بوسه بر پینه دست هایش ...

هر شب از در که می آید، عرق خستگی پیشانی اش را می بوسد، دست هاش نشان از یک روز کار سخت دارد و گرمای صداش، نشان از یک دنیا محبت و مهر، صدای پای روز پدر می آید!

خبرگزاری شبستان/ چهارمحال و بختیاری

از در که وارد می شود، صدای هر قدمش، آرامشی است در دل هامان، که سایه سرمان آمد و نان آور خانه!

 

هوا که گرگ و میش می شود و بانگ «الله اکبر» فضای کوچه را پر از بوی خدا می کند، باد بوی پدر را می آورد که با بغلی از نان و میوه و خستگی زنگ در را می زند.

 

وقتی بچه ها به پیشوازی می روند با گشاده رویی سلام می کند و صورت تک تکشان را می بوسد، انگار نه انگار که از صبح علی الطلوع سرپا ایستاده و دیگر توان راه رفتن ندارد.

 

از راه که می رسد به سراغ شیر آب کنار حوض می رود، آستین بالا می زند و وضو می گیرد، پله های ایوان را به آهستگی طی می کند به مادر سلام می دهد، حوله را از دستش می گیرد، سر و صورتش را خشک می کند، سجاده را از لب طاقچه بر می دارد و تا مادر چای خوشرنگی بریزد، مشغول نماز می شود.

 

اینها همه وقتی زیباتر است که این بابای قصه ها نقش پدربزرگ را هم ایفا کند، صبح جمعه که زنگ در به صدا درآید و نوه های ریز و درشت یکی پس از دیگری به حیاط خانه بریزند، پدربزرگ مثل کودکی شیرین زبان به حیاط می دود و با بچه ها بازی می کند، بچه ها عاشق قصه های پدربزرگ اند.

 

این همان پدری است که ناز و نوازش کودکان را از مولای خود علی (ع) آموخته و کسب روزی حلال را و ایمان به پروردگار متعال را.

 

خیلی از پدر ها صبح که از خانه خارج می شوند، بچه های قد و نیم قدشان خواب اند و شب که باز می گردند، هم!

خیلی از پدرها آنقدر برای امرار معاش زن وفرزند زحمت می کشند که فرصت نمی کنند سری به دفتر مشق بچه بزنند تا بدانند این بچه ها کلاس چندم اند!

 

خیلی از پدرها وقتی خواستگاری زنگ خانه را می زند، پشتشان می لزرد که این دخترک شیرین زبان بابا کی بزرگ شد؟!

 

خیلی از پدر ها وقتی بازنشته می شوند به صورت مادر بچه ها که نگاه می کنند چیزی جز رد پای پیری و بیماری و درد نمی یابند و در چهره خود هم!

 

نمی دانم از بزرگی اش بگویم یا مردانگی، سخاوت، سکوت، مهربانی و... بسیار سخت است یک عمر مهرورزی مردانه را در چند سطر توصیف کردن و به پایش ریختن، چه سخت است!

 

باور کن ماه هاست زیباترین جملات را برای امروز کنارمی گذارم، اما حالا همه جملات را فراموش کرده ام، همینطور بی وزن و بی هوا آمدم بگویم پدر عزیزم از تو آموختم چگونه سبکبال زندگی کنم تا هجرتم نیز سبکبال باشداین بالهای پرواز قناعت و امید و عشق را تو به من بخشیدی

 

پدر عزیزم، روزت مبارک ...

هر سال یک روزش فقط روز پدر بود
اما همان یک روز هم، او کارگر بود

هی حرف پشت حرف، نه، باید عمل کرد
اما مگر دردش فقط درد کمر بود؟

گلناز، دَرسَت را بخوان دکتر شوی بعد
بابا بیاید پیش تو، عمری اگر بود

گلناز، دختربچه ی نازی است اما
بابا دلش می خواست گلنازش پسر بود

بیچاره این گلناز، خانم دکتری که
نه ماه از هرسال بابایش سفر بود

آنروز با سیمان و نان از کار برگشت
روزی که در تقویم ها روز پدر بود ... (1)

 

 

 

منبع:

 

1- شعر از عادل حیدری

 

 

پایان پیام/

کد خبر 44900

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha