در پایی که جا ماند می خوانیم:/«اسارت عقیده رو عوض نمی‌کنه، عقیده رو محکم می‌کنه»

خبرگزاری شبستان:کتاب «پایی که جا ماند» خاطرات روزانه ی «سید ناصر حسینی پور» جانباز دوران دفاع مقدس است که آنچه را بر اسرای ایرانی در زندان های عراق گذشته را به تصویر می کشد.

به گزارش خبرنگار کتاب شبستان ،کتاب «پایی که جا ماند» خاطرات  سید ناصر حسینی پور است، دلیرمردی است که لبهای خونین طفل شیرخوار سوسنگردی او را در ۱۴ سالگی به جبهه کشاند. حسینی رزمنده ای داوطلب بود که وقتی به جبهه رفت علارغم سن کمش ، شجاعتی تحسین برانگیز داشت. او در اوایل حضورش در جبهه تخریب چی بود و سپس به واحد اطلاعات منتقل شد و در آن واحد دیده‌بان بود.

حسینی پور در آخرین روزهای جنگ تحمیلی و در سن ۱۶ سالگی به اسارت دشمن درآمد. او  وقتی که به عنوان راهنمای گردان ۱۸ شهدا، برای پشتیبانی از رزمندگان گردان قاسم ‌بن الحسن(ع) راهی جزیزه مجنون شده بود با پاتک دشمن بعثی و پس از جنگی نابرابر و به شهادت رسیدن همرزمانش، از ناحیه پا مورد اصابت گلوله قرار گرفت و مجروح شد و به عنوان تنها نیروی اطلاعات عملیات به اسارت دشمن در امد.

حسینی پور، دلیر مردی که پایش را فدا کرد تا حتی یک وجب از خاک سرزمینش به دست دشمن نیفتد، در این کتاب به روایت خاطرات دوران اسارتش در بیمارستان «الرشید» و زندان ها ی مخفی عراق می پردازد. این کتاب در حقیقت تصویری از سرگذشت یک نیروی اطلاعات و عملیات است که لو رفته است. و گوشه‌ای از حال و روز اسرای مجروح ایرانی در زندان‌های عراق را نشان می دهد.

کتاب حاضر که یادداشت های روزانه ی آقای حسینی در آن چند سالی است که در عراق اسیر بوده  حدودا ۷۰۰صفحه و مشتمل بر ۱۹۸ خاطره است و تا کنون به زبان عربی نیز ترجمه شده است.

سید ناصر حسینی پور این کتاب را به شکنجه گر خود تقدیم می کند و در متن تقدیم کتاب آورده است:

«تقدیم به «ولید فرحان» گروهبان بعثی اهل بصره. نمی دانم شاید در جنگ اول خلیج فارس توسط بوش پدر کشته شده باشد. شاید هم در جنگ دوم خلیج فارس توسط بوش پسر کشته شده باشد، شاید هم زنده باشد. مردی که اعمال حاکمانش باعث نفرین ابدی سرزمینش شد. مردی که سالها مرا در همسایگی حرم مطهر جدم شکنجه کرد. مردی که هر وقت اذیتم می کرد نگهبان شیعه عراقی «علی جارالله» اهل نینوا در گوشه ای می نگریست و می گریست. شاید اکنون شرمنده باشد. با عشق فراوان این کتاب را به او تقدیم می کنم. به خاطر آن همه زیبایی هایی که با اعمالش آفرید و آنچه بر من گذشت جز زیبایی نبود و ما رایت الا جمیلا......»

در بخش هایی از این کتاب می خوانیم:

« در حالی که سرم پایین بود، کنارم نشست، موهایم را گرفت و سرم را بالا آورد؛ چنان به صورتم زل زد، احساس کردم اولین بار است، ایرانی می‌بیند. بیشتر نظامیان از همان لحظه اول اسارتم اطرافم ایستاده بودند و نمی‌رفتند. زیاد که می‌ماندند، با تشر یکی از فرماندهان و یا افسران ارشدشان آن جا را ترک می‌کردند. چند نظامی جدید آمدند. یکی از آنها با پوتین به صورتم خاک پاشید. چشمانم پر از خاک شد. دلم می‌خواست دست‌هایم باز بود تا چشم هایم را بمالم. کلمات و جملاتی بین آنها رد و بدل می‌شد که در ذهنم مانده. فحش‌ها و توهین‌هایی که روزهای بعد در العماره و بغداد زیاد شنیدم. یکی‌شان که آدم میان سالی بود گفت: «لعنه الله علیکم ایها الایرانیون المجوس». دیگری گفت: «الایرانیون اعداء العرب». دیگر افسر عراقی که مودب تر از بقیه به نظر می‌رسید، گفت: ل«یش اجیت للحرب؟» چرا آمدی جبهه؟ بعد که جوابی از من نشنید، گفت: بکشمت؟ آنها با حرف‌هایی که زدند، خودشان را تخلیه کردند...»

«دستش را به طرفم دراز کرد تا ساعتم را بگیرد. ساعت را که درآوردم، انداختمش توی آب! عاقبت این کار را می‌دانستم. برایم سخت بود ساعت مچی برادر شهیدم روی دست کسانی باشد که قاتلان او بودند… حق داشت عصبانی شود، این کار او را عصبانی کرد که با لگد به چانه‌ام کوبید و با قنداق اسلحه‌اش به کتفم زد. به صورتم تف انداخت، احساس کردم عقده‌اش کمی خالی شد...»

«یکی از آنها که پرچم عراق دستش بود، کنارم حاضر شد. آدم عصبی به نظر می‌رسید، تکه کلامش :«کلّکم مجوس و الخمینیون اعداء العرب» بود، چند بار با چوب پرچم به سرم کوبید. از حالاتش پیدا بود که تعادل روانی ندارد. از من که دور شد حدود ۱۰، ۱۵ متر پشت سرم، کنار جنازه یکی از شهدا وسط جاده بود،‌ ایستاد. جنازه از پشت به زمین افتاده بود. نظامی سیاه سوخته عراقی کنار جنازه ایستاد و یک دفعه چوب پرچم عراق را به پایین جناق سینه شهید کوبید، طوری که چوب پرچم درون شکم شهید فرو رفت. آرزو می‌کردم بمیرم و زنده نباشم. نظامی عراقی برمی‌گشت، به من خیره می‌شد و مرتب تکرار می‌کرد: اینجا جای پرچم عراقه..»

« نگهبان زندان با گاز انبر مقداری از محاسنش را کنده بود… اما وقتی حرف می‌زد عراقی‌ها را تا استخوان می‌سوزاند. پاسدار بود و حاضر نبود تحت هیچ شرایطی پاسدار بودنش را به خاطر مصلحت کتمان کند. معاون زندان که ستوان یکم بود به او گفت: «انت حرس الخمینی؟» احمد سعیدی در جوابش گفت: بله من پاسدار خمینی‌ام! ستوان که حرف‌هایش را فاضل ترجمه می‌کرد، گفت: هنوز هم با این وضعیتی که داری به خمینی پای‌بندی؟ در جواب ستوان گفت: هر کس رهبر خودشو دوست داره. یعنی شما می‌خواید بگید صدام رو دوست ندارید، اسارت عقیده رو عوض نمی‌کنه، عقیده رو محکم می‌کنه....»

رهبر معظم انقلاب درباره ی این کتاب می فرماید:

«تاکنون هیچ کتابی نخوانده و هیچ سخنی نشنیده‌ام که صحنه‌های اسارت مردان ما در چنگال نامردمان بعثی عراق را، آنچنان که در این کتاب است به تصویر کشیده باشد. این یک روایت استثنایی از حوادث تکان دهنده‌ای است که از سویی صبر و پایداری و عظمت روحی جوانمردان ما را، و از سویی دیگر پستی و خباثت و قساوت نظامیان و گماشتگان صدام را، جزء به جزء و کلمه به کلمه در برابر چشم و دل خواننده می‌گذارد و او را مبهوت می‌کند. احساس خواننده از یک سو شگفتی و تحسین و احساس عزت است، و از سویی دیگر غم و خشم و نفرت. … درود و سلام به خانواده‌های مجاهد و مقاوم حسینی.»

کد خبر 488961

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha