خبرگزاری شبستان: شماره نود و سوم ماهنامه ملیکا(ماهنامه فرهنگی کودکان ایران) ویژه شهریورماه ۱۳۹۳ به سردبیری سید مسعود پورسیدآقایی از سوی مؤسسه آینده روشن(پژوهشکده مهدویت) منتشر شد. در این شماره میخوانیم: "سلام من"، "یادداشتهای ماهانه"، "داستان/ دوست خدا و بت بزرگ"، "شعر"، "کاردستی"، "داستان/دایناسورخانم"، "رنگ هلو" و "سرگرمی".
سلام من عنوان موضوعی از این ماهنامه است که ذیل آن آمده است: «خانه شما پر از آرزو است. یکی دوست دارد معلم شود. دیگری میخواهد مهندس شود. رضا دلش میخواهد پلیس شود. علی آرزو دارد خلبان شود و در آسمان آبی پرواز کند. تو به یک نفر فکر میکنی. یک نفر که سالهای دور زندگی میکرده است. کسی که نامش علی بوده است و بیماران زیادی را درمان کرده است. تو دوست داری ابوعلیسینا شوی. یعنی میخواهی کاری کنی که بیماران کمتر رنج بکشند. بچهها گریه نکنند. مادرها غصه نخورند. تو دوست داری پزشک شوی و به مردم کشورت خدمت کنی».
در ذیل موضوع دیگری با عنوان دوست خدا و بت بزرگ میخوانیم: عید بود. مردم لباس نو پوشیده بودند. شب باران باریده بود. کوچهها بوی خوبی میداد. بچهها میدویدند و زنها می خندیدند. اسبها شیهه میکشیدند. همه از شهر بیرون میرفتند. ابراهیم کنار دکان آزر ایستاده بود و به مردم نگاه میکرد. کسی گفت: تو جشن نمی آیی پسر تونا! ابراهیم لبخندی زد؛ اما تکان نخورد. فرد دیگری گفت: پسر تارخ با همه فرق دارد. وقتی ما در شهر هستیم او به صحرا میرود. وقتی ما به دشت میرویم او در شهر... .
اسبی شیهه کشید. جوانها دور شدند. ابراهیم آهسته قدم می زد و منتظر بود همه از شهر بیرون بروند. فکر میکرد. یک فکر بزرگ داشت. وقتی کوچه و خیابان خلوت شد به طرف انباری دکان عمویش رفت. انباری پر از سنگ و چوب بود. لا به لای سنگها یک تبر افتاده بود. تبر کهنه تیز نبود ولی دسته محکمی داشت. تبسمی کرد. خم شد و آن را برداشت. به خیابان برگشت. ساکت و خلوت بود. کالسکهای آمد و با سرعت دور شد. عجله داشت. ابراهیم نگاهی به خورشید کرد و به راه افتاد.
کوچههای کرتی ساکت بود. فقط صدای پاهای او شنیده میشد. آسمان صاف و آبی بود. پرندهای در آسمان پرواز کرد و به سوی نخلستان رفت. دوست خدا آهسته قدم برمیداشت. رفت و رفت تا به میدان بزرگ شهر رسید. بتخانه آن سوی میدان بود. از پلههای سنگی آن بالا رفت. بوی عطر میآمد. دوست خدا از میان ستونهای سنگی گذشت. بتخانه هم ساکت بود. کسی اینجا نیست؟ جوابی نیامد. ابراهیم وارد تالار شد. وسط بتها ایستاد. پا بر زمین کوبید. صدای پایش در سقف پیچید. دوباره پرسید. کسی جوابی نداد. جلوی هر بت یک سبد میوه بود. میوههای تازهای که معلوم نبود. این وقت سال از کجا آوردهاند. یک ظرف غذا هم پیش بت بزرگ بود. همه چیز آماده بود برای وقتی که خدمتگزاران بتها برگردند. ابراهیم سبد خرمایی را برداشت و به دست بت کنار پنجره داد و گفت:(بفرما). بت فقط نگاه میکرد. سیبی جلوی یکی دیگر گذاشت و گفت: بت سیاه دوست ندارد تو بفرما. بت تکانی نخورد.
ابراهیم گفت: چرا حرفی نمیزنید؟ چرا چیزی نمیخورید؟ مگر صدای مرا نمیشنوید یا مرا نمیبینید؟ ابراهیم که ناراحت شده بود گفت: عجب خدایانی! میدانید من برای شما چی آوردهام؟ باز هم جوابی نیامد. ابراهیم خندید. بعد تبرش را بالا برد و محکم زد دست بت سیاه را قطع کرد. سیب از دست بت سنگی افتاد. غل خورد و رفت تا دم در و توی نور ایستاد. ابراهیم تبر را دوباره به بت زد. تقّی سر بت افتاد و تکه تکه شد. ابراهیم گفت: بیایید کمک دوستان کنید؟ چرا کاری نمیکنید؟ مگر شما خدا نیستید؟
ضربه محکمی به کمر بت طلایی زد. بت که افتاد صدایش در سقف بتخانه پیچید. بتها میافتادند و میشکستند. ابراهیم از میان دست و پاها و سرها میگذشت و به سوی بت بزرگ میرفت. بتی که از همه بزرگتر و باشکوهتر بود. دوست خدا تبر را بالا برد ولی بت را نشکست. تبر را پایین آورد. فکری کرد. عرق پیشانیاش را پاک کرد. تبر را گذاشت روی دوش بت بزرگ. لبخندی زد و گفت: تو خیلی شجاعی؟ مگر نه؟
بعد از بتخانه بیرون آمد. روی پلهها ایستاد. نزدیک ظهر بود. خورشید وسط آسمان بود. یک ساعت دیگر مردم برمیگشتند. اول به بتخانه میآمدند و بتها را زیارت میکردند. دعا میخواندند. از آنها تشکر میکردند و به آنها میوه و غذا و پول میدادند بعد به خانههای خود میرفتند. ابراهیم برای آخرین بار به بت بزرگ نگاه کرد. از پلهها پایین رفت. میدان بزرگ را دور زد. به سوی کوه رفت. دوست خدا به خانه که رسید مادرش را دید. او داشت به گوسفندها علف و آب میداد. ابراهیم سلام کرد. مادرش جواب داد ولی چیزی نگفت. ابراهیم به اتاق رفت.
چیزی از ظهر نگذشته بود که مردم بعد از یک روز شاد به شهر برگشتند. به سوی بتخانه میرفتند که خدمتگزاری را دیدند که گریه میکرد و فریاد میزد. او کمک میخواست و مردم نگران شدند. برخیها ترسیدند. بعضی گریه میکردند. خبر در شهر پیچید و به قصر نمرود رسید. نمرود که آمد ناراحت شد. فریاد زد. صورتش سیاه شد و گفت: چه کسی این بلا را سر خدایان ما آورده است. به ما رحم کنید ای بتهای بزرگ. هر کس چیزی میگفت. این کار را چه کسی کرده است؟ کسی جرأت نداشت حرفی بزند یا جوابی بدهد. مردی که کنار نخل بود جلو آمد و گفت: فقط یک نفر در شهر ماست که از بتها بد میگوید. او کیست؟ پسر تارخ و تونا؟ کجاست؟ خانهشان نزدیک کوه است. به دستور نمرود سربازها دویدند. از کوچهها گذشتند. به محله قدیمی کرتی رفتند تا ابراهیم را دستگیر کنند...
شایان ذکر است، شماره نود و سوم ماهنامه ملیکا(ماهنامه فرهنگی کودکان ایران) ویژه مردادماه ۱۳۹۳ به سردبیری سید مسعود پورسیدآقایی از سوی مؤسسه آینده روشن(پژوهشکده مهدویت) به قیمت ۳۹۵۰ تومان چاپ و روانه بازار شده است.

خبرگزاری شبستان: شماره نود و سوم ماهنامه ملیکا(ماهنامه فرهنگی کودکان ایران) ویژه مرداد ۱۳۹۳ به سردبیری سید مسعود پورسیدآقایی از سوی مؤسسه آینده روشن(پژوهشکده مهدویت) منتشر شد.
کد خبر 399264
نظر شما