جلال چگونه به دین بازگشت؟ / جلال قطعا توسط ساواک کشته شد

شمس آل احمد درباره جلال آل قلم می گوید: او در هر جایی که بود و هر کاری که کرد صادق بود. ادبیات هم عرصه ای نبود که بخواهد به فکر مستمری معیشتش باشد.عشق اش بود، چرا که در آن می توانست با صراحت حرفش را بزند.

خبرگزاری شبستان _ فرهنگ و ادب/ گفتگو از احسان حضرتی و علی هادیلو: مرحوم شمس آل احمد پیش از هر چیز با نام برادرش زنده یاد جلال آل احمد شناخته می شد، اما او از جمله نویسندگان و محققانی است که با انتشار همان دو مجموعه اثر، خود را به عنوان نویسنده ای با ذوق و مستعد در جامعه فرهنگی کشور تثبیت کرده است.


در گفت وگوی زیر که در دوران ناخوش احوالی وی انجام شد و در این ایام هیچ گاه فرصت انتشار آن پیش نیامد و حالا برای نخستین بار در شبستان منتشر می شود، آل احمد بیش از هر چیز بر نوع اختلافش با همسر زنده یاد جلال، سیمین دانشور و وضعیت آثار منتشر نشده مرحوم برادرش، قطع تعلق جلال از مذهب، پیوستن به جزب توده و بازگشت او به دین در پایان عمر، و خاطره دیدارش پس از انقلاب با امام (ره) سخن گفته است:

 

 

- آقای آل احمد! با تشکر از شما که این فرصت را در اختیار ما گذاشتید اگر ممکن است ابتدا کمی درباره مرحوم جلال و نحوه حضور معنوی او در جامعه امروز ما توضیح بدهید و اینکه اساساٌ او در سپهر فرهنگی امروز ایران چه نقش و تأثیری دارد؟

 

- والا مسئله ای که شما به آن اشاره می کنید آن قدر مفصل است که باید درباره اش کتاب نوشت و اتفاقاً خود من این کار را کرده ام و در «از چشم برادر» هر چیزی که در مورد او به ذهنم می رسید را توضیح داده ام اما حالا به طور خلاصه می گویم که او پیش از هر چیز یک جستجوگر دائمی بود که هیچ وقت آرام نگرفت .اینکه حالا برخی ها به او ایراد می گیرند که مدام از این شاخه به آن شاخه می پرید، حاصل همین روحیه اش است. او در هر جایی که بود و هر کاری که کرد صادق بود. ادبیات هم عرصه ای نبود که بخواهد به فکر مستمری معیشتش باشد.عشق اش بود و به خاطر آن حتی در شرایطی که تزش را هم نوشته بود و کافی بود که تنها از آن دفاع کند، قید دکترای ادبیات را زد و به قول خودش ادبیات در دلش زنده ماند، چرا که با صراحت می توانست در آن حرفش را بزند.


_حالا اگر مایلید کمی هم بپردازیم به ماجرای مرگ مشکوک جلال و داستان های دنباله دار آن که به نظر می رسد پایان پذیر هم نیست و همچنان دیدگاه های ضد و نقیضی درباره آن به گوش می رسد، به اعتقاد شما چه شواهدی وجود دارد که مرگ جلال را به فرضیه قتل او به دست عوامل ساواک تقویت می کند؟

 

- خب من تقریباً همه چیز را در این رابطه گفته ام و درموردش کتاب هم نوشته ام، حالا اگر همه عالم هم بیایند و بگویند جلال کشته نشده من همچنان می گویم او را کشته اند، چون همه شواهد گواه این مطلب است اما شاید غبن بزرگتر این باشد که طوری سر او را زیر آب کردند که حتی زنش هم نوشت: «جلال زیبا زیست و زیبا هم مرد! من این چیزها را درک نمی کنم»، قطعا جلال توسط ساواک کشته شد.


- پس دلیل این قهر طولانی شما و خانم دکتر دانشور هم سر همین چیزهاست؟

 

- نه! البته من از سیمین دلخورم اما با او قهر نیستم او با من قهر کرده است. یک بار هم یکی از دوستان آمد به من گفت این خیلی خوب نیست که تو با سیمین قهر باشی، گفتم تو برو با او صحبت کن اگر موافقت کرد من حرفی ندارم حتی به توصیه همان دوست یک جعبه شیرینی هم خریدم و با هم برای دیدنش به شمیران رفتیم اما جلوی در که رسیدم دیدم یک برچسب روی زنگ خورده که نوشته منزل دکتر سیمین دانشور، وقتی جلال بود روی در نوشته بودند: فادخلوها بالایمن یعنی هر کس وارد شود در امان است این را که دیدم دیگر نتوانستم تحمل کنم و از همان جا برگشتم. دیگر هم نه من سراغی از سیمین گرفتم نه او.

 

- یک مسئله دیگر هم هست که غالباً در محافل ادبی به عنوان عامل اصلی اختلاف شما با خانم دانشور مطرح می شود و آن انتشار کتاب «سنگی بر گوری» جلال از سوی شما است، به نظر خودتان این مسئله چقدر در دلخوری و دوری خانم دانشور از شما مؤثر بوده است؟

 

- خب شما باید این را از خودش بپرسید من که وکیل مدافع ایشان نیستم! البته می دانم که او سر چاپ «سنگی بر گوری» دلخور بود و بعضی مسائل هم پیش آمد که حالا دوست ندارم وارد آنها بشوم اما در مجموع باید بگویم که در این ماجرا این منم که از سیمین دلخورم چون شاید جالب باشد که بدانید آثار منتشر نشده جلال از تعداد کتاب هایی که تاکنون از او منتشر شده بیشتر است و همه آن دست نوشته ها هم در زیرزمین خانه خودشان در اختیار سیمین است. من خیلی تلاش کردم که یک جوری آنها را به دست بیاورم اما نشد و شاید درست هم نبود که بیشتر از آن پیگیری کنم. حالا نمی دانم سیمین با آنها چه کرده و می خواهد چه کار کند.

 

- این نکته ای که شما به آن اشاره کردید خیلی مهم است، واقعاً جلال این همه آثار منتشر نشده دارد؟

 

- بله! تعجب برانگیز است اما حقیقت دارد.

 

- شما از محتوای این آثار هم اطلاعی دارید؟ اصلاً موضوع این دستنوشته ها مشخص هست؟ چون به هر حال همان طور که می دانید مرحوم جلال در زمینه های گوناگونی از ترجمه و داستان گرفته تا مقاله و تک نگاری و... فعالیت می کرد. حالا این حجم از نوشته های منتشر نشده در چه حوزه ای است؟

 

- تا جایی که می دانم اینها همه روزنوشت های جلال بوده که به طور دقیق و مفصل، بی هیچ پرده پوشی یا به قول خودش «شهید نمایی» قلمی شده است. البته جامعه ما هم هنوز به آن سطح از آگاهی نرسیده که تاب صراحت و شفافیت در بیان برخی مسائل را داشته باشد اما به هر حال کسی که می خواهد جلال را بشناسد و درست هم بشناسد، باید این آثار را هم ببیند و بر اساس آنها داوری کند .به خصوص اینکه ویژگی های نثر جلال که این روزها خیلی هم درباره اش صحبت می شود مثل همان خصوصیات تلگرافی، شلاقی، عصبی، پرخاشگر، حساس، دقیق، تیزبین، صریح، صمیمی، حادثه آفرین، فشرده، کوتاه، بریده، و در عین حال بلیغ بهتر از هرجای دیگر در این یادداشت ها منعکس شده است.

 

_ آقای آل احمد به جلال برگردیم، زندگی جلال برای همه علاقمندان ادبیات شگفت آور است، از جمله قطع تعلق مذهبی، پیوستن به حزب توده، بریدن از حزب توده، سفر حج و بازگشت به دین، چطور شد جلال با وجود زمینه مذهبی خانواده به سمت حزب توده رفت؟
در خیابان فردوسی، بالاتر از توپخانه، دو تا دفتر بود که همیشه هم مملو از جمعیت بود. یکی دفتر سیداحمد کسروی بود به نام «با هماد آزادگان». ما وقتی به آن جا می رفتیم یک بار دیدیم نزدیک آن جا حیاطی هست که خیلی شلوغ تر از حیاط باهماد بود. از روی کنجکاوی به آن جا سرک کشیدم و در آن جا با احسان طبری آشنا شدیم. طبری مرد خوش قیافه و بلندبالایی بود، وقتی ما را دید جلال را سردبیر کرد و من را هم همکار خودش. همین شد که جلال به سمت حزب توده رفت.

 

اسم آن نشریه چه بود؟

نشریه مردم.

 

چه شد که از حزب توده برید؟

من که در مغز جلال نبودم که بدانم.

 

جلال هم نگفت که چرا این کار را کرد؟
خیر. بعدها یک روزی دوستش آقای غلامرضا آقایی سراغش آمده بود و گفته بود تو در مشهد دکتر شریعتی را می شناسی؟ جلال گفته بود نه، دوستش او را به مشهد برد تا با دکتر آشنا شود. وقتی رسیده بودند مشهد، در آن جا مکانی هست، روبه روی باغ فردوس. جلال در آن جا قدم می زده که ناگهان می بیند دکتر شریعتی در حال ورود به کلاس است. جلال هم خود را از طریق کریدور ساختمان به کلاس رسانده و نشسته بود. دکتر شریعتی که جلال را می بیند، می گوید; بچه ها من حرف هایی را که قصد داشتم بزنم، بعدها می زنم. اما امروز کسی اینجاست که من جرات نمی کنم حرف بزنم و بعد به سوی جلال اشاره می کند و می گوید: «استادم جلال آل احمد!» جلال هم همان موقع حرف هایی زد، جلال خیلی خوش سخن بود. واقعیت آنست که جلال با توده به هم زد و به اسلام بازگشت و بخاطر همین تحمل نکرد و ساواک او را کشت.

 
برخی معتقدند که آشنایی آل احمد با شریعتی مسبب مذهبی شدن او و بریدنش از حزب توده شد؟
خیر. اصلادرست نیست. جلال نویسنده بود. مدام سفر می رفت همین باعث می شد که عقاید و افکار مختلف را تجربه کند.

 

بعضی هم می گویند «خسی در میقات» جلال، در واقع توبه نامه او از حزب توده بود؟
خیر. جلال مکه را به قصد دیدن رفته بود. او اصلاآدم خانه نشینی نبود. مدام سفر می کرد. جلال از آن نویسنده هایی بود که دور دنیا را می گشت و سفرنامه می نوشت.
مکه را هم برای دیدن رفت ولی در خسی در میقات نوشته که با دیدن زائرانی که در حال سعی بین صفا و مروه بودند، آنقدر از خود بی خود شدم که خواستم سرم را به ستونی که به آن تکیه داده بودم، بکوبم. «خسی در میقات»، در واقع، توبه نامه از همان چیزهایی بودکه پیش تر فکر می کرد، راه نجات هستند.

 

و بعد راه نجات را در چه چیزهایی یافت؟
در آنچه پدرانمان انجام داده بودند.


-آقای آل احمد! اگر اجازه بدهید کمی هم به خاطره دیدار شما با امام، فعالیت های بعد از انقلاب شما و مثلاً عضویت تان در شورای انقلاب فرهنگی و زمان حضور در روزنامه اطلاعات بپردازیم، چون به هر حا مسائل ناگفته زیادی در این رابطه هست که هنوز برای جامعه روشن نشده است؟

  

با اوج‌ گیری انقلاب اسلامی آقای خمینی به ایران آمدند. من در آن ایام مریض بودم و در خانه و بیمارستان بستری. امام در مدرسه (علوی) ساکن شدند. من اخبارش را از روزنامه و رادیو و تلویزیون پیگیری می‌کردم. تشنگی و شوق مردم برای دیدن ایشان وصف‌ناپذیر بود. من هم خیلی شایق بودم. در آن زمان گروهی از اعضای کانون نویسندگان ایران (که من در اول انقلاب به دیدن مسائلی از آن استعفا کرده بودم) به خدمت آقا رفتند که خبرش در مطبوعات منعکس شد. در آن جلسه امام به خانم سیمین دانشور عنایت کرده و چند کلمه هم با ایشان صحبت می‌کنند. در آن روزها به آنهایی که خدمت امام رفتند حسودی‌ام می‌شود و خانم دانشور هم به من پز می‌داد که من رفتم امام را دیدم و شما ندیدید! تا اینکه سال 1359 شد. احمد آقا یک محبت‌هایی از قدیم به ما داشت و به خانه ما می‌آمد و سر سفره به همراه بچه‌ها لقمه نان و پنیری با هم می‌خوردیم و از خاطرات عراق برای بچه‌های ما نقل می‌کرد که خیلی جاذبه داشت. روزی تلفن زنگ زد و من گوشی را برداشتم؛ احمد آقا گفت: تو می‌خواهی آقا را ببینی؟ گفتم: به خدا خیلی دلم می‌خواهد؛ ولی چطوری! این پیرمرد، این همه فشار این همه دیدار، من چطور... احمد آقا گفت: اصلا خود ایشان احوال شما را می‌پرسند. می‌خواهی فردا بیایی؟ گفتم: راست می‌گویی؟ گفت ماشین بفرستم؟ گفتم: نه! چرا ماشین؟ در آن دیدار خط صحبت امام این بود که فرمودند: من پدرت را می‌شناختم و برادر بزرگت را که در مدینه کشتندش. جلال را هم می‌شناختم. آن سال آمد و کتاب خودش را جلوی دست من دید و گفت: آقا این پرت و پلاها چیست که می‌خوانید! خودت را هم می‌شناسم و گاهی اوقات صحبت‌هایت را از تلویزیون شنیده‌ام. برو آنجا (روزنامه اطلاعات) و هر کاری که می‌توانی بکن. به تو کسی نمی‌تواند تهمتی بزند. چیزی به تو نمی‌چسبد، برو آنجا و با قدرت و استحکام کارت را بکن. عرض کردم که آقا این مؤسسه حدود هفتصد، هشتصد میلیون سرمایه بیت‌المال است، در حدود پنج هزار کارمند و کارگر دارد، حدود هزار نفر در تهران، چهار هزار نفر در بقیه جاها و از همه گروه‌ها و اقشار، طیف‌های مختلف ذوقی و سیاسی هستند، از جمله مجاهد، فدایی، توده‌ای و فلان، اما در کارهای خودشان یک چیزهایی بلدند. از شما تقاضا دارم، اول اینکه این بچه‌های اتحادیه عوض نشوند و دست به ترکیب آنها نخورد. چون من اینها را سال‌ها می‌شناسم و در رأس کار بوده‌اند؛ ولی اگر یک آدم ناشناس بیاید آنجا نمی‌شناسم. با این موضع‌گیری می‌روم آنجا یکی هم اینکه اگر توافقی بکنید 25درصد این اموال در اختیار ما باشد. فرمودند: می‌خواهید چه کنید؟ گفتم: می‌خواهم به بچه‌ها بگویم سهام‌گذاری کنند و پخش کنند بین خودشان که احساس بکنند مالک اینجا هستند. من تا سرم را بر می‌گردانم، از پشت به من ضربه نزنند و احساس کنند که دارند برای خودشان کار می‌کنند. امام گفتند: برو آقا، ناراحت و نگران نباش و با قدرت کار بکن و این مسئله را به احمد می‌گویم. ما آمدیم رفتیم خدمت عزیزمان آقای دعایی و مشغول شدیم، البته با مخالفت ایشان مسئله 25 درصد اجرا نشد. مدتی هم در شورای سرپرستی صدا و سیما بودم که مسائلی آنجا مطرح بود. در یکی از جلسات شورا توسط آقای صادق طباطبایی آقای حسن حبیبی و آقای خوئینی‌ها، امام برایم درباره کیهان پیغام دادند و رفتیم روزنامه کیهان هفت، هشت ماه رفتیم، کاری که از دست‌مان بر می‌آمد انجام دادیم؛ اما حوزه کاری من کار اجرایی نبود. من همیشه کارم معلمی بود.


 

_ به گذشته برگردیم، به دوره ای که برای اولین بار با جلال آل احمد به دیدار امام (ره) رفتید و تعبیر معروفی از رابطه خود با امام داشتید ...

 

 - شما انگار قصد جان من را کرده اید! (با خنده). بگذارید به همان اندازه ای که تا حالا گفته ام و گفته اند کفایت کنیم. کسی که می خواهد چیز تازه ای بفهمد باید از لا به لای همین گفته ها و آثار مطلب خودش را در بیاورد. من الان حال خوبی ندارم و باید استراحت کنم. تا همین جایش هم کمی زیاده روی کرده ام چون دکتر من را از فعالیت زیاد منع کرده. خیلی خوشحال شدم، قربان شما!

 

- ما از شما ممنونیم که وقت خودتان را در اختیار ما گذاشتید، آرزوی سلامتی و بهبود برایتان داریم!

 

پایان پیام/

 

کد خبر 48602

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha