«دختر شینا » با طرح جدیدی در بازار کتاب خود نمایی کرد

خبرگزاری شبستان:كتاب «دختر شینا» كه تاكنون با استقبال زیادی مواجه شده است، به تازگی با طرح جلد جدید توسط انتشارات سوره مهرمنتشر شد.

به گزارش خبرگزاری شبستان ،«دختر شینا»؛ خاطرات قدم‌خیر محمدی کنعان، همسر سردار شهید حاج ستار(صمد) ابراهیمی‌هژیر، فرمانده گردان 155 لشکر انصارالحسین(ع) و از فرماندهان شهید استان همدان در دوران دفاع مقدس است که کار مصاحبه و خاطره نگاری آن را بهناز ضرابی‌زاده، از نویسندگان استان همدان انجام داده و این اثر توسط انتشارات سوره مهر در تهران چاپ و منتشر شده است.

در فصل اول کتاب به تولد و دوران کودکی قدم‌خیر محمدی کنعان پرداخته می‌شود. راوی درباره‌ چگونگی انتخاب اسمش می‌گوید: «پدرم مریض بود. می‌گفتند به بیماری خیلی سختی مبتلا شده است. من که به دنیا آمدم. حالش خوب خوب شد. همه‌ فامیل و دوست و آشنا تولد من را باعث سلامتی پدر می‌دانستند. عمویم به وجد آمده بود و می‌گفت: «چه بچه‌ی خوش‌قدمی! اصلاً اسمش را بگذارید.  قدم‌خیر.» (ص 15)

درادامه خاطراتی از دوران کودکی، توجه خانواده به خاطر این‌که آخرین فرزند خانواده هست و به نوعی عزیز‌کرده خانواده می‌شود وهمچنین بزرگ‌شدن و رسیدن به سن بلوغ، اولین روزه‌‌اش و گرفتن جایزه از طرف پدرش اشاره می‌کند.

در فصل دوم، راوی به آشنایی خود با ستار ابراهیمی‌هِژیر اشاره می‌کند و درباره اولین دیدارش با او می‌گوید:

«داشتم از پله‌های بلند و زیادی که از ایوان شروع می‌شد و به حیاط ختم می‌شد، پایین می‌آمدم که یک‌دفعه پسر جوانی روبه‌رویم ظاهر شد. جا خوردم. زبانم بند آمد. برای چند لحظه کوتاه نگاهمان به هم گره خورد. پسر سرش را پایین انداخت و سلام داد. صدای قلبم را می‌شنیدم که داشت از سینه‌ام بیرون می‌زد. آن‌قدر هول شده بودم که نتوانستم جواب سلامش را بدهم. بدون سلام و خداحافظی دویدم توی حیاط و از آن‌جا هم یک‌نفس تا حیاط خانه خودمان دویدم. زن‌برادرم، خدیجه،‌داشت از چاه آب می‌کشید. من را که دید، دلو آب از دستش رها شد و به ته چاه افتاد. ترسیده بودم، گفت: «قدم! چی شده. چرا رنگت پریده؟!» کمی ایستادم تا نفسم آرام شد. با او خیلی راحت و خودمانی بودم. او از همه‌ زن‌برادرهایم به من نزدیک‌تر بود، ماجرا را برایش تعریف کردم. خندید و گفت: «فکر کردم عقرب تو را زده. پسر ندیده!» (ص 21)

چند بخش از این کتاب خواندنی را در ادامه می‌خوانید:

«... داشتم از پله‌های بلند و بسیاری که از ایوان آغاز می‌شد و به حیاط ختم می‌شد، پایین می‌آمدم که یک‌دفعه پسر جوانی روبه‌رویم ظاهر شد. جا خوردم. زبانم بند آمد. برای چند لحظه کوتاه نگاهمان lبه هم گره خورد. پسر سرش را پایین انداخت و سلام داد. صدای قلبم را می‌شنیدم که داشت از سینه‌ام خارج می‌زد. آن‌قدر هول شده بودم که نتوانستم جواب سلامش را بدهم. بدون سلام و خداحافظی دویدم توی حیاط و از آن‌جا هم یک‌نفس تا حیاط خانه خودمان دویدم. زن‌برادرم، خدیجه،‌داشت از چاه آب می‌کشید. من را که دید، دلو آب از دستش رها شد و lبه ته چاه افتاد. ترسیده بودم، گفت: «قدم! چی شده. چرا رنگت پریده؟!» کمی ایستادم تا نفسم آرام شد. با او بسیار راحت و خودمانی بودم. او از همه‌ زن‌برادرهایم به من نزدیک‌تر بود، ماجرا را برایش تعریف کردم. خندید و گفت: «فکر کردم عقرب تو را زده. پسر ندیده!».

مهدی را داد بغلم و گفت:« من که حریفش نمی‌شوم، تو ساکتش کن.»

گفتم:« کنسرو را بده بهش، ساکت می‌شود.»

گفت:« چی می‌گویی؟! آن کنسرو را منطقه lبه من داده بودند، بخورم و بجنگم. حالا که مرخصی آمده‌ام، خوردنش اشکال دارد.»

مهدی را بوسیدم و سعی کردم آرامَش کنم. گفتم:« چه حرفهایی می‌زنی تو. بسیار زندگی را سخت گرفته‌ای. این طورها هم که تو می‌گویی نیست. کنسرو سهمیه توست. چه آنجا، چه اینجا.»

کنسرو را دور از چشم مهدی از توی داشبورد درآورد و توی صندوق عقب گذاشت.

گفت:«چرا نماز شک دار بخوانیم...»

«... کمی بعد با پنج بچه قد و نیم‌قد نشسته بودم سرخاکش باورم نمی‌شد صمد آن زیر باشد؛ زیر یک خروار خاک. هر کاری کردم بگذارند کمی کنارش بنشینم. نگذاشتند. دستم را گرفتند و سوار ماشین کردند. وقتی برگشتیم، خانه پر از مهمان بود. دوستانش می‌آمدند. از خاطراتشان با صمد می‌گفتند. هیچکس را نمی‌دیدم هیچ صدایی نمی‌شنیدم. باورم نمی‌شد صمد من آن کسی باشد که آن‌ها می‌گفتند. دلم می‌خواست سریعتر همه بروند. خانه خالی بشود. من بمانم و بچه‌ها. مهدی را بغل کنم. زهرا را ببوسم. موهای خدیجه را ببافم. معصومه را روی پاهایم بنشانم. در گوش سمیه لالایی بخوانم. بچه هایم را بو کنم. آن‌ها بوی صمد را می‌دادند. هر کدامشان نشانی از صمد توی صورتشان داشتند. همه رفتند تنها شدم. تنها ماندم. تنها ماندیم. مهدی سه ساله مرد خانه ما شد ...».

کد خبر 481599

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha