به گزارش خبرگزاری شبستان، اخیرا بین دانشمندان غربی بحثی مطرح شده که بین علم و دین تعارض وجود دارد و این دو از هم جدایند. این مبحث در بین اساتید دانشگاه های کشورمان نیز مطرح شده است. در همین راستا دکتر مهدی گلشنی، هشت سوال در رابطه با علم و دین و نحوه ارتباط آنها مطرح کرده و آن را به اساتیدی از جمله علامه حسن حسن زاده آملی ارائه کرده است. علامه ذوالفنون پاسخ به این سوالات را در قالب "رساله علم و دین" به صورت ایجاز آورده اند که با توجه به اهمیت موضوع حجت الاسلام داوود صمدی آملی، شاگرد ایشان به شرح و بسط این رساله پرداخته اند.
یکم خرداد سال جاری همزمان با روز جهانی فلسفه و در مراسم آغاز به کار مرکز علوم انسانی دانشگاه علامه طباطبایی استاد صمدی آملی در دانشکده حقوق این دانشگاه پیرامون موضوع "رابطه علم و دین" به سخنرانی پرداخته اند که متن کامل سخنرانی ایشان را در زیر می خوانید.
"الحمدلله الذی جعلنا من المتمسکین بولایه مولانا امیرالمومنین و اولاده المعصومین سلامالله علیهم اجمعین"
ما راهی بهتر از راه تعالی به سوی کمالات انسانی نشان نداریم. اگر بنا داریم از علم تعریفی عرضه کنیم قهرا شناخت علم مستلزم شناخت عالم حقیقی است، چه اینکه شناخت دین مستلزم شناخت دیندار حقیقی است، چه اینکه در حکمت، شناخت حکمت، بیشناخت حکیم حقیقی و بالعکس شناخت حکیم حقیقی بدون شناخت حکمت حاصل نمیشود.
در عرفان هم معرفت و عرفان به توحید در صورتی کارساز است که معرفت و عرفان به موحد و عارف حقیقی، پیدا بشود و لذا در کتابهای عرفانی اصیل ما، هم توحید تعریف شده است هم موحد حقیقی و کامل تعریف شده، در کتابهای دینشناسی ما هم، هم حقیقت دین تعریف شد و هم انسان دیندار معرفی شد.
معمولا اگر بخواهیم در تعریف مفاهیم بسر ببریم، تعریفهای مفهومی خیلی فرآیند سطح بالایی برای ساختن انسان و بشر شاید نتواند ارایه کند. اگر ما بگوییم دین این است یا حکمت این است، قطعا یک کسی میتواند و حق دارد که بپرسد آیا کسی تا حال به این مراتب عالیه حکمت رسیده یا فقط تعریفی از حکمت ارایه شده است؟
اگر ما بخواهیم علم را تعریف کنیم به صرف تعریف علم شاید آن امید در افراد حاصل نشود که به دنبال علم بروند و لذا اگر بیاییم عالم حقیقی را هم تعریف کنیم، مصداق هم به عنوان عالم حقیقی به شنوندهمان ارایه کنیم آن وقت این مصداق میتواند دست کسی که تشنه است برای سیر صعودی را بگیرد، به او ارتقاء وجودی بدهد چه اینکه اگر بخواهیم دین را صرفا تعریف بکنیم اما دیندار حقیقی یعنی مصداق دیندار واقعی را تعریف نکنیم شاید به صرف تعریف دین افراد نتوانند به آن آرزویی که در رسیدن به مقامات دینی و الهی دارند، نایل بشوند و لذا نوعا این بحث هست. اگر بگوییم قیامت چنین و چنان است، شاید کسی بگوید که از کجا چنین چیزی واقعیت خارجی داشته باشد؟ آیا کسی تا الان نشان دارید که قیامت را دیده باشد؟ قیامت را چشیده باشد؟ قیامت را یافته باشد؟
صرف اینکه میگویید دین این است یا قیامت و بهشت این است، یا علم این است، به صرف همین اندازه که معلوم نمیشود واقعیت خارجی چیست. آیا دیندار حقیقی هم سراغ دارید که به حقایق دین رسیده باشد به ما معرفی کنید؟
یعنی اگر راه را به ما معرفی کردید، رونده راه را هم معرفی می کنید که تا حالا کسی این راه را رفته باشد و ما بدانیم که این راه امکان رفتن را دارد و ما قابلیت رفتن را داریم یا نداریم؟
یک نکتهای که در اینجا جزء نکات مهم است این است که ما وقتی در مورد اهل بیت و انبیا (ع) که صاحبان عصمتاند، هم عالمان حقیقیاند، هم مؤحدان دیندار واقعیاند، هم حکیمان و فیلسوفان حقیقیاند، هم عارفهای حقیقی نظام هستیاند، وقتی بخواهیم راجع به آنها حرف بزنیم شاید در اذهان اینطور تلقی بشود که آنها یکسری انسانهای تافته جدابافتهای از ما هستند. ما کجا و امیرالمؤمنین(ع) کجا؟ ما کجا و خاتمالانبیاء کجا؟ ما کجا و حضرت بقیهالله کجا؟ ما کجا و حضرت فاطمه زهرا (س) کجا؟
این فکر ما را نسبت به رفتن در این مسیر فشل میکند و سست میسازد. و حال آنکه علامه طباطبایی (قدس سره) میفرمودند: اینکه انبیا به ما ندای "تعالوا" دادهاند، "تعالوا" صیغه جمع تعال است، تعال یعنی بالا بیا، که معمولا عرب، الان آن را استعمال هم میکند. اما جمعش میبندیم میگوییم "تعالوا". در قرآن کریم، این ندای تعالوا داده شده: "تعالوا الی کلمه سواء بیننا و بینکم". بیایید بالا به سوی کلمهای که این کلمه بین شما و ما یک کلمه مساوی است، هیچچ تفاوتی نیست در رسیدن به این کلمه، منتهی ما رفتهایم، به شما هم عرض میکنیم تشریف بیاورید، بیایید بالا.
این ندای "تعالوا" به تعبیر علامه طباطبایی میفرمودند: اگر ما قابلیت رفتن نداشتیم نمیگفتند بیایید، پس معلوم است تکتک افراد بشر قدرت رفتن را دارند که به اینها میگویند بیا وگرنه اگر ما قدرت رفتن نداشتیم ندای "تعالوا" یک ندای عبث بود. مثل اینکه کسی بالای قله کوه دماوند باشد و به یک انسان ضعیفی که فشل است، شل است، نمیتواند حرکت کند بگوید بیا بالای کوه دماوند، پیاده هم بیا، معلوم است او نمیتواند برود. این ندای تعالوا دادن یک ندای عبث است، آنکه نمیتواند برخیزد تا چه برسد سر بالایی تند و تیز کوه دماوند را طی کند پس اینکه به ما فرمودند بیایید معلوم است ما میتوانیم برویم.
نکتهای هم راجع به کلمههای "لعل" قرآنی است، معمولا قرآن کریم، مقامات را وقتی تبیین میکند، تقوا را، صلاحیت را و امور دیگر را، علم را و کمالات را وقتی معرفی میکند میفرماید، اینها را به شما میگوییم: "لعلکم تعقلون"، "لعلکم تفلحون" با کلمه "لعل" میآورد. هر کجا کلمه لعل به میان آمده است این به معنای کلمه شایدی است که ما نوعا به اصطلاح فلسفی استعمال میکنیم که میگوییم آیا فردا باران میآید یا نه؟ یک کسی میگوید شاید، بعد از آن طرف جنبه نفیاش را هم میگوید، شاید نیاید، این کلمه لعل قرآن برای طرفین نیست که بگوییم شما راه بیفتید "اعبدوا ربکم" خدایتان را عبادت کنید منتهی در مسیر عبادتتان شاید به خدا برسید که معمولا در اذهان این سرایت میکند، خب شاید هم نرسیم. این شاید به این مفهوم شاید، نیست این لعل حکایت از آن استعداد درونی نفس عابد و سالک را دارد، وقتی به سالک میگویند در این مسیر راه بیفت و حرکت کن شاید به انتهای راه برسی، شاید به معنای این نیست که شاید برسی، شاید نرسی.
ما این را اگر به لفظ فارسی کلمه شاید ترجمه می کنیم گویا شاید کلمه ترجمهای درست و حسابی در مقابل لفظ لعل که ریشه ادبی ادبیات عرب دارد نتواند باشد، اینجا به تعبیر استاد ما، میفرمودند که وقتی قرآن میگوید، شاید، لعل یعنی راه افتادهای میرسی، اگر عبادت شروع کردی "اعبدوا ریکم"، میرسی، "لعلکم تفلحون" تو به این معناست که رستگار میشوی چون قابلیت آن را داری، استعداد وجودی آن را داری، اگر کسی قابلیت را دارد، استعداد ذاتی را هم خدای متعال به او اعطا کرد، وقتی او را جعلش میکند، مستعدا جعلش میکند نه اینکه جعلش کند، مجددا استعداد را به او دوباره بدهد که استعداد شخص بشود عرضی شخص. اگر استعداد عرضی شخص باشد میشود که بگوییم شخص راه بیفتد در مسیر تحصیل قرار بگیرد اما احیانا عالم نشود، چون برای اینکه آن استعداد عالم شدن یک امر عارضی است و احتمال دارد که این امر عارضی در مسیر راه از او زایل شود اما این معنایش نیست.
وقتی انسان را خدای متعال خلق میکند بر اساس سوره مبارکه الرحمن. "بسم الله الرحمن الرحیم، الرحمن، علم القرآن، خلق الانسان، علمه بیان" این آیات نشان میدهد که هر چه لعل هایی در قرآن به کار رفته است مربوط به وصول و رسیدن است، اگر گفته اند بروید تحصیل کنید شاید عالم بشوید، یعنی بروید تحصیل کنید که عالم میشوید. آن عالم شدن مترتب بر تحصیل است. برای اینکه استعداد وجودی شخص محصل، جزء مجعولات ذاتی و لوازم ذاتی اوست که خداوند متعال او را در مقام خلقت در ذات او نهاده است و لذا او را به عنوان یک مستعد جعل کرد نه اینکه او را به عنوان یک غیر مستعد آفرید و سپس به او یک استعداد عارضی داد، استعداد عارضی نیست، اینه که در تعبیرات فلسفی میگوییم، جعل یک جعل بسیط است یک جعل مرکب، جعل بسیط این است که وقتی شی به نام معلول اصل وجود او از علت صادر میشود وجودا مجعول میشود اما جعلهای مرکبی معمولا به او صاف زایده بر ذات معلول برمیگردد.
اما در مسایل دینی وقتی میگوییم که شما مسلمانها، شما متدینین فلان عمل را انجام بدهید امید است که رستگار بشوید، شاید رستگار بشوید، یعنی رستگار میشوید برای اینکه این امید و لعل به درون ذات شما برمیگردد که آن استعداد وجودی شماست و مجعول حق است به همان جعل وجودی شما و لذا لعلهای قرآن به استعداد شخص برمیگردد، استعداد شخص وقتی که برای گرفتن فیض خودش را آماده کرد و روی آورد، از آن طرف فیاض علی الاطلاق که در مقام فاعلیت و افاضه نقص ندارد، شخص مستعد هم در مقام گرفتن و اخذ نقص ندارد و لذا معنا ندارد که راه بیفتدد اما رفتن در مسیر راه بگوییم شاید برسد، شاید نرسد. این معنای لعل نیست و لذا فرمودند بیایید. اینکه انبیاء میفرمایند بیایید یعنی راه برای رفتن هست، هر کس هم که راه بیفتد به هر اندازهای برود به همان اندازه رسیده است به سوی مقصود. به تعبیر یکی از عزیزان میگفت: وقتی شما راه افتادید، قدم برمیدارید، این قدم اولتان خودش یک نحو وصول به مقصد است، درست است به نسبت قدم دوم این مقدمه است اما همان قدم اول را که برداشتهاید به همان اندازه رسیدهاید و لذا هر قدمی که برمیدارید قدم شما، قدم وصول است نه قدم امکان به معنای احتمال طرفینی در رابطه با مقصد. این را برای این عرض کردیم که برگردیم به تعریف علم و دین.
حضرت استادمان (روحی فداه) یک رسالهای دارند به نام رساله ای پیرامون علم و دین، این رساله هم سرش برمیگردد به هشت سؤالی که از دانشگاههای سراسر کشور به انجمن حکمت اگر اشتباه نکنم فرستاده شده بود و دکتر گلشنی هم این سؤالات هشتگانه را برای بزرگانی فرستاد منجمله به محضر استادمان و از ایشان درخواست پاسخ این هشت سؤال را فرمودند.
یکی از این سؤالات مربوط به تعریف علم و تعریف دین است، چه اینکه سؤال دیگر هم مربوط به این است که آیا علم و دین از هم جدایی دارند یا نه، چون اینها در مراکز علمی دانشگاهی و البته حوزوی ما هم مطرح است اما این حرف خودش را کمتر در حوزه ها نشان میدهد، بیشتر در دانشگاهها خودش را نمایاند.
استاد ما هم در مقابل این سؤالها هشت جواب ارایه فرمودند که مجموعه این سؤال و جوابها رساله علم و دین شد.
ایشان در مورد دین و علم تعریفی را ارایه فرمودند: علم یعنی معرفت واقعی به مصنف کتاب نظام هستی و کلمات وجودی آن به قدر طاقت بشری. علم به این معنا هیچ رشتهای را فروگذار نمیکند و لذا در بین قدمای ما وقتی حکمت را هم تقریبا به مشابه این معنا میگرفتند، در تقسیم حکمت به حکمت علمی و عملی، جوری حکمت را تقسیم میکردند که هیچ علمی از علوم فروگذار نمیشد. مطلق علوم مربوط به تشریح دار وجود است و مربوط به کیفیت خلقت است و مربوط به شناخت ساختار وجودی اشیای عالم است که حالا به مناسبتهایی اسمهایی مختلف برای رشتههای گوناگون علمی میگذاریم.
اگر کسی در هر رشته علمی که هست به جز بعضی از علومی که قوه خیال انسان را بدون عقل تقویت میکند، بعضی از علوم مثل علم سحر و امثال اینها، بعضی از علومی است که اینها عقل انسان را تعالی نمیدهند و فقط قوه خیال شخص را بدون حاکمیت عقل میشورانند و انسان چون تمیزش نسبت به سایر اشیاء و حقیقت عقل اوست لذا هر علمی که به عقل انسان برگردد ممدوح شرع است و شرع مقدس آن را امضا میکند، اگر احیانا علم و دانایی چیزی بخواهد به قوه خیال برگردد و شخص با دانستن آن علم به تخیلات بپردازد اما تخیلات او و قوه خیال او در محدوده قلمرو عقل نباشد، شرع مقدس یک محدودیتهایی را در اینگونه از رشتههای علمی که کم است ایجاد میکند و لذا نظام هستی را میبینید هم محسوس است، هم متخیل است، هم موهوم است، هم معقول است، هم مشهود است، انسان را هم خدای متعال طوری آفرید که هم میتواند حسی باشد، هم میتواند متخیل باشد، هم میتواند متوهم باشد، هم میتواند عاقل باشد، هم میتواند در مقام شهود، شاهد هم باشد.
این عالم، سفره گسترده است، کلمات وجودی نظام هستی، سفره نظام هستی حق متعال است، شکارگاه انسان هم هست، بسته به اینکه ما با چه قوهای به شکار عالم برویم. اگر با حواس پنجگانه به شکار عالم برویم عالم محسوس میشود، اگر با قوه خیال به شکار عالم برویم عالم متخیل میشود، اگر با قوه وهم به شکار عالم برویم، عالم موهوم میشود، اگر بخواهید با عقل به شکار بروید عالم معقول است.
در محدودیتهای شرعی که دین است شاید احیانا در مورد ادراکات حسی صرف، یک محدودیتهایی قایل بشود، در مورد ادراکات خیالیه، یک محدودیتهای جزیی شرع قایل میشود، در مورد ادراکات وهمی هم یکسری محدودیتهای جزئی را شرع قایل میشود اما وقتی به ادراکات عقلی برسید حتی یک مورد نداریم که شرع ممنوع کرده باشد. هیچ جا ممنوع نیست و لذا انسان با وصف انسان بودن که فصل ممیز او نسبت به دیگر موجودات به عقل اوست هیچ ممنوعیتی در مورد نظام هستی و ادراکات ندارد، با وصف عنوانی انسان.
دین هم هرگز انسان بما هو انسان را با این وصف عنوانی انسان که تمیز او به عقل اوست، هرگز در هیچ محدودهای از محدودههای عالم معطل نمیکند. اگر احیانا در محدوده حس یک محدودیت های کوچکی قائل می شود برای تعالی نفس است می گوید وقتی به نامحرم رسیدید اونجا چشمهایتان را قطع کنید آن تیزبینیتان را بگیرید، ادراک حسیتان را محدود کنید که تا می خواهیم از ناحیه این "قض بصر" آن "فتح بصر" دل را به شما اهدا کنیم. چون اگر این چشم باز شود به ادراک حسیه فقط بدون دستور عقل بخواهد به این ادراک دیدن بصری زن نامحرم بپردازد این حسی صرف راه ادراک عقلی به سوی عالم را می بندد، راه چشم باطنی برای باز شدن و انفتاح را مسدود می سازد.
چون همین که این چشم ظاهری داری یک چشمی هم در باطن داری که الحمدلله همگان این چشم را در هنگام خواب به صورت انفتاح داریم. اگر در ادراکات حسی شرع مقدس ممنوعیتی پیش آورده است برای گشودن مراتب بالاتر نفس ناطقه انسانی است. چون می داند که اگر تعقل در این ادراک حسیه به کار نرورد این ادراک حسی می شود مزاحم و لذا مرحوم صدر المتالهین در اسفار می گوید اگر شخص به مرتبه تعقل برسد قدرت ادراک عقلی را پیدا بکند که البته به تعبیر شریف ایشون می گوید اکثرا به سرحد تعقل نمی رسند ایشان معتقد است در اسفار که اکثرا به سرحد خیال منتشر می رسند نه به تعقل عقل بسیط نه به ادراک معانی کلی مرسل بدون دخالت قوه وهم و خیال اکثرا به قوه خیال منتشر می رسند، خیال منتشر کعنهو عقل تنزل یافته است عقل تنزل یافته این است که تا یک مفهوم کلی را می خواهد تصور کند وقتی بهش می گوییم مفهوم کلی درخت را تصور کن او تا می خواهد تصور کند اگر در هنگام تصور آن مفهوم کلی مرسل درخت یک دفعه در گوشه گوشه های جان او این درخت های خارجی یا درخت های در مرتبه قوه خیالی که از قبل تمثل یافته اگر اینها را در مد نظر داشته باشد این شخص ادراک کلی مفهوم درخت را به صورت ارسال و مرسل نکرد بلکه این نحو ادراک او خیال منتشر است.
یعنی به محض اینکه می خواهد مفهوم کلی را تعقل کند قوه خیال آمده مفهوم را پخش کرده در افراد. میفرماید: اینها هرگز به تعقل عقلی نمیرسند، تعقل عقلی آن است که معقول را به لحاظ عقلانیاش بتواند ادراک کند. اگر به آن سرحد تعقل کذایی رسیده است بنا به گفته صدرالمتالهین حتی ادراک حسی او معقول است، حتی ادراکات خیالیه او هم معقول میشود، ادراکات وهمی هم معقول است، معقولات هم که معقولاند، آن وقت برمیگردیم به قضیه تعریف علم و دین، اگر علم میشود معرفت واقعی به مصنف کتاب نظام هستی و کلمات وجودی مجموعه عالم، لذا در این قلمرو هر کسی به دنبال فهم هر جزئی از اجزای عالم راه بیفتد، به سوی علم است منتهی یک نکته ای را به عرض مبارک برسانم، بنا بر مبانی فلسفی، علمی و کلامی بالاخره هر چه که هست یا علت است یا معلول، یا خلق است یا خالق، بالاخره اینکه ما یک چیزی داشته باشیم که نه خالق باشد و نه خلق، معنا ندارد، در مقام ادله توحیدیه هم وقتی میآییم اثبات میکنیم آنکه آفریننده نظام هستی است خالق عالم است، هم توحید ذاتی دارد، هم توحید صفاتی دارد، هم توحید افعالی دارد و دیگر توحیدها مثل توحید ربوبی دارد، بالاخره هرچه را بخواهیم مشاهده کنیم اگر او را به صورت مخلوق دیدهایم حق است، اگر برای او خالق یافتهای، این علم است.
اما اگر کسی ادراکی کرد که در این ادراکش نه خالق دید نه مخلوق، این از جنبه علمی اصلا علم نیست، چرا؟ برای اینکه علم یعنی معرفت واقعی به مصنف کتاب نظام هستی و کلمات وجودی آن، حالا اگر کسی بگوید من این شی را شناختهام، میگوییم این را چه شناختهای؟ میگوید این را شناختهام که مثلا از یک پارچهای است، دارای اجزایی است، سلولهای او کذا و کذا، هی میرود و میرود و بحث میکند. می گوییم بالاخره بفرما در این یافتنت چیزی به نام خالق و مخلوق هم یافتهای یا نیافتهای؟ اگر یافتهای علم برایت نسبت به این شی حاصل شد اما اگر چیزی از این مقوله نیافتی علم حاصل نشده "کسراب بقیعة یحسبها الظمان ماءا".
اینکه میگوییم عالم مخلوق است یا در تعبیرات فلسفی میگوییم معلول است یا در تعبیرات عرفانی میگویند مظاهر است بالاخره اگر کسی وارد علم شد و در مقام علم به هر چیزی از اشیای عالم، چه در مرتبه محسوسات، چه در مرتبه عالم مثال، چه در مرتبه عالم عقل، چه در هر مرتبهای، هر شیای را که دارد میشناسد اگر آن شی را خالق ندید، مخلوق دید پس این شیشناس شد اما اگر از او بپرسیم آیا از این شی که شناخته ای آیا از او مطلب خالقیت و مخلوقیت، علیت و معلولیت و امثال اینها هم چیزی گیرت آمد یا نه، بگوید اینها که نه، از این چیزها نیافتم، اگر نیافته است هنوز برای او علم به اشیاء عالم حاصل نشده است و لذا میگویند که حکمت علم به احوال اعیان موجودات است، علی ما هی علیها بقدر طاقه بشریه، این رمز علم به احوال اعیان موجودات زیر سر آن علی ماهی علیهاست.
اگر یک چیزی را شناخت، آنطوری که بودش شناخت، آنطوری که هست آن را شناخت، اینجا حکمت است، میگوید اینجا سنگ است، میگوییم حال این سنگ را دانستهای به چه حالی است؟ علی ما هی علیها، علی ما هو علیه این سنگ به ماهو سنگ چیست؟ خالق است یا مخلوق؟ علت است یا معلول؟ بگوید اینها را نفهمیدم پس او هنوز سنگشناس نشده، او هنوز معدنشناس نشده چون علم یعنی معرفت واقعی به مصنف کتاب نظام هستی و کلمات وجودی این عالم و نظام عالم. اگر این علم برایش حاصل نشود معلوم است هنوز علم برای او تحقق پیدا نکرده و متحقق به علم نشده است. اینکه ببینید اگر کسی بگوید این زمین میبارد آن آفتاب و ماه و ستارهها میتابد ما هم که داریم با دسترنج خودمان زحمت میکشیم یا میفهمیم محصلیم یا کار میکنیم عاملیم، خدا کو؟ اگر همچنین کو ای را گفت هر چقدر هم که درس خوانده باشد به هیچ علمی دست نیافته است چون علم، معرفت به مؤلف و مصنف این کتاب نظام وجود است که منجمله خود شخص هم جزء این کتاب وجودی عالم است، علم هرگز نمیتواند از این محدوده بیرون برود، بالاخره علم که به عدم تعلق نمیگیرد، علم باید به وجود تعلق بگیرد نه به عدم.
و لذا اگر میگوید من عالم را شناختهام اما خدایی پیدا نکردهام، پس معلوم است که عالمشناس نشده، اینکه در فلسفه میگویند علت تامه حتما معلول بر او مترتب است و معلول حتما دارای علت تامه است، این دو تا مستلزم هماند، منتهی یکی به نحو اقتضاء هست و دیگری به صورت تقاضا، این سرش این است که اگر کسی علمی به هر چه پیدا کرد بالاخره آن چیز را یا باید خالق بیابد یا مخلوق، اگر آن را مخلوق یافت معلوم است علم او به واقع رسیده، اگر آن چیزی را که یافته است، خالق یافت و آن شی واقعا خالق بود، مثل حق متعال، او باز به واقع رسیده است اما اگر چیزی را که یافت مخلوق بود اما او را به حساب خالق یافت پس هنوز علم او به واقع نرسیده است.
اگر میخواهیم واقعیت علم را روشن کنیم و ببینیم آیا علم، علم واقعی و حقیقی است یا نه، باید ببینیم علم به هر چه که تعلق گرفت نتیجه آن علم یا باید در آن شی، خود او را من حیث هو ببیند که مخلوق است یا از باب اینکه او برایش خالق است، خالق او را ببیند. اگر آن را به عنوان مخلوق خالقی دید به تعبیر مرحوم صدرالمتالهین اینجا کثرت در وحدت است، اگر او را به عنوان اینکه یک خالقی دارد و این مخلوق است دید که هر چه در او مشاهده میکند خالقیت آن خالق را ببیند، این شخص غرق در وحدت شده است و لذا در کل کثرات عالم حق را مشاهده میکند.
در رابطه با دین هم همین است، دین هم برمیگردد به انسان. ما آنچه را که لفظ دین میآوریم برای اینکه میخواهیم در محدوده خودمان ببینیم چه کنیم، حرف از دین میزنیم. از اینجا وارد یک نکتهای هم در قضیه دین بشویم و آن نکته شریف این است که هر کجا حرف از دین است بنا بر تعبیر قرآن کریم، اسلام است: "إن الدین عندالله الاسلام". این یک قاعده کلی است در این آیه شریفه "إن الدین" با "إن" هم بیان شد، به تعبیر طلبگی ما حرف تحقیق است. ما وقتی میخواهیم در طلبگی این "إن" را بیان کنیم میگوییم این است و جز این نیست. حالا این را کوتاهش میکنیم به نام "همانا". همانا دین در نزد الله اسلام است. ما این کلمه را میخواهیم، اینکه لفظ ادیان هم به میان میآید، این لفظ ادیان یک توسع در تعبیر است، وگرنه دین به یک لفظ مفرد است در این آیه شریفه و این دین هم به لفظ مفرد در نزد خدا "اسلام" است، دین را هم ایشان اینگونه تعبیر فرمودند: "دین عبارت است از برنامه حقیقی و دستور واقعی نگاهدار حد انسان و تحصیل سعادت ابدی انسان و همه آداب و متون دین، محض علم و عین ثواب است. لاجرم تدوین و تنظیم چنین برنامهای از کسی به جز آفریدگار ساخته نیست" و لذا دین مربوط به برنامه انسانسازی است. ما اگر لفظ دین را بیاوریم این است. این برنامه انسانسازی هم از آن روزی که حضرت آدم خلق شد تا به حال و بعد از این، یک برنامه منظم الهی است منتهی هر یک از انبیا در تلقی این حقایق از عالم غیب برای اینکه اسراری را بگیرند و حد و حدود انسانی بشر را در طول تاریخ حفظ بکنند، هر یک تا یک حدی از آن حقایق غیبیه را تلقی کردهاند.
برنامههای دستور انسانسازی را از متن غیب تا اندازهای گرفتند. تا اینکه نوبت رسید به حضرت خاتمالانبیاء، حضرت رسول الله آنچه را که تمام انبیاء گرفته بودند همه آنها را هم گرفت، اما تمام آنچه را که هنوز انبیاء قبل به وفق امتهایشان نشد که آنها را بگیرند، خاتم انبیاء آنها را هم گرفت و لذا میفرماید تمام آداب و متون دین علم محض است، هیچگاه علم و دین از هم جدایی ندارند.
مرحوم علامه طباطبایی و مرحوم صدرالمتالهین این اصول را پیاده کردند که قرآن، عرفان و برهان از هم جدایی ندارند، این یک اصل است در برنامه انسانسازی. اگر کسی آنطور به علم برسد، قطعا همچین کسی دیندار است چون گفتیم خود به خود علم به هر چیز برمیگردد به اینکه عالم به آن چیز یا باید آن را به عنوان خالق و علت ببیند یا آن را به عنوان معلول و مخلوق بشناسد. اگر سلولها را زیر و رو میکند، اجسام را تجزیه میکند، اشیا را زیر و رو میکند اما در این اجزا و اشیاء جسمیه، نه خالقیت میبیند نه مخلوقیت، این به علم نرسیده است. این علم که او یافته است سراب است.
این هنوز به علم نرسیده است، یعنی آنچه که هست به تعبیر فلسفی یا علت است یا معلول، امکان ندارد از این قاعده مستثنی شود، هر چه که هست به تعبیر شرعی یا خالق است یا مخلوق و لذا اگر کسی آب ببیند، آب را مخلوق خالق نبیند، او حقیقتا آبشناس هم نشده، برای اینکه شاکله وجودی این شی را معلولیت او تشکیل میدهد، او هنوز بر ذات این شی پی نبرده، خیال میکند به او رسیده است اما نرسیده و لذا حتما عالم حقیقی یا وحدت حق میبیند یا کثرت خلق، چه وحدت حق درهمه ببیند باز هم عالم است، چه کثرت مخلوق ببیند هم عالم است منتهی باید کثرت را مخلوق ببیند، نه به صورت استقلال وجودی. اگر کثرات را به صورت استقلال وجودی یافت معلوم است که هنوز به ذات کثرات پی نبرده است چون ذات عین تعلق را پنداشته است که مستقل است، اینکه او یافت است بی واقعیت خارجی است، علم آنجایی است که علم به واقعیات اشیای عالم باشد، اگر میخواهد به واقعیت برسد باید در دل کثرت، مخلوق بودن را، معلول بودن را، تعلق ذاتی را و فقر ذاتی او را به علت مشاهده کند.
اگر در مخلوقها، فقر ذاتی ندید و در علت غنای ذاتی و تعلق علت به معلول را ندید، این شخص نه وحدتشناس است نه کثرتشناس. اینکه در فلسفه میگویند "الوجود اما واحد و اما کثیر"، یعنی اگر کسی در کثرت، وجود را میبیند به عنوانی که یا علت است یا معلول، بالاخره اگر این بخش را ندیده است اصلا به واقعیت شی پی نبرده است و لذا از علم محروم است. حالا یک همچین شخصی اگر واقعا به علم رسیده باشد حتما دیندار میشود اصلا تفکیک بین علم حقیقی و دین امکان ندارد. اینها واقعیت است و لذا دین، یک برنامهای است که میخواهد حد انسانی ما را نگه دارد. حد انسانیمان را جوری کند که از این حد تجاوز نکنیم، حد انسانی انسان به تعقلات اوست، وقتی میخواهیم حد انسانی انسان را حفظ کنیم این است که او را در مرتبه تعقل و عقلش در تمام اشیای نظام هستی به سیر بپردازد، به تعبیری سیر در معقولات کند. این سیر در بحار معقولات میشود فضیلت و کمال انسانی. این حد انسان است، اگر این حد مراعات شود تمام ادراکات حسی او معقول میشود، تمام موهومات او معقول میشود، همه متخیلات او هم معقول میشود، تمام حواس او عقل میشود، اصلا این انسان یک پارچه عقل است و عاقل است و معقول است. اتحاد عاقل و معقول شامل حال او میشود در تمام آنچه که میبیند چون دارد حد وجودی خودش را حفظ میکند میشود دیندار و لذا دیندار حقیقی بدون علم حقیقی نخواهد بود. این تشنگی را در خودمان پدید بیاوریم.
وقتی ما میگوییم انسانهای کامل مثل ائمه علیهمالسلام، دینداران حقیقی هستند ببینید چگونه به اسرار وجودی عالم آگاهی دارند. خانمی به محضر مقدس امام صادق (ع) مشرف شد، این واقعه در همان رساله علم و دین آمده است، به آقا عرض کرد که اگر کسی در بیشه یک تخمی را پیدا کند، نداند این تخم، تخم حلالگوشت است یا حرامگوشت، چه کند؟ آیا بخورد یا نخورد؟ حالا معلوم نیست تخم کبک است یا تخم غراب است یا تخم پرندههای دیگر است یا اینکه کدام حیوان باشد روشن نیست. وقتی این سؤال را به محضر آقا عرض کرد، آقا به ایشان ضابطه دادند و فرمودند: آن تخم را مشاهده کن، ببین اگر آن تخم مخروطی شکل است مال حیوان حلالگوشت است اما اگر این تخم گرد و مدور است، مخروطی شکل نیست معلوم است مال حیوان حرامگوشت است.
خب سؤال! امروز آمدیم در مسایل صنعتی یکسری ضوابطی را به کار بردهایم، اگر بتوانیم مرغهایی را پرورش بدهیم که این مرغها به جای اینکه تخمهای مخروطی شکل بگذارند، تخمهایی به صورت مدور بگذارند چه کنیم؟ حدیث امام صادق (ع) ضابطه داد که هر تخمی که مخروطی شکل است مال حیوان حلالگوشت است و هر کدام که مخروطی شکل نیست مال حیوان حرامگوشت است، ببینید این علم به واقعیات نظام هستی است، این علم بر احوال اعیان موجودات است. علی ما هی علیها، و لذا امام زینالعابدین (ع) روی یک گلیم و فرش نشسته بودند، یکی به محضر آقا عرض کرد: معنای این آیه که "و علم آدم الاسماء کلها" یعنی چه؟ آقا فرمود: یعنی ما آن قابلیت را داریم که اگر بخواهیم بدانیم، حتی آنچه را که در زیر پای من به نام فرش است، آن زیرش از ذرات خاک هم اگر بنا باشد بدانیم میدانیم، علم به احوال اعیان موجودات علی ما هی علیها است.
این دین را در متن جانمان پیاده کنیم. هر کجا بروید چه بسا، این سؤال هم برایتان حاصل شود که آقای عزیز اگر بر فرض قضیه، تمام علمای طول تاریخ را در هر رشتهای، نمیگوییم تنها در رشتههای حوزوی، تمام دانشمندان عالم را جمع کنیم، تمام دانایان عالم را جمع کنیم و همه اینها بخواهند یک دینی برای اینها نازل بشود که فقط برای اینها باشد چه دینی را پیشنهاد میکنید؟ اتفاقا حرف ما همین است که "إن الدین عندالله الاسلام"، اما افسوس که ما این اسلام نازنین را هنوز نشناختهایم، هنوز شئون وجودی دین اسلام، آنطوری که هست خودش را به ما نشان نداده است اما اگر آنطور که هست ما آن را بشناسیم و بعد پیاده کنیم قطعا دین همین دین است.
اگر فارابیها جمع شوند، شیخالرییسها جمع شوند، تمام پزشکان عالم جمع شوند، تمام دانایان در هر رشته علمی جمع بشوند اگر بنا باشد دینی برای آنها نازل شود همان دین اسلام است که نازل شده است.
یک نکتهای را حضرت استادمان دارند، تعبیرشان این است که در تعلیقات و حواشی و تصحیحشان بر کلیله و دمنه جناب نصرالله منشی آوردهاند، آنجا میفرمایند: کاخ دین مقدس اسلام مبتنی بر اساس دلیل و برهان و علم و عقل است. کاخ دین مقدس اسلام مبتنی بر اساس دلیل و برهان و علم و عقل است و در قرآن و اخبار بسیار آمده که دین خردمندان است. اصلا این اسلام که بر پیغمبر نازل شده به عنوان دین خردمندان نازل شده است، هرچه در عالم، عقلا جمع بفرمایید که اینها به حضرت رسولالله بگویند ما دینی میخواهیم، حضرت رسول الله میفرمایند: من این دین را برای شما آوردهام، برای شماست و لذا میفرمودند که دین خردمندان و دانشمندان است، لذا هر چه پیشرفت دانش بشر بیشتر و نیروی خرد فزونتر گردد، حقیقت آن یعنی دین جلوه بهتر کند.
بعضیها میگویند اگر این علمها پیشروی کند یواش یواش دین دارد پسروی میکند، نمیتواند، اتفاقا آنچه در صدر بحث عرض کردم ما اگر میخواهیم دینشناس بشویم حتما باید دیندار حقیقی را بشناسیم، دیندار حقیقی مهم است و لذا اگر ما همین اندازه دینشناسی سطح عادی داشته باشیم، میآید هر جوری که دلش میخواهد میخورد، راه میرود، میخوابد، زندگی میکند، ازدواج میکند، هر جور که دلش میخواهد بچهدار میشود بعد حالا که قشنگ کار را خراب کرده است، سنگ را با بیاحتیاطیهای گوناگون درون چاه انداختهاند، میگوید، میگویند امام رضا خیلی رئوف و مهربان است، میشود که ما از او شفا بگیریم؟ او متوجه نشده که دین آمده که او را با نظام هستی صله رحمش بدهد. دین آمده که او با عالم تطابق پیدا کند که هرگز بین او و بین عالم تزاحمی پیش نیاید اما چون دین را در همین حدی که هر کجا کار خراب شده به جنبه استشفاء و امثال اینها میشناسد لذا هر کسی که میرسد میگوید چه ذکری داری که بخوانیم فلان مریضی خوب بشود اما دیگر نمیگوید چه کنیم که دیگر مریض نشویم.
چون میدانید که مریضی امر عارضی است، موت طبیعی امر عارضی است. اصل نظام هستی بر سلامتی بدن انسان است، هر کجا انسان سالم است این را میگوییم اصل و لذا به همدیگر که رسیدیم دیگر نمیگوییم راستی شما چرا سالم هستید؟ وقتی مریض شدیم به عیادت هم میرویم، میگوییم چه شده که شما مریض شدهاید؟ هر کجا مرضی پیش آمد، مرض امر عارضی است اگر شخص پیر می شود، پیری امر عارضی است، اگر اشخاص میمیرند به موت طبیعی ظاهری، این موت عارضی است و لذا میگوییم چه شد که فلانی مرد؟
اتفاقا ما الان برعکس سؤال میکنیم، اگر بگوییم امام زمان الان بیش از 1250 سال زنده است، میگویند چطور آقا زنده است؟ این سؤال غلط است باید سؤال کنیم که پس چرا میمیرند، از مردن طبیعی سؤال کن نه از باقی ماندن، اصل بر بقاست.
به تعبیر شیخالرییس، اگر کسی اعتدال مزاج بدن خودش را با نظام هستی تطبیق بدهد که اصلا بین بدن او و عالم هیچ نحو تزاحمی پیدا نشود، شخص نه مریض میشود، نه پیر میشود و نه میمیرد. این یک اصلی است که مرحوم شیخ این را دنبال کرده، دیگر بزرگان هم دنبال کردهاند و لذا موت امر عارضی است، حالا اگر قرآن حرف "کل نفس ذائقه الموت" دارد باید در کلمه ذائقه آن دقت کرد که اسم فاعلی به جنبه نفس آورده، معلوم است موت نفس، موت فاعلی است نه قابلی. وقتی "ذائقه" اسم فاعل است معلوم است مردن به صورت چشیدن و به صورت ذائقی است. به صورت فاعلی است نه به صورت قابلی و لذا موت طبیعی عارض میشود، باید علت آن عروض را فهمید.
این است که ما متأسفانه از ظواهر دین یک چیزهایی را که مربوط به خطابیات بخش اغناییات دین بود در اجتماع آنقدر عرضه کردیم، هنوز برهانیاتت دین ما در اجتماع خودش را نشان نداده است، اکثر ذهنهای ما را خطابیات دین پر کردهاند نه برهانیات دین، و حال اینکه اصل بر برهان و حکمت دین است خطابیات مربوط به متوسطین مردم است که نمیتوانند لطایف و حقایق حکمیات را ادراک کنند، دین برای خردمندان و در حقیقت برای دانشمندان است. همانجور که عموم مردم در سایه دانشمندان اجتماعشان بسر میبرند، باید عامه مردم در سایه دین دانشمندانشان بسر ببرند و لذا اسلام دین دانشمندان، عالمان و عقلای عالم است، هر چه علم پیشرفت بیشتری بکند حقیقت آن جلوه بهتر می کند. این یکی از بطون معانی ظهور حضرت بقیهالله است. عنایت داشته باشید جز یک عدهای که معمولا در هر اجتماعی، نفوس خبیثه این کمال را نمیخواهند، هیچ دعوتی را جواب نمیدهند، فقط بلدند راه فتنه گری، بدبختی و بیچارگی را طی کنند، اصلاً در مسیر تعالی انسانی نیستند، نوع اجتماع و بشر خواهان کمال است، دوست دارد به سوی کمال برود شاید یک یا دو درصد احیاناً خبیث ذاتی باشند که "ختم الله علی قلوبهم و علی سمعهم و علی ابصارهم غشوة" بشوند و لذا ما منتظر یک همچین موقعیتی هستیم. الان یک عده در جهان می گویند آقا این مکتب ما می تواند بشر را نجات بدهد و به سعادت ابدی برساند چون ما در رابطه با دین تعریفی که کردیم دین آن است که انسان را به سعادت ابدیش سوق بدهد و لذا عرض ما این است که ما منتظر روزی هستیم که همگان دریابند که آدمی را جز این کتاب آسمانی یعنی قرآن از کژی نرهاند و مایه سعادت این سرا و آن سرا جز این گفتار الهی نباشد، ما منتظر این روزیم و این را می خواهیم.
هنوز می بینیم که بشر این همه پیشرفتهای علمی می کند اما اصلاً به فکر سعادت انسانی خودش نیفتاده است، هنوز آن کتاب انسان ساز خود را پیدا نکرده و لذا ما به شیمیدان می رسیم می گوید آقا نگرانم، خود ما که طلبه های حوزه هستیم و داریم درسهای حوزوی هم می خوانیم، می گوییم هنوز نسبت به خودمان نگرانیم. هر کس را هم که در اجتماع خودمان می بینیم، می بینیم از خودش آنجور که باید راضی نیست، درصدد تعالی نیست یا نتوانسته موفق بشود. در سطح جهان هم هنوز یک وحدت تعقلی پیدا نشده و لذا آن روزی که این وحدت پیدا شود که همه بفهمند «إن هذا القرآن یهدی للتی هی اقوم» اگر کل بشر، (این کل که می گوییم یعنی همه صاحبان استعدادهایی که استعدادهایشان را ضایع نکردند و خواهانند اما هنوز عقلشان به این ادراک نرسیده است.) آن روزی که به این ادراک برسند، همه یک دل و یک دست سر تسلیم در برابر این کتاب فرود می آورند و ما منتظر آن روز هستیم، آن روز کی هست؟ آن روزی که خردمندان عالم همه جمع بشوند و بگویند ما به این نتیجه رسیده ایم که هر راهی بود رفته ایم، ما خیال می کردیم ریاضیدانیم، شیمیدانیم، طبیعی دانیم، ژئوفیزیک دانیم، اخترفیزیک دانیم و غیره. اینقدر رفتیم، هر چه رفتیم آخر نتوانستیم سعادتمان را تامین کنیم. به تعبیر استادمان، گیاه شناس شده اما خودشناس نشده، قرآن بسر کرده اما قرآن به دل نشده، مسجد می رود اما مسجدی نشده، به هر حال هنوز قرآن در جان او پیاده نشده، چنین کسی انتظار نداشته باشد به سعادت برسد.
اگر بشر به اینجا رسید، سر تسلیم فرود می آورد و آنوقت آیه های شریفه «إن الدین عندالله الاسلام» و «إن هذا القرآن یهدی للتی هی اقوم» در آن روز تجلی می کند که به تعبیر استادمان فرمود: "17 سال با علامه طباطبایی بودم، یک مکروه از او ندیدم، او وقتی اینجور در فنون مختلف علی وار شد، آنطور یک مجتهد مسلم بود، یک فقیه جامع الشرائط بود می توانست یک مرجع تقلید سطح بالایی باشد با آن بخشهای حکمتشان، فلسفه شان، تفسیرشان حقایقشان، بعد می فرمود: هر چه روز، مراقبت من شدیدتر، شب تمثلات من صاف تر و صافی تر.
ماشاءالله شبها چه شکاری داشتند، مبادا ما از شب غافل بشویم، عزیزانی که در این دانشگاه هستید، جایگاه شما جایگاه رفیعی است، اینجا باید شبها در تمام اتاقهای دانشگاه، نماز شبها غوغا کند، مگر نماز شب چه خبر است؟ نماز شب خبرهایی است، خدا توفیق بدهد که بتوانیم ادراکش کنیم.
در اشک چه خبر است و اشک سیر عروجی نفس ناطقه انسانی است، اشک علی الظاهرش چند قطره آب است که از گوشه چشم یا همه چشم مثل چشمه سرازیر می شود، این یک ظاهر است، بطون این اشک در نفس ناطقه شخص، سیر عروجی و به تعبیری صعود برزخی نفس ناطقه اوست.
که این قطرات دارد در مرتبه نازله از چشم بیرون می ریزد، این تنزل از صعود برزخی شخص است و لذا اشک، اشک عروجی است، اینکه می گویند برای امام حسین (ع) اشک بریزد، یک قطره اش سبحان الله! این چه کار می کند که در روایات آمده، آتش جهنم را خاموش می کند؟ کدام جهنم را این قطرات اشک خاموش می کند؟ روایت آمده که سجده بر تربت ابی عبدالله هفت حجاب را از انسان می رهاند، هفت حجاب را از شخص می درد، او را بالا می برد، سبحان الله چه خبر باشد!!
و لذا مرحوم کاشف الغطا که در زندیگنامه اش نوشته اند، 70 هزار جلد کتاب مطالعه کرده بود و آن هم از باء بسم الله تا آخر کتاب (نه اینکه ما الان کتابخانه ای داریم که شاید هنوز 10 ها جلد از آن را نتوانسته ایم حتی یک سوم آنها را باز کنیم) می گفتند، 70 هزار کتاب را از اول تا آخر خواند، غوغا بود که مرحوم شیخ انصاری در مکاتب از او به "بعض الاساطیر" نام می برد اما جناب کاشف الغطا وقتی به علامه سیدمهدی بحرالعلوم که از اوتاد روزگار بودند، می رسید به ایشان عرض می کرد که سیدجان به من علم بیاموز اما نه علم لای کتاب را، چون کتابی نیست که به دست کاشف الغطا ورق ورق نشده باشد، از آن علمهایی که نیمه شب ها به شما القاء می شود، از آنها به ما بده و لذا مرحوم سیدبن طاووس می گفت: من برای تشخیص اول ماه نیاز به استخراج ندارم.
ما در این مسیریم، ما در مسیر علامه طباطبایی هستیم، حالات علامه طباطبایی را خدا می داند و خدا. از بس که سنگ حوادث خورده بودند زبانشان بسته بود به تعبیر استاد ما، می فرمود که شاگردان علامه طباطبایی چندین گروه بودند:
- جمعی را حظ توفیق حضور، می آمدند و پای درس می نشستند.
- و فریقی را نصیب اطلاع به صورت اصطلاحات (الفاظ و کلمات را یاد گرفتن)
- و بعضی را نیل عروج به معارج علمی.
- و طائفه ای را میل به سیر و سلوک عملی (میل بود، اما هنوز راه نیافتاده بودند)
- و قلیلی را وصول به منقبتین علم و عمل ("و قلیل من عبادی الشکور"، تک تک مردان مگر به راحتی می آیند وارد این راه بشوند، بعد هم وقتی وارد این راه شدند مگر درست راه را طی می کنند؟ جان را به لب می رسانند. «ان هذالاقرآن یهدی للتی هی اقوم»)
چه سنگ حوادثی این علامه جان خورده بود، خدا رحمتش کند، خیلی سنگ حوادث خورده بود، البته آن سنگهای حوادث برایش به کار رسید، به تعبیر استاد ما می فرمایند که:
بسی در جزر و مد روزگارم
بدان را دیده ام آموزگارم
بدان را هست بر ما حق بسیار
چو حق مردم پاکیزه کردار
اینها دیگر چقدر از عالم درس می گیرند سبحان الله، یکی هست می گوید بدهای اجتماع مزاحم ما می شوند، یکی می گوید به همان اندازه، از این بد می توانی درس بگیری که از آن استاد خوب می توانی، وقتی او کارهایی می کند که کارهای او در منظر تو مستهجن است آنچنان اشتمئزاز نفسی پیدا می کنی که هرگز رو به سوی رذائل نمی بری.
بدان راه هست بر ما حق بسیار
چو حق مردم پاکیزه کردار
بسی در جزر و مد روزگارم
بدان را دیده ام آموزگارم
حالا یکسری هم بیچاره ها، حوصله نداشتند، نتوانستند قوی بشوند، اسلام را در حد بخور و نمیر یاد گرفته بودند، آخه الان ما در اسلام شناسی مان هم خیلی نقص داریم.
بعضی ها در حد بخور و نمیریم و خیال می کنیم اسلام شناس شده ایم و لذا مرحوم طباطبایی، از حوزه 10 سال رفت بیرون، یک فاجعه ای بود برای عمر حوزه های علمیه ما. رفته بود در تبریز در روستای "شادباد"، من آنجا تشرف حاصل کرده ام. رفتم، یک باغی بود ایشان و اخوی عزیزشان در باغ کار می کردند تا یک لقمه روزی حلال را به دست بیاورند، که عده ای می گفتند که اینها پول امام زمان را بخورند حرام است.
خدا رحمتش کند، نوشتند و فرمودند آقا این یک مثقال شهریه ما را هم قطع بفرمایید، خودشان رسماً نامه نوشتند بعد به تعبیر استاد ما، مرحوم علامه طباطبایی کمپانی فقر بود، حتی گاهی برای نان شب معطل بود حضرت علامه و قربان استاد عظیم الشان خود بشوم، به به، فقط نمی رفتند به درس و بحث، می فرمود خدا را گواه می گیرم من وقتی فقر آنها را می دیدم ناراحت می شدم که بارالها مرحوم آیت الله طباطبایی چطور دارند تحمل می کنند؟ هیچ کس خبر نداشت و به هیچ کس هم نمی فرمودند که در داخل منزلشان چه می گذرد و چقدر فقر مالی دارند که حالا من نمی دانم آنجا تو باغ داشت بیل می زد و درختها را آبیاری می کرد آن موقع که باید المیزان ها می نوشت، 10 سال عمر کم نیست، 20 سال المیزان نوشت، آن 10 سال اگر آن باغداری ها را می آوردند باغداری جان افراد بشر می کردند چه غوغا بود چکار کرده بودند که او چند تا نهال می خواست گیر بیاورد تا آنها را بپروراند و به جایی برساند. سبحان الله بعد رفته بود باغداری می فرمود: وقتی روزها در باغ مشغول بیل زدن بودم می دیدم این کلاغها بالای درخت دسته جمعی همه از دم، از صبح تا غروب داد می کشیدند، الله الله الله.
چه غوغا می شد، همینی که المیزان نوشته، همینی که نهایة نوشته، همینی که بدایع نوشته، همینی که تعلیقات اسفار نوشته، همینی که روش رئالیسم نوشته، همینی که کلمه به کلمه نشسته جان به لب آورده، عزیزان، سروران، برادرها، خواهرها چقدر از آقای طباطبایی جان استمداد بخواهید که ان شاءالله به مقامات عالیه علم و عمل همگان را نایل بفرماید.
پایان پیام/
نظر شما