احیای اسلام و ارتباط دین با سیاست را در حکمت متعالیه گذاشت اما تحقق عینی این پیوند در منظومه علمی اسلام با حکومت یا اتصال معرفت و حکمت با حکومت که بعضی از فقها هم به آن معتقد بودند، بود.
ملاصدرا در جای جای بعضی از آثارش به مسأله سیاست و سیاسات اشاره کرده و معتقد است که انسانها تنها زندگی نمی کنند، اجتماعی و مدنی بالطبع هستند به همین جهت قانون باید حاکم بر روابط انسانها باشد در غیر این صورت انسانها با هم مخاصمه و غلبه میکنند و از حیوانات هم پستتر می شوند. بنابراین قوانین کلی نمی تواند محصول فکر بشر باشد باید وحی باشد.
حکومت حکما در تاریخ فلسفه از افلاطون تا ملاصدرا سابقه داشت، اما چرا چندان اجرایی نشد؟!
بعضی از حکما مثل فارابی می گفتند حاکمان باید حکیم باشند یا مثل سهروردی و بسیاری از علمای دیگر کسی جرأت نمیکرد این را در مرحله عمل مطرح کند تا اینکه حضرت امام خمینی(ره) که این جرأت و شهامت را داشت این کار را اجرایی و عملی کرد، به عنوان عالم کامل و جامع به تبع از رسول الله (ص) و ائمه اطهار(ع) یعنی امام خمینی(ره) هم ادیب بزرگی است، هم فقیه و هم اصولی است. معلم اخلاق و متخلق به اخلاق الهی است. فیلسوف و متکلم و عارف و سیاستمدار و مبارز فی سبیل الله است.
ملاصدرا زیرساختها را فراهم کرد تا امام خمینی(ره) ظهور کند. امام خمینی(ره) هم که ظهور کرد در تفسیر سوره حمد همین حرکت ملاصدرا را اگرچه نام نبرد بلکه تفسیر کرد. فرمود: علمای اسلام با هم اختلاف نکنند. فقها، حکما، فلاسفه همدیگر را تکفیر نکنند همه یک چیز را میگویند و مثالی از مثنوی زد که ترکها میگویند «ازوم» و فارسها می گویند انگور و … . لغات متفاوت است ولی منظور و مصداق یک چیز است. امام خمینی(ره) به عنوان فقیه، اصولی، فیلسوف و عارف و مبارز ابتدا علوم اسلامی را دعوت به وحدت کرد و بعد این را پشتوانه برای تشکیل جمهوری اسلامی ایران قرار داد. پس شناسنامه فلسفه تحقق جمهوری اسلامی ایران در حکمت متعالیه است و حکمت متعالیه هم چیزی نیست جز تألیف هماهنگ همه اجزای اسلام در منظومه بسیار دقیق و باشکوه، مقتبس از قرآن، عترت، عقل، شهود و نص و فقه.
همان طور که شما گفتید همه فلاسفه بزرگ الهی قبل از اسلام هم قائل به حاکم حکیم بودند، مثلا افلاطون قائل به حکومت حکیمان بوده است، این به خاطر تأثیر مذهب حضرت موسی(ع) و معنویت شرق بود. حکمای اسلامی مثل فارابی و … به این امر معتقد بودند و در رأس همه حکما و حاکمان، پیامبران و اوصیای آنها معتقد به این اندیشه بودند.
حال چرا ولایت فقیه، با اینکه امام در رشته های مختلف تسلط داشتند و اهمیت همه علوم اسلامی را می دانستند، ولایت فقیه را مطرح کردند نه مثلا ولایت عارف و عرفان را؟!
امام خمینی(ره) در عصر غیبت با استفاده از این سوابق علمی و تاریخی و آسیب شناسی از اسلام و سایر ادیان به عنوان نائب امام زمان در عصر غیبت ولایت فقیه را مطرح کرد. هر چند در همان ابتدای کتاب ولایت فقیه که تقریرات درس اوست، تصریح می کند لازمه تحقق ولایت فقیه، ولایت تکوینی نیست آنچنان که در ائمه معصومین(ع) و در پیغمبران اولوالعزم(ع) بوده است، بلکه همان عدالت، فقاهت، شجاعت، مدیریت برای برپایی یک نظامی که مبتنی بر ولایت فقیه است، کفایت می کند. حکما معتقد به ولایت حکیم هستند، ولی امام(ره) با اینکه حکیم و عارف بینظیری است اما می گوید ولایت با فقیه است. در جایی دیدم که امام(ره) فرمود اگر فلسفه، عرفان که اوج معارف است از بین برود، اسلام صدمه ای نمیخورد چون بشر می تواند با مجاهدات و الهامات آن را بازسازی کند، اما اگر فقه از بین برود، اسلام منهدم میشود، چون فقه با الهام و عقل به دست نمیآید جز با وحی امکانپذیر نیست. به همین جهت ولایت فقیه را مطرح می کند. امام(ره) در کتاب ولایت فقیه می گوید لازمه تحقق ولایت برای ولی فقیه مراحل معنوی نیست همان مراحل اسلامی مانند عدالت، شجاعت، فقاهت و معنویت و مدیریت و … کافی است.
بنده به ضرس قاطع و از بن دندان به عنوان پژوهشگر کوچک اما بسیار علاقه مند به امام(ره) که تقریبا همه آثار ایشان را به ویژه آثار عرفانی را چندین بار مطالعه کردم و بالاتر از خواندن، با آنها زندگی کردم عرض می کنم که چهار سفر عرفانی را که ملاصدرا در اول اسفار بیان می کند و پیامبران بزرگ و اولیای کُمَلّ و ائمه اطهار(ع) میتوانند از عهده آن بر بیایند امام(ره) به تبعیت از رسول الله(ص) و ائمه اطهار(ع) از عهده آن برآمد و این سفرها را پشت سر گذاشته است.
نظر شما