به گزارش خبرنگار خبرگزاری شبستان از تبریز، حسین امستجانی، آزاده ای از استان قهرمان خیز آذربایجان شرقی، شهرستان مرند و روستای قراجه فیض الله است. طعم 26 ماه(2 سال و 2 ماه) اسارت را چشیده است، آزاده ای که با گذشت حدود 25 سال از دوران اسارت، با 25 درصد جانبازی و آسیب های جسمی و روحی دوران اسارت، دست و پنجه نرم می کند. به گفته خودش، برخی از صحنه های عملیات و اسارت را در خواب می بیند.
عکس ها و نامه هایی از سال های اسارت به یادگار دارد که متن نامه هایش بوی غربت و دلتنگی می دهد، نامه هایی که در آن بازی های کودکی و خاطرات کوچه پس کوچه های روستایش را از داخل اردوگاه عراق، برای خانواده اش می نویسد.
در تک تک نامه هایش، نوشته است: «جای هیچ نگرانی نیست، حال ما خوب است و به زودی آزاد خواهیم شد». در یکی از نامه هایش از خانواده می خواهد که عکس یادگاری از اعضای خانواده ش را برایش بفرستند، یا در یکی دیگر از این نامه ها، از مادرش می خواهد که زمینه ازدواج برادرش را فراهم کنند و در نامه بعدی، نام همسر برادرش را هم ذکر کنند. این ها تنها دقایق و صحنه هایی دلتنگ و ملال آور از دوران اسارت اوست.
به اصرار ما، حاضر به گفتگو و مصاحبه می شود، در صحبت ها و چهره اش، حتی ذره ای تردید و پشیمانی و خستگی از دردهای اسارت دیده نمی شود. حتی خاطرات تلخ و سختی های اسارت را با لحنی شیرین بازگو می کند، در تک تک واژه هایش، حس آزادی و آزادگی و استقامت احساس می شود. دقایقی با خاطرات این آزاده همراه شوید...
روزهای قبل از اسارت
روز 18 خرداد سال 1365 دوره آموزشی را در نیروی ارتش منطقه آرام بندر انزلی آغاز کردم و 19 روز مانده به نوروز سال 1366 به منطقه عملیاتی اهواز اعزام شدم. 21 تیرماه سال 1367 نیز در منطقه زبیداد در خاک عراق در عملیات تک دشمن در فکه به اسارت دشمن درآمدم.
چند روز قبل از اسارت، نیروهای بعثی عراق در ساعت 6 صبح عملیات کردند و منطقه زبیداد را به تصرف درآوردند، حدود ساعت 12 ظهر از سوی فرماندهان ما دستور رسید این منطقه از دسترس ما خارج شده و هرکس خودش به هرگونه ای که می تواند عمل کند. ما نیز شبانه در حوالی این منطقه ماندیم، ساعت سه صبح راهی شدیم، تمامی سنگرها تخریب شده بود، یک هلی کوپتر نیز بالای سر ما چرخ می زد.
مجبور به ترک این منطقه شدیم، به رودخانه ای رسیدیم، در حال شنا کردن بودیم که صدای شلیک آمد، متوجه نزدیک شدن بعثی ها شدیم، من از شیاری حرکت کردم به نیمه شیار رسیده بودم که با سه تیرانداز عراقی روبه رو شدم، پس از شلیک به سمت آن ها، کفش هایم را درآوردم و 10 کیلومتر با پای برهنه دویدم، به قرارگاهی رسیدم جوراب و پوتینی پیدا کردم و مجدد راهی شدم، تویوتایی را دیدم که چند رزمنده ایرانی سوار بر آن بودند، من هم به جمع این سه نفر اضافه شدم. به اتفاق هم به سمت سه راهی فکه حرکت کردیم جمعی از عراقی ها را دیدیم که اسرای ایرانی را می برند.
به عقب برگشتیم، بعد از کمی استراحت، ادامه حرکت دادیم، به سنگری رسیدیم که نشان می داد عراقی ها از آنجا گذشته بودند، خاکریزی بود که سمت دیگر آن، عراقی ها دیده می شدند که پرچم ایران را بر بالای سنگرهای خود نصب کرده بودند، عراقی ها به سمت ما شلیک کردند و بعد از درگیری و تیراندازی، بعد از سه روز مقاومت در خاک دشمن، ما چهار نفر که دو درجه دار و دو سرباز بودیم تسلیم شدیم و به اسارت درآمدیم.
استقبال از اسرا به سبک بعثی ها
دست و پایمان را بستند و ما را در شهر چرخاندند، هر کسی به نحوی با ما برخورد می کرد، برخی سنگ می انداختند، برخی شیرینی پخش می کردند، البته کسانی هم بودند که گریه می کردند و یا بین اسرا آب توزیع می کردند.
دو روز در بغداد ماندیم، یکی از بعثی ها، کابلی در دست داشت که با رسیدن به هر آزاده ای ضربه ای به او می زد و اسرا را نقش بر زمین می کرد، بعد از دو ساعت شکنجه حدود 80 تن از اسرا را در آسایشگاه 12 متری جای دادند.
صبح که بیدار شدیم نانی در اختیار ما گذاشتند که یکی از اسرا از برداشتن نان امتناع کرد، به دلیل همین حرکت او، آنقدر شکنجه کردند که تمام بدنش سیاه و کبود شده بود، بعد از گذشت حدود سه دهه هنوز این صحنه از ذهنم پاک نشده است.
بعد از 2 روز ما را از بغداد به سمت اردوگاه «رومادی 6» در شهر الانبار اعزام کردند. در بدو رسیدن به اردوگاه، بعثی ها تونل وحشتی درست کردند و با باتوم از اسرا استقبال کردند. بعد از تعویض لباس ها و استحمام، به هر 10 نفر یک تیغ دادند تا سر و صورت مان را بتراشیم.
ما را به اردوگاهی بدون پتو و امکانات که کف آن موزاییک بود فرستادند، حدود 150 نفر بودیم که به هر نفر تنها 20 سانتیمتر فضا می رسید. غذای اردوگاه نیز خورشت بامیه بود که به آن، مقداری تاید اضافه می کردند تا توانایی بدنی اسرا کاهش پیدا کند، تا سه ماه به همین گونه گذشت...
نامه ای که دردسرساز شد
روزی از روزها، اسرای جدیدی وارد اردوگاه کردند و گفتند هر کسی اسرای تازه وارد را اذیت کند، تشویق هایی برای او در نظر گرفته می شود که با گزارش این مساله به صلیب سرخ، این افسر عراقی تا 6 ماه از ورود به این اردوگاه منع شد.
همچنین با سرکشی صلیب سرخ، هر 2 یا سه ماه یکبار، نامه هایی در اختیار ما قرار می دادند که متن این نامه ها نیز مورد تفحص قرار می گرفت، در یکی از نامه ها خطاب به خانواده نوشته بودم «پیروز باشید»، به خاطر این جمله کوتاه، 6 ماه، نامه نگاری مرا با خانواده قطع کردند. هنوز هم این نامه ها را به یادگار دارم.
زیارت عتبات عالیات در اسارت
بخشنامه ای به اردوگاه رسید که 10 نفر از اسرا را به کربلا خواهند برد، که ارشد اردوگاه اسامی 10 نفر را اعلام کرد، سپس دستور آمد که همگی اسرا به کربلا اعزام می شوند. حدود 400 اسیر ایرانی را به سفر زیارتی کربلا و نجف بردند تا سوء استفاده تبلیغاتی کنند و سپس، شب به همان اردوگاه بازگرداندند، تنها روز آزادی ما همین روز بود.
در مسیر برگشت به اردوگاه، خانم جوان عراقی بین اسرا شیرینی پخش می کرد، دلیل این کارش را که پرسیدیم گفت: 2 برادر من در ایران اسیر هستند که توصیه کردند ایرانی ها با ما برخورد خوبی دارند، اگر اسیری از ایرانی ها را در خاک عراق دیدید به آن ها خدمت کنید. برهمین اساس، تبلیغات مثبت اسرای عراقی آزاد شده از ایران به گونه ای در کشور عراق تاثیرگذار شده بود که حتی بسیاری از بانوان عراقی و خانواده اسرا باحجاب شده بودند.
خبر خوش صدام به اسرا
مدت ها صحبت هایی از مبادله اسرا در میان بود، اما عملی نمی شد، یکی از روزها که روز دوشنبه بود، گفتند که صدام، خبر مهمی را در تلویزیون اعلام می کند، ساعت حدود 12 بود که اعلام شد: روز جمعه مبادله اسرای ایرانی و عراقی آغاز می شود.
هزار نفر از اسرای ایرانی در هفته اول مبادله اسرا که همزمان با 26 مردادماه بود، طبق شماره های لیست آزاد شدند. شماره اسارت من، 18 هزار و 9 بود، ما جزو اسرایی بودیم که در قالب گروه دوم، به ایران بازگشتیم، روز سوم شهریورماه سال 1369 از عراق آزاد شدیم که 6 شهریور ماه وارد روستای مان شدم.
عصر روز قبل از آزادی، اسرا را در محوطه اردوگاه جمع کردند، از اسرا می پرسیدند که پناهنده می شوی یا به ایران برمی گردی و سپس لیست اسرای اعزامی به ایران را می نوشتند.
در آخرین دقایق اسارت، یک دست لباس و یک جلد قرآن کریم به اسرا دادند و ساعت 4 صبح سوم شهریورماه با اتوبوس از اردوگاه خارج شدیم و ساعت 2 بعداز ظهر به مرز خسروی رسیدیم. حتی با اینکه وارد خاک ایران شده بودیم کسی باور نمی کرد، چرا که سابقه داشت که برخی اسرا را از فرودگاه به اردوگاه برگردانده بودند.
جشن و پایکوبی مردم با آزادی اسرای ایرانی
مردم با دیدن آزادی اسرا، ابراز شادمانی و جشن و پایکوبی به پا می کردند، پیرمرد 80 ساله ای دست اسرا را می بوسید، من از مرز خسروی تا رسیدن به روستا گریه می کردم.
سه روز در پادگان لویزان تهران قرنطینه شدیم، سپس از تهران راهی تبریز شدیم، 6 نفر بودیم که به شهر مرند اعزام شدیم، خبرنگاری در مصاحبه با آزادگان، اسامی آن ها را می پرسید و از رادیو به اطلاع عمومی می رسید.
با رسیدن به روستای قراجه فیض الله، اهل روستا زحمات فراوانی کشیدند، جاده و مسیر روستا را آب و جارو کرده بودند، از روستاهای اطراف نیز به روستا آمده بودند، چرا که بسیاری از خانواده ها سراغ فرزندان شان را از ما می گرفتند، روستا مملو از جمعیت بود، به گونه ای که تا چهار پنج روز در منزل و مسجد روستا رفت و آمد بود.
ماندگاری آسیب های جسمی و روحی اسارت
زمان قانونی خدمت سربازی ام به پایان رسیده بود که به اسارت درآمدم. اما بعد از 27 ماه خدمت و حضور در جبهه، کسی از اهالی روستا باور نمی کرد که در مناطق عملیاتی حضور داشته باشم، تا زمانی که نامه اسارت من از عراق به دست آن ها رسیده بود.
با گذشت حدود 25 سال از اتمام دوران اسارت، چندین بار در ماه، عملیات و دوران اسارت را در خواب می بینم، آسیب های جسمی و روحی را با گذشت این سال ها هنوز احساس می کنم. برخی از شکستگی های استخوان و اندام و اثرات ناشی از اسارت که در زمان جبهه یا اسارت ایجاد شده، به تازگی سر زخم باز کرده است.
اسارت، بزرگ ترین دانشگاه است که درس های مختلفی را به هر انسانی می آموزد و هر آزاده ای به اندازه توان و خواست خود از این دانشگاه، درس می گیرد.
گفتگو: بیت اله احمدی
پایان پیام/
نظر شما