خبرگزاری شبستان-استان کرمان؛ خبرنگار شهید احمد محمدی، در سال 37 در روستای پاقلعه از توابع شهرستان شهربابک دیده به جهان گشود و پس از 28 سال زندگی پرعزت و افتخار سرانجام در 13 اسفند" سال 65 بر اثر اصابت ترکش در عملیات کربلای 5 در منطقه شلمچه به فیض شهادت نائل شد.
اخلاق نیکو پسندیده از خصوصیات بارز این شهید والامقام است؛ حضور در راهپیمائی ها و تظاهرات دوران انقلاب، بخشی از زندگی سیاسی احمد بود که آگاهانه و مشتاقانه پا در آن گذاشت؛ با پیروزی انقلاب اسلامی احمد به عنوان خبرنگار روزنامه جمهوری اسلامی فصل جدیدی را در زندگی خود رقم زد. در همین سال ها ازدواج کرد و با شروع جنگ تحمیلی چندین بار عازم جبهه شد.
شهید والامقام در فرازی از وصیت نامه خود چنین آورده است: همانطور که مرزهای خاکی و جنگ های آتشین احتیاج به خون من و سایر دوستانی که در ابتدا با نثار خون مقدسشان راه را بر ما روشن نموده اند، دارد، مرزهای عقیدتی نقش حساس تری دارند و عزیزان مطمئن باشید که محصول مغز شما اثرش عمیق تر از خون ناچیز حقیر می باشد.
کاش دعا نمی کردم
همیشه خصوصاً ماه مبارک رمضان به من سفارش می کرد "ملا علی! بعد از نماز و در وقت سحر برای من دعا کن و از خدا بخواه که مراد من را بدهد" من که نمی دانستم حاجت او چیست اما برایش خیلی دعا می کردم. بعد از شهادتش دلم شکست. هر چند این عاقبت خوشی برای او بود، ولی از دست دادن احمد برای ما خیلی سخت بود. من با خود می گفتم کاش دعا نکرده بودم!(راوی: ملاعلی"چوپان روستا")
شب عروسی
شب عروسی احمد، دوستان رزمنده اش نیز حضور داشتند. من مرتب پیگیر مسائل شام و پذیرایی بودم و نگران از اینکه مبادا مشکلی و یا کم و کسری پیش بیاید، ولی احمد از این فرصت استفاده و از بچه های رزمنده درخواست کرد که در جمع مهمانان به بیان خاطرات جنگ بپردازند تا هم علاوه بر ایجاد فضای معنوی حاکم بر جلسه، بتواند برای تشویق دیگر جوانان برای حضور در جنگ، اقدام کند.
(راوی: برادر شهید)
نمی دانستم شهادت این قدر خوبه!
بعداز شهادتش یک شب او را در خواب دیدم. من در خواب می دانستم که احمد شهید شده، به او گفتم: احمد آیا دوست داشتی زودتر ازاین شهید شوی؟
گفت: قبلاً ایام عید که همه دور هم جمع می شدیم، دوست نداشتم از این جمع جدا شوم و یا به شهادت برسم. اما حالا که شهید شدم، آنقدر راضی ام که حسرت می خورم چرا ایام عید من دوست نداشتم، شهید شوم. (راوی: محمد ریاحی – دوست شهید)
مژه های بهم چسبیده
دوران دبیرستان من و احمد با هم در رفسنجان زندگی می کردیم و درس می خواندیم. احمد نمازهایش را معمولاً در مسجد و به جماعت بجا می آورد. او هر وقت از مسجد بر می گشت، مژه هایش بهم چسبیده بود و این در اثر گریه زیاد اتفاق می افتاد. احمد در نماز بسیار حالت تضرع و خشوع داشت. (راوی: خواهر شهید)
رونق تاسوعا و عاشورا
ما در روستای پاقلعه متولد و بزرگ شده بودیم. بعدها هر کدام برای ادامه زندگی، از روستا هجرت کردیم. اما احمد حساسیت و وسواس عجیبی روی زادگاهمان داشت. به همین خاطر وصیت کرده بود که بعد از شهادتش او را در روستا دفن کنند. احمد که مراسم تاسوعا و عاشورا را هر سال با شکوه در روستا برگزار می کرد، گفته بود اگر مرا در روستا دفن کنند، حتماً برادران و خواهرانم ایام دهه محرم برای برگزاری مراسم به روستا می آیند و این مراسم از رونق نمی افتد. (راوی: برادر شهید)
چگونگی راز و نیاز باخدا
احمد دائم الوضو بود. هیچ شبی بدون خواندن سوره واقعه نمی خوابید. در مناجات با خدا اشک و گریه اش مداوم بود. در آخرین سجده های نمازش، شاهد سجده های طولانی و اشک فراوان او بودم. در تواضع و بندگی غیر قابل توصیف بود. یک سفر که با هم به مشهد مقدس رفته بودیم بسیار با معنویت زیارت می کرد.
هر گاه او را می دیدم پلک هایش متورم بود. اما می گفت: کاش می دانستم چگونه با خدا راز و نیاز کنم؟!! (راوی: همسر شهید)
کمک به جبهه در شب عروسی
شب عروسی اش متوجه شدم به همسرش می گوید که شما قدری از طلاهای خود را برای کمک به جبهه اهدا کنید، این را در جمع میهمانان اعلام می کنیم تا آن ها نیز تشویق شوند و کمک های مناسبی امشب برای جبهه جمع آوری شود.
من که فهمیدم مانع شدم. به احمد گفتم: این ها میهمان ما هستند، خوب نیست چنین کاری انجام دهیم. بگذارید در مجالس و مواقع دیگر برای این کار تبلیغ کنید.(راوی: خواهر شهید)
شرط ازدواج
من طلبه بودم و به علوم حوزوی بسیار علاقه داشتم. همان ایام شنیدم که احمد برای خواستگاری از من پیغام داده اند. گفتم: من مایل به ادامه تحصیل هستم و اگر ازدواج مانعی در این راه باشد، نمی پذیرم. احمد گفت: اگر شما مایل به ادامه تحصیل باشید، حتی اگر لازم باشد شما را با پای پیاده به کربلا و نجف ببرم تا تحصیل کنید این کار را خواهم کرد و هیچ گاه مانع پیشرفت شما در کسب علم نخواهم شد. (راوی: همسر شهید)
پایان پیام/
نظر شما