مفهوم حداقلیِ علم از خدا مناسب دادارباوری است نه دین

خبرگزاری شبستان: علم هیچ چیزی درباره اینکه چرا جهان به شکلی که وجود داورد نمی گوید بنابراین جایی برای خداوند به عنوان خالق جهان مادی وجود دارد. ولی این تنها مفهومی حداقلی از خدا به ما ارائه می کند، مفهومی که مناسب دادارباوری است نه دین.

به گزارش خبرگزاری شبستان به نقل از پایگاه خبری ـ تحلیلی طلیعه؛ متن زیر حاصل گفتگوی زهیر باقری نوع پرست، دانشجوی دکترای فلسفه دانشگاه وین با تام استونهم استاد فلسفه دانشگاه یورک انگستان درباره رابطه علم و دین است که اکنون پیش روی شماست.

 

در سده های هفدهم و هجدهم میلادی شاهد تغییراتی گسترده در اندیشه اروپایی ها هستیم. آیا می توان گفت نسبت به سده های قبل تر، نگرش فیلسوف ها به رابطه علم و دین تغییری رادیکال کرد؟ خصوصیات اصلی این نگرش جدید چیست؟

دو تغییر بزرگ در این دوره رخ داد که تاثیرات بسیار گسترده ای بر نگرش رابطه بین علم و دین گذاشت. هیچ یک از این دو تغییر در تاریخ اندیشه غربی جدید نبودند ولی در این دوره تقویت شدند و بر فضای فکری تسلط پیدا کردند: تغییر اول، تصوری نسبت به دنیای طبیعی بود که در آن جهان طبیعی مکانیکی در نظر گرفته می شد و شامل هیچ چیز به جز ماده در حال حرکت که از قوانین سفت و سختی پیروی می کند نمی شود و می توان این قوانین را با استفاده از ریاضیات کشف و توصیف کرد.

 

در نقطه مقابل، باوری که تا پایان سده هفدهم نیز دیده می شد، وجود داشت مبنی بر اینکه جهانی که تنها شامل ماده در حال حرکت باشد بی نظم است و فاقد هر گونه نظم یا ساختاری است: نظم قابل مشاهده در جهان طبیعی تنها میتواند ناشی از فعالیت یک ذهن باشد. آنچه در این دوره رخ داد فهم عمیق تری نسبت به نظم جهان مادی از طریق قوانین آن بود که با توجه به آن می توانستند نظم در جهان را بدون دخالت یک ذهن تبیین کنند. در این دوره باور رایج این بود که این نوع نگرش تنها سه گزینه پیش روی دین قرار می داد: یا تنها چیزی که وجود داشت جهان مکانیکی بود و نتیجه آن الحاد بود (مثلا هابز بر این باور بود)؛ یا اینکه وجود خود جهان و نه آنچه که در جهان رخ می دهد نیازمند تبیین بود و نتیجه آن دادارباوری بود (می توان برای این نگرش از جان تولاند نام برد)؛ یا نگرش مکانیستی نمی تواند همه چیز در مورد جهان را تبیین کند و ما نیازمند تعریف ذهن ها یا روح های غیرمادی هستیم تا بتوانیم عقل و هشیاری را تبیین کنیم (دکارت این گزینه را انتخاب کرد). بحث بین این سه رویکرد الحاد، دادارباوری و دوگانه انگاری در تمام فلسفه غرب تا قبل از کانت همه جا حاضر است.

 

تغییر دوم، تغییر در مورد مفاهیم عقل و موجود عاقل بود. فیلسوفها مسحور ریاضیات و به خصوص هندسه شدند، چرا که مدلی برای تفکر بدون نقص ارائه می کرد و متعاقبا منجر به شکل گیری دسته بندی جدیدی در معرفت یا باورها شد. معرفت یا باورهایی که مشهود و بدیهی بودند و حقیقت صرفا خود را به ذهن انسان نمایان می کرد (مانند اصول اقلیدس) معرفت یا باورهایی که از طریق اثبات به دست می آیند (مانند جبر) و دسته سوم احتمالات صرف بود (به عنوان مثال آزمون تجربی).

 

اینکه کدام بخشهای علم در کدام یک از این سه دسته قرار می گیرند در این دوره دائما مورد بحث قرار می گرفت هرچند یک الگویی می بینیم که هرچه معرفتی یقینی تر بود با مشاهدات و آزمون در تعارض بود. به عنوان مثال، در ابتدای سده نوزدهم گالیله همچنان این امکان را دارد که به این ایده که طبیعت از خلا بیزار است توسل جوید ولی در نیمه دوم سده هفدهم حامیان آزمون تجربی در حال ابداع راه هایی برای خلق خلا بودند (می توان به اتو وان گریکه اشاره کرد). به همین شکل، استقرا از اثبات به سمت احتمالات پیش می رود و با ظهور دیوید هیوم استقرا به عنوان غریزه صرف در نظر گرفته می شود.

 

این دسته بندی هایی که به روی انواع گونه های معرفت و حیطه های هر یک شکل گرفت منجر به طرح پرسشی بدیهی شد که معرفت از حقایق دینی را کجای این دسته بندی ها قرار دهیم؟ در حالی که عده ای بر این باور بودند که همچنان اثبات وجود خدا ممکن است، خیلی زود مشخص شد که این اثباتها نمی توانند به اثبات مسیحیت بیانجامند، چرا که برای اثبات مسیحیت باید علاوه بر اثبات خالق هستی بسیاری چیزهای دیگری را نیز اثبات می کردند (در حالی که اکثر اثبات ها صرفا به خداوند به عنوان خالق هستی محدود می شد).

 

در چنین نگرشی معرفت نسبت به دکترینهای دینی به دو شکل مسئله دار می شود: از یک طرف چندین دکترین مسیحیت به نظر با آنچه که به صورت یقینی می دانیم در تعارض است: یک مثال معروف تثلیث است، ولی گناه اصلی و تبدیل شدن خدای پسر در تثلیث به انسان نیز از دیگر باورهای مسئله دار بودند. بنابراین مسیحیت به نظر ضدعقل می آمد و بسیاری از دینداران به فیدئیسم روی آوردند. از طرف دیگر، اگر عقل نتواند ما را به حقایق دینی برساند، باید از طریق وحی الهی به دست ما برسد. ولی دو مشکل برای توسل به وحی وجود داشت. اولین مشکل این بود که مسافرانی که به خارج از اروپا سفر کرده بودند داستان هایی – گاهی واقعی – از افرادی که از دین هیچ نشنیده بودند نقل می کردند. پرسش این بود که چرا خداوند باید تصمیم بگیرد که خود را از قبیله هایی یا مللی پنهان کند؟ افراد در این دوره میتوانستند شخصی که خودش تصمیم میگیرد به الحاد روی بیاورد را بفهمند، ولی نمی توانستند الحاد ناشی از در دسترس نبودن دین را بفهمند.

 

مشکل دوم این بود که وحی به هر یک از دینداران ارائه نمی شد بلکه از طریق کتاب مقدس به دست آنها رسیده بود. این مسئله باعث شد فیلسوفها به این پرسش بپردازند که از کجا می دانیم که کتاب مقدس قابل اعتماد است – مطمئنا قبل از اینکه به کتاب مقدس اطمینان کنیم باید با آن همانند یک متن تاریخی برخورد کنیم و از خود بپرسیم کی و چگونه نوشته شد. وقتی این پرسش ها را مطرح می کنیم متوجه می شویم کتاب مقدس منبع قابل اعتماد و منسجمی که فکر می کردیم نیست حتی اگر بر این باور باشیم که قابل اعتماد است باید آن را تفسیر کنیم. الهیات سنتی چندین سده برخی از بخش های کتاب مقدس را به صورت استعاری در نظر می گرفتند، ولی مسئله این بود که اگر تمام بخش های کتاب مقدس واقعا صحیح نیست و استعاری است، چگونه می توانیم بدانیم که آن را درست تفسیر می کنیم. برخی از افراد خیلی باهوش نیز متوجه شدند که مسئله ترجمه و نسخه برداری غلط نیز وجود دارد.

 

به طور خلاصه، نگرش مکانیستی به طبیعت امکان در نظر گرفتن خدا را بسیار محدود می کند، در حالی که اصلاحات معرفت شناختی فهم اینکه چگونه می توان حقایق دینی را دانست را سخت تر و سخت تر می کند. در سده هجدهم، به نظر می آمد که تنها راه ممکن برای پرهیز از الحاد، دادارباوری است چرا که با عقل و علم سازگار است، ولی دادارباوری نمی تواند زیربنای دین باشد.

 

یکی از فیلسوف های سده هجدهم که در برابر ماده گرایی مقاومت کرد، بارکلی بود که موضع فلسفی اش «غیرماده گرایی» نامیده می شود. موضع فلسفی او چه تاثیری بر علم و نگرش علمی گذاشت؟

بارکلی به شدت نگران رابطه بین ماده گرایی و الحاد بود – که از نظر او دادارباوری نیز الحاد محسوب می شد – و تمام عمر خود را صرف بررسی این مسئله کرد.

 

از نظر او رویکرد دوگانه انگارانه دکارتی دقیقا به این دلیل که وجود جهان مادی را در نظر می گرفت مشکل دارد. از نظر بارکلی رویکرد دکارت اشتباه تاکتیکی نیز بود: اگر وجود جهان مادی و مکانیستی را بپذیرید، از ضرورت وجود خدا کاسته اید چرا که به نظر می آید بدون وجود او همه چیز مانند ساعت منظم عمل می کند. همچنین از نظر او رویکرد دکارت با الهیات مسیحی نیز در تعارض بود چرا که اجابت دعا یا معجزات را نمی توان با آن تبیین کرد.

 

ولی مخالفت اساسی بارکلی معرفت شناختی بود. ماده گرایی ـ چه دوگانه انگارانه یا فروکاهشی (مثلا رویکرد هابز) ـ امکان کسب معرفت نسبت به جهان خارجی را از بین می برد. در بهترین حالت تنها می توانیم بدانیم که چیزی در جهان خارج علت تجربه های ماست و بدین وسیله درباره ماهیت آنچه در جهان خارج است حدس هایی بزنیم. این شک گرایی دو مشکل برای دین داشت: اول اینکه این باور که خداوند جهان را خلق کرده است را به چالش می کشید (بارکلی بر این باور بود که موجودات مراتبی دارند، برخی از آنها متعالی تر هستند مانند فرشته ها، برخی کمتر متعالی هستند مانند حیوانات – و همه این موجودات برای او «ما» در نظر گرفته می شود)؛ دوم اینکه اگر اندیشمندان عنوان می کردند که تقریبا هیچ چیز نمی دانند، صلاحیت معرفتی آنها زیر سوال می رفت، و افراد عامی به دین شک می کردند.

راه حل بارکلی انکار وجود جهان مادی و یکی انگاشتن واقعیت با ادراکاتی بود که به صورت مستقیم و بدون واسطه تجربه می کنیم و از آنها معرفت کامل داریم. ولی بارکلی ضدعلم نبود، بنابراین او تلاش می کرد راهی پیدا کند تا بتواند پیشرفت های علمی ای که در دنیای اطرافش رخ می داد را بپذیرد بدون اینکه به وجود جهان مادی متعهد باشد. راه حل او که کاملا نوآورانه بود، ضدواقع گرایی درباره مقوله های غیرقابل مشاهده بود.

 

بارکلی بر این باور است که اداراک ها در اصل قابل پیش بینی هستند (این باور از این واقعیت نشات می گیرد که خداوند جهان را برای ما خلق کرده، ما نیز می توانیم از طریق تجربه آن را مشاهده کنیم). ولی الگوهای قوانینی که می توانیم به واسطه استقرا از طریق ادراک هایمان کشف کنیم در پیش بینی محدودیت هایی دارند و استثناهایی نیز دارد. او مثال گیاهان را می زند که جهت خلاف قانون جاذبه به سمت بالا حرکت می کنند، و این را قانون آنچه ادراک می شود می نامد. بالون هوی گرم مثال بسیار بهتری برای نکته ای که بارکلی در نظر دارد است ولی او این وسیله را در طول عمر خود ندید. این قاعده مندی ها در تجربه برای بقای موجوداتی مانند ما کافی است، تا بتوانیم غذا پیدا کنیم و سرپناهی داشته باشیم، ولی برای بهبود شرایط خود، مثلا ساختن پل و ساعت مچی به اندازه کافی خوب نیستند.

 

برای پیش بینی های دقیقتر و پیچیده تر به قوانین علمی ریاضیاتی بدون استثنا نیاز داریم و این همان چیزی است که نیوتن راه و رسم انجامش را به ما یاد داد. ولی پذیرفتن این قوانین که پیش بینی های درست انجام می دهند و ما بدون استفاده از آنها نمی توانستیم این پیش بینی ها را انجام دهیم با پذیرش باور ماده گرا که آنچه که علم انجام می دهد توصیف واقعیت مادی غیرقابل مشاهده ذرات فیزیکی است یکی نیست. بلکه علم تنها ابزار محاسبه است: علم یک کشف متافیزیکی نیست بلکه صرفا یک فعالیت است.

 

ایده های بارکلی درباره علم دویست سال تا حدود زیادی مورد بی توجهی قرار گرفت، هم توسط واقع گرایان و هم ایدئالیست های کانتی. ولی برای ظهور اثبات گرایان منطقی در اوائل سده بیستم، ابزارگرایی بارکلی در مورد علم اهمیت پیدا کرد. کارل پوپر مقاله ای مشهور تحت عنوان «بارکلی در مقام پیشکسوت (ارنست) ماخ» دارد. همچنین نفی واقعیت مقوله های غیرقابل مشاهده و پذیرش قوانین علمی به عنوان ابزاری برای پیش بینی بین اعضای حلقه وین پذیرفته شده بود.

 

این جنبش در فلسفه علم که تحت تاثیر بارکلی بود در دهه ۵۰ میلادی با اقبال گسترده به معیار «تعهد انتولوژیک» کواین رو به افول گذاشت. تعهدی که به ما می گوید از آنجایی که فیزیک الکترونها و کوآرک ها را می سنجد، اگر ما فیزیک را بپذیریم به پذیرفتن وجود این مقوله های نیز متعهد هستیم.

 

پس از کواین، آیا امکان احیای فلسفه علمی تحت تاثیر بارکلی که با دین هم سازگار باشد وجود دارد؟ در فلسفه علم تحت تاثیر بارکلی از چه علومی می توان سخن گفت، مثلا می توان به روانشناسی یا جامعه شناسی نیز پرداخت؟

ابتدا باید بگویم که فکر می کنم کواین در رابطه با معیار تعهد انتولوژیک اشتباه می کند. من مقاله ای در این باره نوشته ام که در این ماه منتشر خواهد شد. امکان احیای دیدگاهی تحت تاثیر بارکلی که در آن، دنیای تجربه واقعی است و دنیای علم غیرواقعی ولی مفید است وجود دارد.

 

ولی پرسش شما چیزی گسترده تر است: اگر ما در رابطه با علم رئالیست باشیم آیا می توانیم جایی برای دین باقی بگذاریم. به یک معنا این کار ساده است: علم هیچ چیزی درباره اینکه چرا جهان به شکلی که وجود داورد نمی گوید بنابراین جایی برای خداوند به عنوان خالق جهان مادی وجود دارد. ولی این تنها مفهومی حداقلی از خدا به ما ارائه می کند، مفهومی که مناسب دادارباوری است نه دین. همان طور که دادارباوران سده های ۱۷ و ۱۸ به خوبی می دانستند، اگر خداوند تنها خالق جهان باشد و هیچ ارتباطی با ما نداشته باشد و ما برایش مهم نباشیم، دیگر دلیلی برای پرستش خداوند وجود ندارد. او تنها به یک واقعیت تجربی دیگر در جهان خارج تبدیل خواهد شد: در این تصویر خداوند از بیگ بنگ بزرگ تر است ولی تنها یکی از علت ها بین علت های موجود است.

 

چالش اصلی یافتن جایگاهی برای خدایی است که آنچه ما انجام می دهیم و آنچه برای ما رخ می دهد برایش مهم باشد، و می تواند به نوعی آنچه در جهان روی می دهد را تحت تاثیر قرار دهد تا بدین شکل بر ما واجب باشد رفتار خود را به نوعی تنظیم کنیم که خداوند را خشنود کند. اگر از منظر فیزیک، شیمی یا بیولوژی به انسان نگاه کنیم، فرآیند هایی که می بینیم به نظر با خدایی شخصی که با زندگی ما ارتباطی نزدیک دارد غیرقابل جمع می آیند. البته وقتی به روانشناسی و جامعه شناسی نگاه می کنیم مسائل خیلی متفاوت است چرا که باید این نکته را در نظر بگیریم که افراد کارهایی را به دلایلی انجام می دهند، و این دلایل می توانند پیچیده باشند و به روش های بسیار متعدد و ظریفی تحت تاثیر باورها و تجارب معنوی آنها باشد.

 

گزینه ها در فلسفه علم به نظر می آید این چهار حالت باشند:

۱- جامعه شناسی و روانشناسی را از آنجایی که واقعا علم نیستند کنار بگذاریم، و به قوانین ریاضیاتی شده فیزیک به عنوان علم حقیقی نگاه کنیم. مشکل این رویکرد این است که علم را بسیار محدود می کند، خیلی محدودتر از دغدغه ها و نیازهای انسان ها، و بنابراین این مدعایش که هرآنچه که میتوان در مورد واقعیت دانست را با علم می توان فهمید را زیر سوال می برد.

 

۲- روانشناسی و جامعه شناسی را به علوم سخت تر فروبکاهیم. این متداول ترین رویکرد بین دانشمندان در غرب است. مشکل این رویکرد این است که هیچ کس تا به حال نتوانسته به درستی علمی را به علمی دیگر فروبکاهد، حتی شیمی را هم نتوانسته اند به فیزیک فروبکاهند. در واقع، اغلب تلاش ها برای کاهش روانشنای و علوم اجتماعی به نوروفیزیولوژی به شدت گمانه ای هستند و فهمی واقعی به وجود نمی آورند. البته تکنولوژی موجود نوپا است و ممکن است بتوانیم در آینده نتایج بهتری به دست بیاوریم، ولی مغز بسیار پیچیده است و تحلیل های کارکردی که برای دیگر اعضا به کار می رود در مورد مغز ناکارآمد است.

 

۳- روانشناسی و جامعه شناسی را با فیزیک محدود کنیم و رابطه بین آنها را با فرارویدادگی تبیین کنیم. این بدان معنا خواهد بود که هیچ تغییری در سطح روانشناختی و جامعه شناختی نخواهیم داشت مگر اینکه تغییری در سطح فیزیکی داشته باشیم، نتیجه این خواهد بود که اگر خدایی شخصی در سطح فیزیکی غیرممکن باشد در سطح روانشناختی نیز غیرممکن خواهد بود. در حالی که اغلب فیلسوفان معاصر بر این باور هستند، به نظر می آید که ارائه استدلالی پیشینی برای آن تقریبا غیرممکن است. چنین فرارویدادگی فیزیکالیستی ای معمولا تعصبی است که اغلب فیلسوف ها به آن متعهد هستند که تنها به واسطه حمله به دشمنی ضعیف (به عنوان مثال دشمنی که به جادوگر اعتقاد دارد) از موضع خود دفاعی ارائه می کنند.

 

۴-بگذاریم روانشناسی و جامعه شناسی حوزه هایی خودمختار باشند و معرفت شناسی و روش های نظریه پردازی خود را داشته باشند. البته باید با دیگر علوم همخوانی داشته باشند، ولی در این نگرش کثرت گرایانه هیچ راهی برای محدود کردن روانشناسی به فیزیک وجود ندارد. به نظر می رسد چنین رابطه ای بین فیزیک و بیولوژی برقرار است ـ و این نکته برای بسیاری از فیلسوف ها مسئله نیست ـ بنابراین امکان چنین فلسفه علمی در حال حاضر در فعالیت های علمی ما به کار گرفته می شود.

 

فلسفه علم کثرت گرا باعث می شود علوم انسانی خودمختار باشند و این امکان را به ما می دهد با ارجاع به امری معنوی زندگی انسانها را تبیین کنیم، ولی مطمئنا معنویت درون خود روانشناسی لحاظ نمی شود. مثالی خوبی در این زمینه، روانشناسی فرویدی است که به شکلی خودمختار عمل می کند ولی پیوسته سکولار باقی می ماند.

کد خبر 505638

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha