به گزارش خبرنگارکتاب شبستان ،رمان «اشک آخر» بر مبنای حوادث جنگ تحمیلی عراق علیه ایران و انقلاب اسلامی روایت شده و نویسنده همانقدر که به موضوع انقلاب در آن توجه کرده، به موضوع جنگ هم پرداخته است. روایت این داستان 184 صفحه ای، با موضوع جنگ تحمیلی از سال63 شروع میشود و در پایان هم باز به موضوع جنگ مرتبط میشود. بخش عمده کتاب سیر زندگی جوانی را روایت میکند که از جبهه آمده و مجروح و بستری است.
اصل داستان «اشک آخر» در زمان دفاع مقدس میگذرد ولی به صورت فلشبک به گذشته میپردازد و درباره رزمندهای است که مجروح شده و شخصیت دیگری گذشتهاش را پیگیری میکند. گفته شده است که پدر این شخصیت در زندانهای ساواک شکنجه و کشته شده در حالی که او فکر میکند پدرش فرد دیگری است و با این تفکر بزرگ شده است.
«اشک آخر» دربرگیرنده 9 فصل است. نویسنده هر فصل را به ترتیب اشک اول، اشک دوم، اشک سوم و … نامگذاری کرده و درنهایت در فصل نهم با نامگذاری اشک آخر، رمان خود را به پایان رسانده است. سیدهاشم حسینی در رمان «اشک آخر» با روایتی خونسردانه و البته تاثیرگذار، داستان خود را بیان کرده است.
دربخشی از کتاب اشک آخر نویسنده چنین آورده است: «... پادگان مملواست از رزمنده ،هزار نفر از بسیجیان غرب تهران عازم جبهه هستند رفقا می گویند : از پا قدم تست ! غم زد ، می خندد و به پای بی ادراکش نگاه می کند که نصف وزنش را بی منت تحمل می کند . لباس نظامی به تن دارد و کفش شخصی . نمی تواند پوتین پا کند . شور و توان جوان ها اشکش را در می آورد . غم خفته اش بیدار می شود . خود را به هیجان خیس می سپارد . نفسش می گیرد . دوست دارد بدود ، برود . صفیر طبل و سنج و شیپور وکوبش پوتین ها و فریاد های بی وقفه ، فکر و دل و احساساتش را زیر و رو می کند . در امتداد نگاهش اخلال می شود . در تله ای از هیا هو و بیداد و دست و پا می زند . پرتو آفتاب صورتش را گداخته است. اما شعله درونش سوزنده تر است. جان گزاتر است . از این التهاب جگر سوز به وجد می آید . متلک بارش می کنند . بدو غزال تیز پا... بیا کبک خرامان! بی پاسخ نمی گذاردشان : تا کور شود هر آن که نتواند دید ؟ و...»
نویسنده در اشک آخر که آخرین فصل این رمان است آورد ه است :
«... پوشه را همراه خود آورده است . پرونده مجتبی اقبالی و اسد و شناسنامه و عکس ها را دردست دارد و به بیمارستان می برد . آن اسناد را باید تحویل بدهد ؛ نمی داند به چه کسی . دیگر به آنها نیاز ندارد . دیگر به او تعلق ندارد باید انها را هم مثل پایش از دست بدهد ؛ مثل اشکان ،مثل اسد . وقتی به منوچهر اقبالی تلفن کرد چشمش به پوشه بود . عاقبت گوشی را برداشت و شماره خانه اقبالی را گرفت . قبل از این که به سمت بیمارستان حرکت کند ؛ قبل از این که پای مصنوعی را به زانو مچاله شده اش وصل کند و حلقه درد را ببیند ، با اقبالی حرف زد . عقربه ها را به حال خود گذاشت تا با چرخش بی هدف ، زمان را تکرار کنند . به خودش مطمئن بود . نه می ترسید نه شک داشت . رمزی بود بین خودش و منوچهر اقبالی . نیاز به مقدمه چینی نبود. آقای اقبالی ، سال 58 به شما گفتم که روزی باید حقیقت را به اشکان بگوییم . باید به اشکان بگوییم که پدرش بر اثر شکنجه عوامل ساواک شهید شده . باید به او بگوییم که شما به عیادت پدرش رفته بودید و با شما حرف زده بود . گفتم که باید در فرصتی مناسب ، حال وروز پدرش را در سال 42 و برروی تخت بیمارستان ، برایش شرح دهید و... »
انشترات سوره هر این اثر را منتشر کرده است.
پایان پیام/
نظر شما