ماجرای اخراج هزاران ایرانی‌تبار ساکن عراق در کتاب «زقاق پنجاه‌وشش»

خبرگزاری شبستان:کتاب «زقاق پنجاه‌وشش» خاطرات «هانی خرمشاهی»، دربردارنده بازداشت، شکنجه، قتل‌عام و اخراج هزاران ایرانی‌تبار ساکن در شهرهای مختلف عراق از سوی رژیم صدام حسین منتشر شد.

به گزارش خبرگزاری شبستان به نقل پایگاه خبری سوره مهر، هانی خرمشاهی، نویسنده، درباره کتاب «زقاق پنجاه‌وشش» گفت: این کتاب دربردارنده حوادث مهمی در تاریخ ایران و عراق در دوران دفاع مقدس از جمله بدرفتاری، بازداشت، شکنجه، قتل‌عام و اخراج هزاران ایرانی‌تبار ساکن در شهرهای مختلف عراق از سوی رژیم صدام حسین است که به‌منزله یکی از اقدامات ضد بشری سردمداران حزب بعث عراق باید مورد بازخوانی قرار گیرد.

خرمشاهی ادامه داد: ایرانی‌تباران رانده‌شده از عراق در سال 1359 شمسی ابتدا از طریق یک دام بزرگ، تحت عنوان اعطای شناسنامه، توسط دولت تازه‌کار صدام حسین، شناسایی و مدتی بعد به طرز مظلومانه‌ای، ضمن آزار و اذیت فراوان، از خانه و کاشانه خود اخراج شدند. بسیاری از آن‌ها، پس از تحمل شکنجه و بازداشت‌های طولانی، در مناطق مرزی جمهوری اسلامی ایران رها شدند و دارایی‌های منقول و غیرمنقولشان به نفع حکومت ضبط یا مهر و موم ممنوعه و بعدها در مزایده‌هایی حراج شدند.

وی درباره ویژگی اصلی این کتاب گفت: از ویژگی‌های اصلی این کتاب می‌توان به ظلمی که به انسان‌ها در عراق انجام شد اشاره کرد زیرا هیچ جا و هیچ سازمانی تا به امروز به آن رسیدگی نکرده و این موضوع را مورد پیگیری قرار نداده است.

این نویسنده مهم‌ترین پیغام این کتاب را بازگو کردن آن فجایع دانست و خاطرنشان کرد: این کتاب یک سند تاریخی است که باید برای آیندگان بازگو شود تا وقایع و فاجعه‌هایی به این صورت در آینده تکرار نشود.

در بخشی از این کتاب آمده است:«پدرم گفت: «دوباره من رو به اقامه بردن. عبود به من گفت: خوب پشیمون شدی یا نه؟ می‌خوای با ما همکاری کنی؟ گفتم: به خدا من این‌کاره نیستم. خواهش می‌کنم این رو از من نخواید. عبود با دستش اشاره کرد کافیه و گفت: خیلی خوب، خیلی خوب. بعد دفتر تلفنی از کشوی میزش در‌آورد، به من نشون داد و پرسید: این دفتر تلفن شماست؟ نگاهی به اون انداختم و گفتم: بله. عبود گفت: بگو ببینم حاجی جواد رو از کجا می‌شناسی؟ چه رابطه‌ای با اون داری؟ الان کجاست؟ گفتم: اون از دوستان قدیمی و هم‌شهری من بود. مدتی هم در محلة عطیفیه همسایة ما بود. یکی دو سال پیش همراه خانواده‌‌ش به لبنان رفت و دیگه هیچ خبری از اون ندارم. عبود گفت: می‌دونی چند میلیون دلار با خودش برده؟ اگه گیرش بیاریم، اون رو تیکه‌تیکه می‌کنیم. بعد چند اسم دیگه رو هم پرسید و سراغ آقای وکیل و نوری خیرالله رو گرفت و از اون‌ها هم پرس‌وجو کرد. در حالی که داشتم جوابش رو می‌دادم، صحبتم رو قطع کرد و گفت: با صداقت حرف می‌زنی. گفته‌هات به دل می‌شینه.»

پدرم می‌گفت: «با این حرف عبود جری‌تر شدم و ناخودآگاه به اون گفتم: قربان یک مسئله‌ای هست که می‌خوام بگم. عبود گفت: بگو. گفتم: من بیست سال سابقة کار خالصانه دارم. حرفم رو قطع کرد و گفت: بله، گزارش محل کارت هم همین رو نشون می‌ده. ادامه دادم: در تموم این سال‌ها دِرهمی رو جابه‌جا نکردم. برای کشور خدمت کردم. اما نتیجه‌ش این شد ـ دست‌های دست‌بند‌زده‌م رو دراز ‌کردم و بهش نشون ‌دادم ـ حاصل همة عمرم در یک چشم به هم زدن نیست و فنا شد. به خدا قسم وقتی زن و بچه‌‌م رو گوشة زندان می‌بینم، جیگرم خون می‌شه، اما توی خودم می‌ریزم.»

کد خبر 501146

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha