خبرگزاری شبستان: زبان روان و بلیغ شعر بهترین ابزار برای بیان دلتنگی انسان منتظر در وصل یار است، انتظاری که قرن ها به طول انجامیده و عطش بشر را برای رهایی، عدالت و مهربانی روز به روز بیشتر می کند.
از این رو و به منظور بیان شدت دلتنگی یاران اشعار سروده شده درباره انتظار در ذیل می آید:
خدا کند که دل من در انتظار تو باشد درون کلبه قلبم همیشه جای تو باشد
مرا نسیم نگاهت به باغ آینهها برد خوشا کبوتر عشقی که در هوای تو باشد
قنوت سبز نمازم به التماس درآمد چه میشود که مرا سهمی از دعای تو باشد
به گور میبرد ابلیس آرزوی دلش را اگر که تکیه دستم به شانههای تو باشد
در این دیار حریمی برای حرمت دل نیست بیا حریم دلم باش تا سرای تو باشد
خدا کند که دلم را به هیچکس نفروشم خدا کند که دل من فقط برای تو باشد
نگار سفر کرده
نگار من که سفر کرده باز می آید چو مهر از پس ابری فراز می آید
از اینکه دیده به راهم چه غم که وقت نیاز عزیز بنده نوازم به ناز می آید
ملول نیستم از دست رفته چاره کار که دوش فال زدم چارهساز می آید
دلم ز درد جدایی اگر چه افسردست غمی مباد مرا دلنواز میآید
اگر چه کرده ز سامره مخفیانه سفر به صد شکوه ز ملک حجاز می آید
حقیقتی که جهان گشته بهر او بر پا زند ز ریشه نهاد مجاز می آید
به زاهدی که ز دیدار دوست محروم است دهد به نیل حضورش جواز می آید
ثگل میدهم به بوی بهار که می رسد چشمم به در به دیدن یاری که می رسد
تکرار می شود غزل انتظار من هر شب به نام آینه داری که می رسد
بغض هزار پنجره را اشک می شوم در تار و پود نغمه تاری که می رسد
فردا تبی دوباره به خورشید می دهد از آسمان تیره شراری که می رسد
روشن ز آیه های خدا می شود زمین در برق ذوالفقار سواری که میرسد
شاعر: محبوبه بزم آرا
منم سرگشته حیرانت ای دوست کنم یکباره جان قربانت ای دوست
تنی نا ساز از شوق وصل کویت دهم سر بر سر پیمانت ای دوست
دلی دارم در آتش خانه کرده میان شعله ها کاشانه کرده
دلی دارم که از شوق وصالت وجودم را ز غم ویرانه کرده
من آن آواره بشکسته حالم ز هجرانت بُتا رو به زوالم
منم آن مرغ سرگردان و تنها پریشان گشته شد یکباره حالم
زِ هَر سر بر سر سجاده کردم دعایی بهر آن دلداده کردم
ز حسرت ساغر چشمانم ای دوست زبان از یکسره از باده کردم
دلا تا کی اسیر یاد یاری؟
دلا تا کی اسیر یاد یاری؟ ز هجر یار تا کی داغداری؟
بگو تا کی ز شوق روی لیلی تو مجنون پریشان روزگاری؟
پریشانم، پریشان روزگارم من آن سرگشته ی هجر نگارم
کنون عمریست با امید وصلت درون سینه آسایش ندارم
ز هجرت روز و شب فریاد دارم ز بیدادت دلی ناشاد دارم
درون کوهسار سینه خود هزاران کشته چون فرهاد دارم
چرا ای نازنینم بی وفایی؟ دمادم با دل من در جفایی
چرا آشفته کردی روزگارم عزیزم دارد این دل هم خدایی
پایان پیام/
نظر شما