به گزارش خبرنگار کتاب شبستان، آلبرکامو ، نویسنده معاصر فرانسوی است که نزدیک به همه عمر خود را در تونس و الجزیره و شهرهای آفریقــای شمالی فرانسه گذرانده است. و شاید به همین علت نه تنها در داستان «بیگانه» آفتاب ســوزان نواحـی گـرم نقش پررنگی بـه عهده دارد. بلکه قهرمان داستان نیز به علت همین آفتاب است که آدم می کشد.
مرسو مردی است که یک روز پس از خاکسپاری مادرش با زنی به نام ماری آشنا می شود.و زمانی که روزهایش را با ماری و دوستانش می گذراند درگیر قتلی می شود. او که قاتل مردی عرب است دستگیر می شود و محکوم به اعدام می گردد.
مرسو که محکوم به مرگ شده گرچه درک می کند بیــهوده زنـده اسـت ولـی درعین حال به زیبائی های این جهان و به لذاتی که نامنتظر در هر قدم سر راه آدمــی اسـت سـخت دلبسـته اسـت.مرسو به عنوان انسانی بدون هیچ اراده به پیشرفت در زندگی ترسیم میشود. او هیچ رابطهٔ احساسی بین خود و افراد دیگر برقرار نمیکند و در واقع او مردی بیگانه از دیگران است که رفتارش با آدم های معمولی فرق دارد حتی زمانی که در انتظار مرگ است...
در بخشی از این کتاب می خوانیم:
«سوزش آفتاب ، گونه هایم را فرا می گرفت. و حس کردم که قطره های عرق میان ابروهایم جمع شده اســت. همـان آفتابی بود که در روز به خاک سپردن مادرم دیــده بـودم و مثـل آن روز مخصوصـاً پیشـانی ام درد مـی کـرد و تمـام رگهایش با هم زیر پوست می زدند. به علت این سوزش بود که دیگر تاب تحملش را نداشتم حرکتی به جلــو کـردم . مـیدانستم که حماقت است ، می دانستم که با برداشتن یک قدم خود را از شر این گرمای آفتاب نجــات نخواهـم داد. امـا یک قدم برداشتم تنها یک قدم به جلو و این بار مردعرب بی آنکه از جای خود بلند شود ، چــاقوی خـود را از جیـب درآورد و در آفتاب آنرا به رخ من کشید. نور روی تیغه فولادی آن تابید و همچون تیغه دراز درخشـانی بـه پیشـانیم خـورد.
در همین لحظه ناگهان قطرات عرقی که در ابروانم جمع شده بــود بـر روی پلکـهایم سـرازیر شـد و آنـها را بـا پـرده ضخیم و ولرمی پوشاند . چشمهایم در پس این پرده اشک و نمک کورشده بود. دیگر چیزی جـز سـنجهای خورشـید راروی پیشانی ام حس نمی کردم ، بطور نا محسوسی ، تیغه درخشانی را که در مقابلم همچنان از چــاقو مـی جـهید .این شمشیر سوزان ، مژگانم را می خورد و در چشمان دردناکم فرو می رفت . در این موقع بـود کـه همـه چـیز لرزیـد .دریا دمی سنگین و سوزان زد . به نظرم آمد که آسمان در سراسر پهنه گســترده اش بـرای فـرو بـاریدن آتـش شـکافته است. همه وجودم کشیده شد و دستم روی هفت تیر منقبض شد؛ ماشه رها شد و من شکم صـاف قنـداق هفـت تـیر را لمس کردم . در این موقع بود که ، در صدائی خشک و در عین حال گوش خراش ، همه چیز شروع شــد. مـن عـرق وآفتاب را از خود دور کردم. فهمیدم که موازنه روز را و سکوت استثنائی کناره دریـائی را کـه در آن شـادمان بـوده ام بـه هم زده ام. آن وقت ، چهار بار دیگر هفت تیر را روی جسد بی حرکتی که گلوله ها در آن فرو می رفتنــد و نـاپدیـد مـی شدند ، خالی کردم. و این همچون چهار ضربه کوتاه بود که بر بدبختی می نواختم..»
کتاب حاضر را انتشارات امیر کبیر در پنجمین چاپ در قطع رقعی و با قیمت 5 هزار تومان منتشر کرده است.
نظر شما