به گزارش خبرنگار اجتماعی خبرگزاری شبستان: پسرک 10 سال بیشتر ندارد اما خوش لباس و تمیز به نظر می رسد، موهای کوتاه و مرتبی دارد، پیراهن چهارخانه ای بر تن کرده و یک شلوارجین پوشیده است، کوله پشتی بر شانه ها انداخته است و در دستش بسته هایی از خودکار های رنگی گرفته و وارد واگن خانوم ها در مسیر مترو بهشتی-آزادگان می شود.
با صدایی بلند رو مسافران می گوید؛ خانوم های محترم من خواننده ی معروف بین المللی هستم اگر می خواهید برایتان بخوانم از من یک بسته خودکار رنگی بخرید.
دختر 15 یا 16 ساله ای که خیلی خوش لباس بود او را همراهی می کرد آرام گفت؛ اول بخوان تا خوششان بیاید و بخرنند، پسرک که گویا منتظر همین جمله بود، شروع کرد به خواندن آهنگی که گویا برای خواننده آن ور آبی است، صدای زیبایی داشت اما کسی برایش دست نزند و بلند رو به مسافران گفت؛ حداقل دست بزنید تا ضایع نشوم و دختری که همرا او بود هم حرف پسرک را تکرار کرد.
مسافران شروع به تشویق پسرک کردند و 5 نفر خودکار رنگی خریدند پسرک خوشحال 3 آهنگ دیگر خواند و دختر با اخم و ایما و اشاره به پسرک گفت؛ دیگر نباید بخواند، پسر زود پیروی کرد و در ایستگاه راه آهن مترو پیاده شدند. مسافران به یکدیگر می گفتند چقدر صدای پسرک زیبا بود اما چه فایده معلوم نیست چه آینده ای در پیش دارد اما کاش واقعا خواننده می شد و کار کردن در کودکی استعدادش را تحت تاثیر قرار ندهد.
ماجرای کودکان کار در هر مترو و واگن و پارک و خیابان ادامه دارد، گاهی در واگن های مترو و پیچ های پارک ها می دوند، می خندند و سرو صدا ایجاد می کنند، گویا یادشان می رود باید کار کنند این لحظه کودک هستند و گاهی خسته در صندلی که اگر جای باشد می خوابند.
سوار بر قطار تجریش-کهریزک می شوی، دختر 4-5 ساله ای به سمتت می آید و اسرار دارد که از او فال بخری، تعجب میکنی از اینکه دختری بااین سن کم چگونه سوار مترو می شود و کار می کند.دختر بچه که یک پیراهن کوتاه با یک ساق شلواری رنگی و موهایی نه چندان منظم فالی در دست گرفته و اسرار دارد بخری ازش می پرسم، باکی سوار مترو شدی و کار میکنی؟ اول با صدای آرام می گوید بابام؛ می گویم با بابات؟ بلافاصله جواب می دهد نه خودم تنهایی سوار می شوم، می گویم تو خیلی کوچکی چگونه تنها سوار شدی و فال می فروشی؟خانه اتان کجاست؟جواب می دهد خانه ندارم، خودم کار می کنم می پرسی پس از کجا لباس هایت را می اوری می گوید خودم می خرم و لبخند می زند.
ایستگاه بهشتی پیاده می شوم و ناگهان دختر بچه فال فروش را نزد مرد سیاه چرده ای می بینم که ماجرای سوال های من و جواب های خود را را شرح میدهد و مرد که یک نایلون مشکی که گویی وسایل درونش است، لبخندی به دخترک می زند و جلو تر از دختر بچه به سمت مترو تجریش حرکت می کند و دخترک با فال هایش پشت سر پدر می رود.
دختری که مانتو و روسری پوشیده است و خیلی هم منظم به نظر نمیرسد 12 ساله اش است در پارک طالقانی لواشک می فروشد از شوش با مترو و با خواهر 7 ساله اش می آید از او می پرسم کار کردن سخت نیست؛ می گوید پدرم خیلی پیر است و مادرم برای اینکه خرج زندگیمان را در بیاوریم ما رو می فرستند که کار کنیم، لواشک رامیخرم و پول اضافه تر میدهیم، فوری پس میدهد و می گوید نه خاله این پول زیاد است.می گوید ایرانی نیست و افغانی است، مدرسه نمیرود اما قرآن می خواند و چند جز حفظ است.
دوست دارد برود به مدرسه اما می گوید که نمی تواند باید کار کند،می پرسم نمیترسی تنها این وقت ظهر در این پارک لواشک می فروشی،می گوید خاله من زرنگم می فهمم کی مزاحم است اینجا پر از معتاد است اماکاری با منو خواهرم ندارند، فقط یک روز در اتوبان که می خواستم به سمت پارک بیایم ماشینی نگه داشت و گفت بیا سوارماشینم شو شکلات برایت می خرم ومن توجه نکردم که یک ماشین از پشت به ماشینش زد و خوشحال شدم و آمدم پارک تا لواشک هایم را بفروشم.
دنیای عجیبیست دنیایی که در آن کودکی 3 ساله تمام بازی ها اندروید را بلد است و خواسته هایش برای خرید گوشی و لپ تاپ و تبلت و .... اندازه حقوق یک یا چند ماه یک کارمند و کار گر است اما در گوشه ای دیگر کودکانی که از حق ترین حقوق خود همچون تحصیل، امنیت، یک خواب آرام محرومند و مانند بزرگتر ها دغدغه پول در آوردن دارند البته نه برای تحصیل، امنیت و یا یک خواب آرام و یا خرید لپ تاپ و گوشی و ... .
زخم هایی در اجتماع وجود دارد که به آن ها عادت کرده ایم؛ عادت کرده ایم که در پی درمان نباشیم و پس از مدتی می پذیریم که جزیی از زندگیمان باشد شیشه ای که باعث بریدگی و ایجادزخم ها می شود تیزتر از آن است که بتوان با خرید چسب زخمی آن را درمان کرد.
معصومه بدخشان
پایان پیام/
نظر شما