به گزارش خبرنگار کتاب شبستان، رمان شاهنشاه در کوچه دلگشا درباره وقایع تاریخ معاصر ایران، مانند کودتای ۲۸ مرداد ۳۲ و عملیات آژاکس است. در این رمان خواندنی و جذاب ناگهان به شاه خبر می دهند که انگلستان قصد کودتا دارد و می خواهد سلسله جدیدی را حاکم کند. شاه به سبک شاه عباس با لباس مبدل به کرمان می رود، چون آنجا یکی از مراکز قدیمی نفوذ استعمار بریتانیا و مقر پلیس جنوب بوده است. به این ترتیب یک دیکتاتور با اقشار پایین جامعه همنشین می شود.
فضای این رمان به فراخور موضوع، آمیخته ای از طنز و ترس است و از رهگذر این حالت به جهان داستان های کافکا نزدیک می شود. جایی از این رمان کلاغ به ساواک کرمان خبر می دهد که شاه و دوست او «آماشاءااله ایرانمنش» علیه رژیم پهلوی صحبت می کرده اند.
فضای این کار مانند اغلب کارهای علومی فضایی است که خواننده را در نوعی ترس و دلهره و از سویی دیگر با موقعیت های ناب طنز روبه رو می کند.
کتاب حاضر، داستان طنزی درباره روابط پنهانی رضاخان با اشخاص متعدد و کشورهای دیگر است. گفت و گوهای شاه با شوستر، نیکسون، زنان دربار و شخصیت های سیاسی سایر کشورها، اوضاع سیاسی و مبارزات مردم، نشست ها و مذاکرات با رجال سیاسی ایران از جمله هویدا، تیمسار نصیری، شب نشینی ها و قمار درباریان، سفر هفت ساعته شاه به زمان آینده و مشاهده مبارزات مردم از جمله مواردی است که به صورت طنز در این داستان به آن ها اشاره شده است.
در بخشی از این رمان می خوانیم:
«…به هر حال یارو یک خرده ما رو چپ چپ نگاه کرد و گفت: نام محفوظ… به آن آبجی ات بگو پایش را از تو کفش ما دربیاورد و الا شکمش را سفره می کنم قاچاق هرویین جنوب ایتالیا در انحصار من است. قرار بر این بوده که جنس ایران و ترکیه و آن طرف اروپا مال او باشد و این طرفش مال من، حال شنفته ام آبجی خانمت پشت سر ما کرکری می خواند و خیالاتی دارد. محض گل روی شماست که هیچی به او نمی گویم و الا اگر باز هم پررویی کند به شاخ سبیل داش های رم، با قمه حسابش را می رسم یا می دهم به این شازده پسرها یک گلوله حرامش کنند، روشن شد…؟»
داستان در دو قلمرو، اساطیر، قصه ها و باورهای رایج در فرهنگ مردم و در عین حال در قلمرو واقعیت های تلخ و مسخ کننده اتفاق می افتد و از این زاویه و منظر، رئالیسم جادویی با بینش و بیان طنز محسوب می شود. در بخشی از داستان به اعتراضات مردم پرداخته شده است:
در بخش دیگری از داستان با این صحنه رو به رو می شویم:
«شاهنشاه از داروخانه زدند بیرون و یک دفعه متوجه شدند که دوباره همه چیز به هم ریخته و تغییر کرده است مثل روز تعطیل، کرکره همه مغازه ها پایین است و کسی توی خیابان و میدان نیست که ناگهان فریاد جماعتی از پشت سر اعلی حضرت بلند شد: مرگ بر شاه، مرگ بر شاه، بگو … رمق از دست و پای شاهنشاه در رفت، ترس مثل صخره ای عظیم بر ذات همایونی نشست و له شان کرد شاهنشاه درمانده و بی پناه، دور و برشان را نگاه کردند تا بلکه پروفسور را پیدا کنند افسوس اثری از پروفسور نبود اما گروهی عظیم از زن و مرد و بچه در حالیکه عکس های متعدد و پرچم های رنگ به رنگ و نوشته های لا اله الاالله و استقلال آزادی جمهوری اسلامی و مرگ بر سلطنت پهلوی و … به دست داشتند جلو می آمدند همه چهره ها مصمم، شجاع، خشمگین. شاهنشاه از ته دل آه کشید مرگ بالای سر اعلیحضرت پرپر می زد چنگال سرد مرگ بر قلب شاهنشاه پنجه کشید اما از آنجا که در هنگام خطر مغر بشر به سرعت فعال و چاره جو می شود شاه فوراً دستار را طوری به دور سرو صورت و دهان پیچیدند که فقط چشمهایشان بیرون ماند…»
در بخش دیگری از این کتاب که بسیار جذاب به نظر می رسد می خوانیم:
«از وقتی شاه غیبش زده، این یاور عوضیه هوس شاه شدن به کلهاش زده...
انعکاس صدا، مثل طوطی، نتراشیده نخراشیده، در تالار میپیچد. عوضیه، عوضیه، هههههه...
صدای ظریف، لرزان و خندهآور پیرمردی بلند میشود که میپرسد: و اما شاهنشاه چی شدند؟ همان صدای کت و کلفت میگوید: «آن مشنگ هوس شاهعباس شدن داشت؛ رفت به کرمان...»
انعکاس نتراشیده نخراشیده صدا در تالار میپیچد: کرمان، مان، ان...
سرهنگ صولت، هاج و واج دور و برش را میپاید؛ دوباره زور میزند بلکه بتواند در برود...
صدای ظریف و مسخره پیرمرد «با سرهنگ صولت چه بکنیم؟» صدای کت و کلفت گفت: «مخش عیب برداشته، علاجش پپسی...» انعکاس صدا: پپسی، سی، سی...
ناگهان از ته تالار، بطری پپسییی، در هوا جلو میآید و اطراف سرهنگ صولت میچرخد و به او از پشت ضربه میزند... سرهنگ صولت از زور ترس، عرق کرده است و نای حرف زدن ندارد؛ صورتش عین گچ سفید شده است.
صدای لرزان پیرمرد در تالار میپیچد:«ببخشید، آن را غلط کرد.» صدای کت و کلفت میگوید: «نخیر... پپسی...»
بطری پپسی، ضربه محکمی به سرهنگ صولت میزند و یک دفعه همه جای تالار پر از طوطی میشود که جیغ و ویغ میکنند. خائن، ترک اجنبیپرست، پپسی، جاوید شاه...
بطری پپسی، باز هم سفت و سخت به سرهنگ صولت ضربه زد و به زمین افتاد.
سرهنگ از جا جهید و... چرتش پاره شد. مدتی منگ و مات، دور و برش را نگاه کرد و بعد که هوش و حواسش جمع و جور شد، نگاهش به زیر صندلی افتاد و بطری پپسی (همان بطری پپسی!) را دید که روی زمین افتاده بود و هنوز داشت تکانتکان میخورد. سرهنگ صولت دست به سر و صورت خود کشید و فکر کرد، یعنی چه؟ نکند دارم مخم را پاک از دست میدهم؟ نکند دارم پاک دیوانه میشوم؟ هان؟
بطری پپسی را برداشت و در کشو میز انداخت و درش را هم قفل کرد و بنا کرد به بشکن زدن. بعد، برای اینکه این چیزهای عجیب و غریب، مخلّ آسایشش نباشند؛ از زیر میز رادیویی کوچک با جلد مشکی، ترموس چای و قندان و دو سه فنجان بیرون آورد. رادیو را روشن کرد صدای دلنشین تار برخاست و اوج گرفت. سرهنگ از ترموس چای ریخت و از ته پاکت سیگار، حبه تریاکی درآورد و در چای حل کرد. قند در دهان گذاشت و چای داغ را یکضرب بالا رفت. سیگار گیراند و چشم بست و همپای نوای تار، در خیالات خود رفت و رفت به روزگار جوانی و کوههای آذربایجان...
جوانکی در میان کوه و کتل، حیران و سرگردان، خشکش زده بود؛ آسمان ابری و خاکستری و دلگیر... جوانک، (امیک) به دست داشت و از زور ضعف، چهارستون بدنش میلرزید؛ ترسیده بود و کوه و دشت خاموش بود؛ خاموشِ خاموش... جوانک، خودش را به زور بالای تختهسنگی کشاند و به دور نگاه کرد. ستونی از کامیونهای نظامی در آن دور دست، آهستهآهسته میگذشت... گریهاش گرفت، برگشت دمِ دهانة غار، جوانکی غرق خون، توی غار افتاده بود؛ نگاهش مأیوس، درمانده و پرالتماس بود... بیرمق گفت: «صولت... کمکم کن.»
صدای تار آن قدر اوج گرفته بود که شیشههای پنجرة دفتر میلرزید...
سرهنگ صولت چشم باز کرد؛ چشمهایش مخمور، نگاهش غمناک... خرت و پرتهای روی میز را کنار زد و به دستخط خودش نگاه کرد. با خط نستعلیق، روی تکه مقوای رنگی نوشته بود: «آری آری، سخن عشق نشانی دارد.»
و زیر آن ریزتر نوشته بود: «تحریر شد به قلمالاحقر جناب سرهنگ صولت مرندی، در سالروز تولد اعلیحضرت همایونی»
در مجموع، کتاب حاضر مجموعه ای از موقعیت های طنز به همراه نگاه های طناز نویسنده به سال های سیاه حکومت طاغوت است که خواننده را برای مدت کوتاهی هم که شده به اعماق آن سال ها می برد تا سفری هر چند خیال انگیز در دل تاریخ معاصر کشورمان در دهه های قبل از پیروزی انقلاب اسلامی داشته باشد.
رمان«شاهنشاه در کوچه دلگشا» محصول مرکز آفرینش های ادبی حوزه هنری است که در ۵۵۲ صفحه منتشر شده است.
پایان پیام/
نظر شما