خبرگزاری شبستان/ چهارمحال و بختیاری
دست هاش پینه دارد، خوب یادم است آن روز هایی که از اذان صبح تا اذان مغرب قالی می بافت، شعر می خواند برایم و گره می زد، دفتین می زد، قیچی می کرد، پود می کوبید و تارهای قالی را رنگین می کرد.
خوب یادم می آید جمعه ها صبح زود بعد از نماز خمیر نان می کرد، دست هاش درد می کرد و خمیر را ورز می داد. شعر می خواند برایم و نان می پخت، آتش تنور زبانه می کشید تا بلندای گیس هایش!
خوب یادم می آید که چندین بار دست هاش سوخت و نان پخت، زمستان بود و تنها گرمای خانه آتش تنور، نان می پخت و صلوات می فرستاد – یا محمد! یا علی! یا الله! برکت بده!-
خوب یادم می آید، زمستان بود، آب شیر حیاط یخ زده بود، آتش می کرد کنار شیر تا یخ ها وا بروند، آن وقت صابون بر می داشت و لباس هایم را می شست، دست هایش درد می کرد و چنگ می زد به رخت هایم! چنگ می زد به هرچه ناملایم زندگی، چنگ می زد به هرچه سختی و درد.
سه شنبه بود، مادر از درد به خود می پیچید، نمی دانستم چرا – بچه بودم- دیگر برایم شعر نمی خواند! خاله و مادر بزرگ پیشش بودند و یکباره پدر آمد، مادرم را سوار ماشین کردند و بردند، آن شب تنها بودم، کسی برایم شعر نمی خواند!
فردا مادر برگشت، با یک بچه کوچک، بچه گریه می کرد، زن های همسایه می آمدند عیادت مادر، به من هم تبریک می گفتند: « مبارک باشه! داداش کوچولوت را دوست داری؟»
تعجب می کردم! داداش کوچولوی من؟ این از کجا پیداش شد؟ یعنی دیگه مامان واسه من شعر نمی خونه؟ نکنه دیگه لباس هامم نشوره! نکنه دیگه برام نون تازه نپزه!
روز ها گذشت، داداش کوچولوم بزرگ و بزرگ تر شد، مادر همچنان برایم شعر می خواند، برای او هم!
مادر همچنان رخت هام را چنگ می زد، رخت های او را هم!
کم کم که بزرگ تر شدم هی شنیدم که بهشت زیر پای مادران است، روز مادر که می شددلم می خواست بهترین هدیه ها را برای مادرم بخرم، خیلی ... عقلم به جایی قد نمی داد. آخر با چه چیز می توان دستمزد آن همه قالی بافتن، نان پختن، رخت شستن و درد کشیدن را داد؟
بزرگ تر که شدم خیلی دلم می خواست من هم مادر باشم. دلم می خواست برای بچه ام شعر بخوانم درست مثل مادرم. که چقدر مهربان بود. چقدر خاطره خوب از بپگی هام دارم!
دلم می خواهد فریاد بزنم و تمام دنیا را پر کنم که: »مادرای دنیا! روز همه تون مبارک!»
طفلکی از همان سال ها پیش، آرزو داشت من زن بگیرم
مدتی با نداری بسازم، بعد یک وام مسکن بگیرم
چون به قول خودش رام بودم، قول دادم کنارش بمانم
اولش زیر آن سقف چوبی، تا کمی بعد آهن بگیرم
کاش در قلک کودکی هام، سکه ها جنس شان کاغذی بود
تا که یک بار هم روز مادر، جای جوراب، دامن بگیرم
کاش در آینه گم نمی شد، بچگی های پیراهنم تا
جای این قدر ای کاش، فردا، نان صبحانه را من بگیرم
شاید این روز دیر است، مادر! سال ها پیش تر قول دادم
آخرش انتقام تور را از، وصله و چرخ و سوزن بگیرم
شاید امروز دیر است، مادر! بی تو این روز ها ... راستی کاش
آخر هفته یادم بماند، شیره و نان و روغن بگیرم ... (1)
1- شعر از عادل حیدری فارسانی
پایان پیام/
نظر شما