خبرگزاری شبستان: سعدبن ابىوقّاص از صحابه رسول خدا صلىالله علیه و آله و سلم و از اصحاب شورا است و از بزرگان عصر خود محسوب مىشد. در این که نسب او چگونه بوده است، بین مورّخان اقوالى وجود دارد امّا آنچه در باره سعد گفتنى است، آن است که با رحلت رسول خدا صلىالله علیه و آله و سلم و امامت امیرمؤمنان على علیهالسلام با اعتراف به حقّانیت و برترى آن حضرت از همراهى و یارى امام سرباز زد و از منافقان عصر خود گردید.
روزى که معاویه طواف خود را پایان رسانید، سعد بن ابىوقّاص همراه او بود. وى با سرعت بسیار خود را به دارالندوه رساند و سعد را بر جایگاه خود نشاند و به توهین و لعن امیرمؤمنان على علیهالسلام پرداخت. سعد به نشانه اعتراض، خود را از معاویه دور کرد و گفت: «اگر در من یک خصلت از خصال على علیهالسلام بود، محبوبتر بود براى من از هرچه آفتاب بر او تابیده باشد. سپس به دامادى على علیهالسلام براى رسول خدا صلىالله علیه و آله و سلم، فرزندانى چون حسن و حسین علیهماالسلام، سخن پیامبر در روز خیبر درباره على علیهالسلام و کلام رسول خدا در غزوه تبوک نسبت به جایگاه على علیهالسلام براى او همانند هارون براى موسى، اشاره کرد و آرزوى یکى از این صفات را مىکرد».
معاویه با شنیدن سخنان سعد، حرکت زشتى از خود نشان داد و رو به او کرد و گفت: «تاکنون لئیمتر از امروز نبودى. پس چرا على را یارى نکردى و از بیعت با او کوتاهى ورزیدى؟! اگر من از پیامبر همان را مىشنیدم که تو شنیدهاى، همانا خادم على بودم تا زنده بودم!» به هر روى، عمر بن سعد فرزند چنین مرد منافقى است و ویژگىهاى روحى و روانى ناشایستى نسبت به خاندان رسول خدا صلىالله علیه و آله و سلم از پدر به ارث برده بود؛ به گونهاى که جزء سرشت وى گردیده بود. روایت شده است که روزى على علیهالسلام به هنگام ایراد خطبه، فرمود: «سلونى قبل ان تفقدونى»؛ بپرسید از من پیش از آن که مرا نیابید. سعد بن ابىوقّاص سؤال کرد: یا على! به من خبر ده که تعداد موهاى سر و ریش من چقدر است؟ امام پاسخ داد: سؤالى کردى که خلیل من رسول خدا خبر داده بود که تو از من مىپرسى و نیست در سر و ریش تو مویى مگر این که در ریشه آن، شیطان نشسته است و در خانه تو بزغالهاى است که فرزند من حسین را مىکشد!
ورود عمر بن سعد به کربلا
عمر بن سعد یک روز بعد از ورود امام حسین علیه السلام به کربلا، یعنی روز سوم محرم، با چهار هزار سوار از اهل کوفه وارد کربلا شد و عروة بن قیس احمی را نزد امام فرستاد و گفت:« از او بپرس برای چه به این سرزمین آمده و چه میخواهد». عروه چون خودش از کسانی بود که برای امام نامه نوشته بود، شرم کرد نزد او برود. عمرو سعد این کار را به همه بزرگانی که نامه به امام نوشته بودند پیشنهاد کرد و همگی از انجام آن خودداری کردند. عاقبت کثیر بن عبدالله شعبی که مردی گستاخ بود، برخاست و گفت:« من به نزد او می روم و اگر بخواهی، به خدا او را غافلگیر می کنم و میکشم.» عمر گفت:« نمی خواهم او را بکشی، ولی از او بپرس برای چه به این جا آمده.» کثیر به سوی امام رفت. ابو ثمامه صائدی که از یاران امام بود، وی را مشاهده کرد و به امام عرض کرد:« خدا کارت را به نیکی پایان دهد یا ابا عبدالله! بدترین مردم زمان و جسورترین و خونریزترین آنان به نزد تو میآید.»
آنگاه برخاست و سر راه او را گرفت و گفت:« اگر میخواهی نزدیک بیایی، شمشیرت را بگذار!» گفت:« نه به خدا این کار را نمی کنم. من یک فرستاده هستم. اگر سخن مرا میشنوید، پیغامی را که آورده ام، می گویم و گرنه باز میگردم.» ابوثمامه گفت:« پیغامت را به من بگو تا برسانم. من نمی گذارم تو به امام نزدیک شوی، زیرا تو مردی بددل و خونریزی.» کثیر به سوی عمر بن سعد بازگشت و جریان را به او گفت. عمر سعد، قرة بن قیس حنظلی را فرستاد. هنگامی که امام علیه السلام وی را دید، به اصحاب فرمود:« آیا او را می شناسید؟» حبیب بن مظاهر گفت:« آری این مردی است از قبیله حنظله تمیم و از خواهر زادگان من است. او را مردی خوش عقیده می دانستم و باور نداشتم که در این معرکه حاضر شود و به جنگ شما بیاید.»
قره آمد و به امام علیه السلام سلام کرد و پیام عمر بن سعد را رساند. امام حسین علیه السلام فرمود:« مردم این شهر به من نامه نوشتند که به این جا بیایم. پس اگر آمدن مرا خوش ندارید، باز می گردم.»
حبیب بن مظاهر به او گفت:« وای بر تو ای قره! کجا به نزد مردم ستمکار باز می گردی؟! همان جا بمان و این مرد را که خداوند به وسیله پدرانش تو را به سعادت و بزرگواری رسانید، یاری کن.»
قره گفت:« پیش رییس خویش باز میگردم و پاسخ این پیغام را می رسانم. آن گاه در این باره فکر می کنم!» پس به سوی عمر بن سعد بازگشت و پاسخ امام را به او گفت. عمر گفت:« امیدوارم خداوند مرا از جنگ و قتال با او معذور دارد.»
کـلام امـام حسیـن علیه السلام به عمر بن سعد(1)
یـکى از ملاقاتهاى سیدالشهدا علیه السلام در کربلا با عمر بن سعد است که بدون نتیجه، پایان پذیرفت ایـن جلسه به درخواست امام علیه السلام و با حضور حضرت ابوالفضل و حضرت على اکبر علیه السلام از یک طرف و از جانب دیگر عمر سعد همراه پسرش حفص و غلامش لاحق تشکیل شد و دیگران نیز بـیرون خیمه ایستادند اما این که در این جلسه چه گفته و چه شنیده شد، تاریخ مطالب زیادى نقل نکرده است. ابن کثیر این جلسه را چنین توصیف مىکند: "حـتـى ذهـب هـزیع من اللیل و لم یدر احد ما قالا؛ قسمتى از شب (ثلث یا ربع )گذشت و کسى ندانست که آن دو با هم چه گفتند. ولى آنچه در کتب آمده است این که حضرت به عمر سعد فرمود: از خدا بترس! تو که مىدانى من فرزند چه کسى هستم پس چرا مرا یارى نمىکنى؟
عمر سعد بهانه آورد که: مىترسم خانهام را ویران کنند. حضرت فرمود: من آن را از نو براى تو مىسازم. باز به بهانه دیگر متوسل گردید که: مىترسم باغ و زراعتم را بگیرند. حضرت فرمود: من بهتر از آن را در حجاز به تو مىدهم. بـاز عـمر سعد به بهانه دیگرى متمسک شد که: مىترسم زن و بچهام را ابن زیاد در کوفه بکشد. ایـنـجـا بـود کـه حـضـرت عـصـبـانى شد و فرمود: ویرانى خانه و مزرعه، موجب جواز قتل فرزند پـیـامبر صلی الله علیه و آله نمىشود، لذا او را نفرین کرد و فرمود: خداوند تو را در رختخوابت ذبح کند و در روز قیامت تو را مورد بخشش قرار ندهد و امیدوارم که از گندم عراق نخورى مگر مقدار کم. عمر سعد با استهزا گفت: اگر گندم نخوردیم از جو خواهیم خورد. ابـن حـجـر نـقـل مىکند که روزى عمر سعد به امام حسین علیه السلام گفت: جمعى از نادانان مىگویند که من قاتل شما هستم. حضرت فرمود: اینان سفیه نیستند و درست مىگویند. ابـن حـجـر نـقـل مىکند که روزى عمر سعد به امام حسین علیه السلام گفت: "ان قوما من السفها یزعمون انی اقتلک؛ جمعى از نادانان مىگویند که من قاتل شما هستم. حضرت فرمود: اینان سفیه نیستند و درست مىگویند.
پشیمانی عمر بن سعد بعد از عاشورا
پس از حادثه عاشورا، عمر بن سعد از کربلا به کوفه بازگشت و به قصر دارالاماره نزد عبیدالله بن زیاد رفت. عبیدالله به او گفت:« فرمانی را که من درباره کشتن حسین برای تو نوشته بودم نزد من آر». عمر بن سعد گفت:« فرمان گم شده است.» عبیدالله بن زیاد گفت:« باید آن فرمان را بیاوری! آن نامه را گذاشتم تا اگر زنان قریش به من اعتراض کنند، آن نامه عذر من باشد.» آن گاه گفت:« به خدا سوگند، من به تو درباره حسین نصیحتی کردم که اگر سعد مرا مورد مشورت قرار داده بود حق او را ادا کرده بودم.» عثمان بن زیاد (برادر عبیدالله بن زیاد) گفت:« راست می گوید. کاش فرزندان زیاد تا قیامت همه زن بودند و حلقه در بینی آنان آویخته بود و حسین کشته نمیشد. » عبیدالله بن زیاد انکار کرد.
عمر بن سعد از قصر دارالاماره بیرون آمد و گفت:« به خدا سوگند که هیچ کس زیانکارتر از من بازنگشته است. از عبیدالله فرمان بردم و نسبت به خدا نافرمانی و عصیان کردم، و رشته خویشاوندی خود را پاره ساختم.» از آن پس مردم کوفه از ابن سعد کناره میگرفتند و بر هر گروهی که میگذشت، روی از او بر میگرداندند؛ چون به مسجد می رفت، مردم بیرون می رفتند و هر کس او را می دید دشنامش میداد. پس در خانه خود نشست تا کشته شد. حمید بن مسلم میگوید:« وقتی عمر بن سعد از کربلا بازگشت، نزد او رفتم و حالش را جویا شدم.» گفت:« از حالم مپرس، که هیچ مسافری بدتر از من به خانه بازنگشته است. خویشاوند نزدیکم را کشتم و گناه بزرگی مرتکب شدم.»
عاقبت عمر سعد
مختار در آن روزهایی که دست به انتقام خون شهدای کربلا زد، نسبت به عمر سعد بیش از همه حساس بود. از طرفی قبلاً به خاطر مصالحی امان نامه ای به عمر سعد داده بود و از طرف دیگر عمر سعد هم بهانه ای به دست مختار نمی داد تا در شورش علیه مختار شریک نباشد و لذا مجازات وی به تاخیر افتاد. هنگامی که عمر سعد متوجه شد که مختار در صدد دستگیری و مجازات اوست یک شب از کوفه پا به فرار گذاشت. مختار متوجه ماجرا شد لذا خوشحال شده و این حادثه را بهانه ای برای نقص پیمان بشمار آورد از این رو کسی را به دنبال فرزند عمر سعد یعنی حفص فرستاد. از وی پرسید پدرت کجاست؟ گفت: در منزل خود است. مختار ابوعمره را مامور جلب عمر سعد کرد، وی نیز فوراً اطاعت کرده و عمر سعد را برای مختار جلب کرد. عمر سعد قصد نبرد داشت که ابوعمره فرصت نداد و شمشیر خود را بر فرق عمر سعد شد و او را به درک واصل کرد و سر از بدنش جدا کرده و برای مختار آورد. مختار رو به حفص کرد و گفت آیا این سر را می شناسی؟ گفت: این سر پدرم است. سپس مختار دستور داد حفص را هم به پدرش ملحق کنند که سر وی را جدا کرده، کنار سر پدرش نهادند.
(1) کتاب نامهها و ملاقاتهاى امام حسین علیه السلام، على نظرى منفرد
پایان پیام/
نظر شما