«اشک آخر» نوشته سیدهاشم حسینی

خبرگزاری شبستان: رمان «اشک آخر» با موضوع دفاع مقدس اثری از سید هاشم حسینی است که انتشارات سوره مهر آن را منتشر کرده است.

به گزارش خبرنگارکتاب شبستان ،رمان «اشک آخر» بر مبنای حوادث جنگ تحمیلی عراق علیه ایران و انقلاب اسلامی روایت شده و نویسنده همانقدر که به موضوع انقلاب در آن توجه کرده، به موضوع جنگ هم پرداخته است. روایت این داستان 184 صفحه ای، با موضوع جنگ تحمیلی از سال63 شروع می‏شود و در پایان هم باز به موضوع جنگ مرتبط می‌شود. بخش عمده کتاب سیر زندگی جوانی را روایت می‌کند که از جبهه آمده و مجروح و بستری است.

اصل داستان «اشک آخر» در زمان دفاع مقدس می‌گذرد ولی به صورت فلش‌بک به گذشته می‌پردازد و درباره رزمنده‌ای است که مجروح شده و شخصیت دیگری گذشته‌اش را پیگیری می‌کند. گفته شده است که پدر این شخصیت در زندان‌های ساواک شکنجه و کشته شده در حالی که او فکر می‌کند پدرش فرد دیگری است و با این تفکر بزرگ شده است.

«اشک آخر» دربرگیرنده 9 فصل است. نویسنده هر فصل را به ترتیب اشک اول، اشک دوم، اشک سوم و … نام‌گذاری کرده و درنهایت در فصل نهم با نام‌گذاری اشک آخر، رمان خود را به پایان رسانده است. سیدهاشم حسینی در رمان «اشک آخر» با روایتی خونسردانه و البته تاثیرگذار، داستان خود را بیان کرده است.

دربخشی از کتاب اشک آخر نویسنده چنین آورده است: «... پادگان مملواست  از رزمنده ،هزار نفر از بسیجیان غرب تهران عازم جبهه هستند رفقا می گویند : از پا قدم تست ! غم زد ، می خندد و به پای بی ادراکش نگاه می کند که نصف وزنش را بی منت تحمل می کند . لباس نظامی به تن دارد و کفش شخصی . نمی تواند پوتین پا کند . شور و توان جوان ها اشکش را در می آورد . غم خفته اش بیدار می شود . خود را به هیجان خیس می سپارد . نفسش می گیرد . دوست دارد بدود ، برود . صفیر طبل و سنج و شیپور وکوبش پوتین ها و فریاد های بی وقفه ، فکر و دل و احساساتش را زیر و رو می کند . در امتداد نگاهش اخلال می شود . در تله ای از هیا هو و بیداد و دست و پا می زند . پرتو آفتاب صورتش را گداخته است. اما شعله درونش سوزنده تر است. جان گزاتر است . از این التهاب جگر سوز به وجد می آید . متلک بارش می کنند . بدو غزال تیز پا... بیا کبک خرامان!  بی پاسخ نمی گذاردشان : تا کور شود هر آن که نتواند دید ؟ و...»

نویسنده در اشک آخر که آخرین فصل این رمان است آورد ه است :

«... پوشه را همراه خود آورده است . پرونده مجتبی اقبالی و اسد و شناسنامه و عکس ها را دردست دارد و به بیمارستان می برد . آن اسناد را باید تحویل بدهد ؛ نمی داند به چه کسی . دیگر به آنها نیاز ندارد . دیگر به او تعلق ندارد باید انها را هم مثل پایش از دست بدهد ؛ مثل اشکان ،مثل اسد . وقتی به منوچهر اقبالی تلفن کرد چشمش به پوشه بود . عاقبت گوشی را برداشت و شماره خانه اقبالی را گرفت . قبل از این که به سمت بیمارستان حرکت کند ؛ قبل از این که پای مصنوعی را به زانو مچاله شده اش وصل کند و حلقه درد را ببیند ، با اقبالی حرف زد . عقربه ها را به حال خود گذاشت تا با چرخش بی هدف ، زمان را تکرار کنند . به خودش مطمئن بود . نه می ترسید نه شک داشت . رمزی بود بین خودش و منوچهر اقبالی . نیاز به مقدمه چینی نبود.  آقای اقبالی ، سال 58 به شما گفتم که روزی باید حقیقت را به اشکان بگوییم . باید به اشکان بگوییم که پدرش بر اثر شکنجه عوامل ساواک شهید شده . باید به او بگوییم که شما به عیادت پدرش رفته بودید و با شما حرف زده بود . گفتم که باید در فرصتی مناسب ، حال وروز پدرش را در سال 42 و برروی تخت بیمارستان ، برایش شرح دهید و... »

 انشترات سوره هر این اثر را منتشر کرده است.

 پایان پیام/

کد خبر 446496

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha