خبرگزاری شبستان: «درشهر شما بانویی مسلمان و شجاع توانست سرباز دشمن را اسیر کند و نیروی مهاجم را به خاک و خون بنشاند. این را نگه دارید و برای خودتان حفظ کنید.»
اینها حرفهای رهبر انقلاب در دیدار با مردم گیلان غرب در مهرماه 1390 است» حرفهایی که ادم را به تامل وا می دارد که درباره چه کسی گفته شده است . کدام زن تا این اندازه می تواند غیور دلاور باشد که نیروی مهاجم را به خاک و خون بکشاند .
گذرت به کرمانشاه که بیفتد کنار پارک شیرین کرمانشاه چشمت به تندیس زنی تبر به دست می افتد آنوقت شاید این حرفها را بهتر متوجه شوی . زنی با قامتی بلند که تبر به دست گرفته و سرباز دشمن به به خون کشیده است. باز هم این سوال در ذهنت ایجاد می شود که این زن کیست شاید از اطرافیانت سوال کنی این تندیس کیست که چنین بر افراشته است.
پاسخی که می شنوی شاید این باشد :«فرنگیس حیدر پوراست». زنی که یکبار به همراه پدر و برادرش شبانه به روستا می آید،پدر و برادر شهید می شوند و فرنگیس شاید همچون فرنگیس شاهنامه باشد.همان که همسرسیاووش بود و مادر کیخسرو دلیرانه با تبر پدر یک سرباز دشمن هلاک می کند و دیگری را به اسارت می کشد.
این فرنگیس حیدر پورعجب ابهتی دارد. آدم را به فکر فرو می برد ، چهره اش را از نزدیک دیده ام همانجا ک برای رونمایی کتابش آمده بود در سالن مهر حوزه هنری .
در چهره این زن رنج و مهربانی را توامان دیدم و خودم را لحظه ای به جای او گذاشتم.آیا من هم می توانستم تنها با تبر دو سرباز بی رحم تا دندان مسلح را از پای در آورم.نمی دانم از فکرش هم ترس بر می دارد. اما شاید عشق به میهن مرا نیز تا این درجه از شجاعت پیش ببرد.
فرنگیس عجب کتاب خواندنی است شادی وغم را با هم دارد احساس غرور می کنی از اینکه او زنی از زنان این سرزمین است . آنگاه با فرنگیس همراه می شوی تا صفحه به صفحه خاطرات این زن بلند قامت را ورق بزنی. زنی که به قول خودش مادر همیشه به او می گفته: «چقدر تو شری فرنگ ! اصلا تو اشتباهی به دنیا آمدی و باید پسر می شدی. هیچ چیزت به دخترها نرفته . دختر باید آرام و با حیا باشد ،متین و رنگین...»وقتی می دید به حرفش گوش نمی دهم می گفت فرنگیس ، مردی گفتند ، زنی گفتند... کاری نکن که هیچ مردی برای ازدواج نیایید سراغت !دختر باید سنگین و رنگین.»وقتی مادرم اینطوری نصیحتم می کرد حرصم می گرفت. اصلا هم دلم نمی خواست و رنگین باشم.چه اشکال داشت شلوار پسرانه پا کنم و چوپان باشم ؟چه اشکال داشت شبها دخترها را توی تاریکی بترسانم و خودم بخندم . مگر چه اشکال داشت وقتی برای بازی می رفتیم سوی قبرستان با هر بهانه ای ،پسرها را بترسانم و آنان را فراری دهم و خودم همان جا بنشینم و بهشان بخندم...»
براستی همین چند خط از این کتاب می تواند تصویری جامع به ما درباره این زن بدهد. او هم مثل همه دخترها دوست دارد بازیگوشی کند، بدود، سر به سر این و آن بگذارد اما وقتی پای جدیتو دفاع از حثیت به میان می آید فرنگیس همان زن با ابهت می شود که تندیسش او را در پارک شیرین کرمانشاه می بینی.
شایداین جذابیت حماسی او به دلیل این است که او در دل کوه بزرگ می شود چون خودش می گوید«همیشه در دل کوه بودم. زمان بچگی ،تا فرصت گیر می آوردم ،می دویدم سمت کوهها و راحت از چغالوند بالا می رفتم.»
مهناز فتاحی که خاطرات این غیور زن ایرانی را به رشته تحریر در آورده است درباره او می گوید:« فرنگیس حیدرپور با آنکه بانویی روستایی بود و به زبان فارسی هم تسلط نداشت، از قدرت تحلیل بالایی برخوردار بود. همانگونه که میپنداشتم، نزدیک شدن به این شخصیت بسیار دشوار بود. بانویی که از سنین 5 – 6 سالگی در مزارع پنبه کار میکرد و صاحب دستانی بزرگ بود تا یک سرباز متجاوز عراقی را بکشد و یکی را به اسارت بگیرد! این ویژگی، خاطرات فرنگیس را خواندنی کرد .»
او حتی براین باور است که ناگفتههای در این کتاب وجود دارد که درهیچ کتاب دیگری گفته نشده است به ویژه اینکه این کتاب یک نمای روشن از فرهنگ و پیشینه منطقه گیلان غرب و کردستان را ارائه میدهد.
فرنگیس یک نماد است. یک الگو از زن ایرانی که مردانه می ایستد و مبارزه می کند مبارزه با مشکلات زندگی، او می ایستد تا زن ایرانی دریابد نباید در برابر مشکلات کوتاه آمد، او می ایستد تا یکبار دیگر یاد آور زنان اسطوره ای ایرانی از جنس گردآفرید ها باشد. تا اثبات کند اسطوره ها هم ریشه در واقعیت دارند.
پس امروز ما هم می ایستیم به احترام فرنگیس های که در گوشه و کنار این مرز بوم ایستاده اند. فرنگیس هایی که مادران سیاووش هایی خواهند بود که نماد پاکی و دلاوری فرزندان این مرز و بوم خواهند بود.
درباره فرنگیس حیدر پور بسیار می توان سخن گفت اینکه چگونه است و چگونه زندگی کرده است اما باید کتاب فرنگیس را ورق به ورق بخوانی تا دنیای رنج ها،تلاش ها و مبارزه های این زن دلیر کرمانشاهی را سطر به سطر دریابی.
در بخشی از فصل دوازدهم این کتاب می خوانیم: «خسته و کوفته به روستا رسیدم . نفس نفس می زدم.زنی با خوشرویی ،دبه آبی آورد . حالم که جا آمد گفتم:«گوساله ام را گم کرده ام. شما این طرفها یک گوساله غریبه ندیده اید؟»
زن به علامت ندانستن سری تکان دادو از پشت یکی از خانه های گلی زنی بیرون آمد. زینب بود او را می شناختم. چند بار توی مراسم فاتحه دیده بودمش. لباس خاکی تنش بودومعلوم بود مشغول کار بوده.لبخندی زد و پرسید:«آهای فرنگیس دنبال چه می گردی.»
وقتی لبخند زد خوشحال شدم،خوشحال شدم. اشاره کرد و گفت:«بیا گوساله ات را پیدا کرده ایم. بیا ببر.»
باورم نشد فکر کردم سر به سرم می گذارد، اما وقتی دیدم دارد جدی حرف می زند،دستها را رو به آسمان بلند کردم و گفتم«خدایا شکر.»
پشت سر زن راه افتادم و گفت:«می خواستم خودم برایت بیاورم اما می دانستم که قبل از من می آیی .»
با هم در خانه شان رفتیم. از بیرون صدای گوساله ام را شنیدم و شناختم. با خوشحالی گفتم زینب این گوساله من است!.»
وازد حیاط شدیم حیاط کوچک بود و در گوشه از حیاط ،گوساله ام به چوبی بسته شده بود. طنابی به پایش وصل بود. سر بالا آورد و مرا نگاه کرد و با صدای بلند گفتم خدایا شکرت.»
صدایم را شناخت .پایش را به زمین کوبید و به طرفم آمد زینب خندید و گفت.«فرنگیس خوب می شناسدت. نگاه کن ببین چکار می کند. این همه من تیمارش کردم، انوقت برای تو پا بر زمین می کوبد ! وقتی به روستا بر گشتم دیدم توی روستا ول می گردد و خسته و گرسنه و تشنه است. باور کن نزدیک یک سطل آب خورد.»
خندیدم و گفتم :«می داند چقدر ناراحتش بودم . می داند به خاطرش نزدیک بود کشته بشوم . گاوم تلف شده اما خدا را شکر که گوساله ام زنده است...»
کتاب فرنگیس را انتشارات سوره مهر به قلم مهناز فتاحی منتشر کرده است.
یادداشت از صدیقه صفری
نظر شما