سرخپوستی غریب میان سرخ ها و سفیدها

خبرگزاری شبستان: فقر نه به آدم قدرت و قوت می دهد نه درس استقامت، فقر فقط به آدم یاد می دهد که چطور فقیر بماند.

به گزارش خبرنگار شبستان، جونیور، نوجوان سرخپوست که در قبیله اسپوکن به دنیا آمد به همراه مادر، پدر و خواهرش در قرارگاه سرخپوستان اسپوکن زندگی می کرد. مسیر زندگی جونیور با پرتاب کتاب به صورت معلم هندسه تغییر کرد و او راهی شهرکی در 35 کیلومتری قرارگاه شد و در ریردان، دبیرستان سفیدپوست ها ثبت نام کرد و بدین ترتیب قوم و قبیله جونیور به خصوص تنها دوست او، راودی، او را به چشم یک خائن می دیدند.

 

بچه های سفیدپوست به جونیور لقب های رییس، خنگو و سرخو دادند و او را به خاطر اسمش مسخره کردند تا اینکه جونیور برای اولین بار در 14 سال زندگیش توانست با مشت توی صورت یکی از دانش آموزان عظیم الجثه بزند و از آن به بعد بچه های مدرسه نسبت به جونیور بی تفاوت شدند و کاری به کارش نداشتند.

 

اتفاق دیگری که در مدرسه جدید برای جونیور باورکردنی نبود، این بود که توانست در گزینش برای تیم بسکتبال انتخاب شود و بدین ترتیب او برای مسابقه بسکتبال باتیم قرارگاه خود، رودرروی صمیمی ترین دوستش راودی قرار گرفت و توسط ضربه او در حین بازی بیهوش و روانه بیمارستان شد. البته قبل از بیهوشی، پیشانی جونیور با پرتاب سکه ای از طرف تماشاچیان می شکند و سه بخیه می خورد.

 

فرار خواهر جونیور از خانه و ازدواج او، خانواده اش را دچار شوک می کند اما جونیور با مرگ مادربزرگ و اندکی بعد با مرگ خواهرش شوکه می شود به طوری که با شنیدن مرگ خواهر ساعتها می خندد. این دو اتفاق در فاصله اندک باعث می شود افراد قرارگاه دیگر جونیور را متلک باران نکنند و کاری به کارش نداشته باشند و هم کلاسی های سفیدپوست از او در برابر غیبت هایش از کلاس حمایت کنند.

 

جونیور اما یک کاریکاتوریست هم هست او در غم و شادی به خلق کاریکاتور می پردازد و اینگونه خودش را آرام می کند. او معتقد است تنها می تواند با تمام مردم جهان ارتباط برقرار کند زیرا کاریکاتور نیاز به زبان خاصی ندارد و همه از هر کشور و با هر زبانی آن را می فهمند.

 

کتاب "خاطرات صددرصد واقعی یک سرخپوست پاره وقت" نوشته شرمن الکسی ترجمه رضی هیرمندی نخستین بار در سال 91 توسط انتشارات افق به چاپ رسید. این کتاب برنده جایزه کتاب ملی آمریکا شد و جزو کتاب پرفروش نیویورک تایمز قرار گرفت.

 

شرمن الکسی زندگی واقعی اش را دستمایه قرار داده و جهانی شگفت و تامل برانگیز آفریده که با طنزی یگانه، خوانندگان سنین مختلف را به گریه و خنده وا می دارد.

 

در بخشی از کتاب آمده است: اول از همه قسمتم چهل و دو تا دندان شد. تعداد دندان هایم به قدری زیاد بود که دهانم را به زور می بستم. سوم به قدری بزرگ بود که جمجمه های کوچک سرخپوست ها دورش می چرخیدند و بعضی بچه ها منظومه شمسی صدایم می کردند. دست ها و پاهایم گنده بود، لاغر و استخوانی هم بودم. آسیب مغزی باعث شد که یک چشم نزدیک بین و چشم دیگرم دوربین باشد. سر و وضعم داد می زد که خنگ و خلم اما بدتر از همه اوضاع داخلی ام بود. اول از همه غشی بودم. دست کم هفته ای دو بار از این تعداد مغزم طبق برنامه هفته ای دو بار آسیب می دید، داشتم نوک زبانی هم حرف می زدم. توی قرارگاه همه روزی یکی دوبار بهم می گفتند عقب مانده من عضو باشگاه چشم کبودها هستم.

 

در بخشی از این کتاب می خوانیم: پس هر کدام از این کتاب ها یه رازه. هر کتاب یه رازه و اگه هر کتابیو که تا حالا نوشته شده بخونی به این می مونه که یه راز عظیمو خونده باشی. جدا از اینکه چقدر یاد بگیری، دایم یاد می گیری باز چقدر چیزای دیگه ای هست که باید یاد بگیری.

 

در قسمتی از کتاب آمده است: معلم تاریخ ما، آقای شریدن به خیال خودش داشت به ما چیزهایی راجع به جنگ داخلی درس می داد اما درس دادنش آنقدر یکنواخت و کسل کننده بود که فقط بهمان یاد می داد چطور با چشم باز بخوابیم.

 

در بخشی از کتاب می خوانیم: قبلا فکر می کردم دنیا از دو قبیله ها تقسیم میشه. قبیله سیاها و قبیله سفیدا، قبیله سرخ پوستاو قبیله سفیدپوستا ولی حالا می فهمم درست نیست، دنیا فقط به دو تا قبیله تقسیم میشه. قبیله آدم هایی که بی شعورن و قبیله آدم هایی که بی شعور نیستن.

 

در قسمتی دیگر از کتاب آمده است: مربی مان می گفت او هم قبل از بازی ها بالا می آورده، می گفت پسر بعضی ها لازمه قبل از بازی لوله هاشون تر و تمیز بشه، من بالا بیار بودم. تو هم بالا بیاری. عیبی هم نداره.

 

 

 

کد خبر 509941

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha