به گزارش خبرنگار کتاب وادبیات شبستان، بابی ساندز، مبارز ایرلندی و عضو ارتش آزادی خواه ایرلند در سال 1954 میلادی در شهر بلفاست مرکز ایرلند شمالی به دنیا آمد. او در 16 سالگی به کار مکانیکی مشغول و عضو اتحادیه کارگری ایرلند شد. بابی ساندز به یک خانواده کاتولیک ایرلندی متعلق بود.
او در 1972 (که 13 سال کاتولیک در تظاهرات به دست سربازان انگلیسی کشته شدند ) در سن 18 سالگی به ارتش آزادی خواه ایرلند پیوست. او همواره خواستار خروج ارتش بریتانیا از شمال ایرلند بود و به همین دلیل وارد ارتش آزادی خواه ایرلند شد.
وی یک سال بعد به جرم حمل اسلحه دستگیر و به 5 سال زندان محکوم شد. 6 ماه پس از آزادی در 1977 دوباره به همین جرم و این بار به 14 سال زندان محکوم شد، ولی به محض ورود به زندان در اعتراض به رفتار دولت از پوشیدن لباس زندانیان امتناع کرد و خواستار این شد که او را به عنوان یک زندانی سیاسی بشناسند نه زندانی جنایی.
در مارس 1981 بابی ساندز اعتصاب غذای تاریخی خود را با این خواستها آغاز کرد:
خروج اشغال گران انگلیسی از قسمت شمالی ایرلند
پوشیدن لباس غیرزندانی
عدم کار اجباری
حق اجتماع آزاد زندانیان و مطالعه و آموزش
حق ملاقات هفتگی، داشتن نامه و بسته
حق دریافت حکم همانند دیگر زندانیان
کمی پس از آغاز اعتصاب غذای بابی ساندز یکی از نمایندگان محلی ایرلندی درگذشت و بابی در حالی که زندانی سیاسی بود، از طرف مردم بجای وی انتخاب شد. دولت بریتانیا حاضر به پذیرش این انتخابات نشد و حتی قانون انتخابات را بنحوی تغییر داد که دیگر زندانیان جمهوریخواه نتوانند داوطلب شرکت در آن شوند. دولت بریتانیا حاضر به پذیرش خواستهای بابی ساندز و دیگر زندانیان جمهوریخواه نشد. سرانجام بابی ساندز پس از 66 روز اعتصاب غذا در سن بیست و هفت سالگی در 5 می 1981 در زندان بلفاست درگذشت.
کتاب زندان نوشته های بابی ساندز خاطرات این مبارز ایرلندی استکه با ترجمه جعفر حمیدی راهی بازار نشر شده است.
در بخشی از این کتاب می خوانیم :
«من آقا هستم». کلماتش در گورم طنینانداز شد. «من آقا هستم». دوباره همه جا لرزید. «من آقا هستم، تو ???? هستی!» در با صدای انفجارگونهی رعبانگیزی پشتسرش بههم خورد و نور مبهم ورودی هم به دنبالش خاموش شد. هنوز هم از حرکت کردن میترسم و در تاریکی مطلق، همانجا که بودم ایستادهام. فکر میکنم این ???? دیگر چیست؟ واضح است که من هستم اما میتوانم فکر کنم، حرف بزنم، بو کنم و تکان بخورم. تمام حواسم کار میکنند. بنابراین، یک عدد نیستم. من ???? نیستم. من انسانم، من یک عدد نیستم، من ???? نیستم! این آقا دیگر چه کسی یا چه موجودی است؟ من را ترساند. شیطان بود. حس کردم از من نفرت دارد. اشتیاقش را برای تسلط بر من و قساوت مرگبار درونیاش را حس کردم. آه، از من چه میماند؟ به یاد میآورم که زمانی یک خانواده داشتم. حالشان چهطور است؟ آیا یکبار دیگر میتوانم یکی از آنها را ببینم یا صدایشان را بشنوم؟ یکبار دیگر در باز میشود. آن نور مبهم کمی قویتر شده است و یونیفرم سیاه در درگاه، خودش را نشان میدهد. «من آقا هستم». بار دیگرهمان جملهی لعنتی... و «این هم غذایت ????». کاسهای مقابل دستهایم پرتاب میشود و درهمان لحظه در بههم میخورد. قبل از ناپدید شدن نور نیمنگاهی سریع به زمین میاندازم. پوشیده از کثافت و زباله بود. کِرمهای سفید از پاهایم بالا میرفتند. دیوارها هم پر از مگسهای پف کرده بود که روی هم انباشته شده بودند.»
نشر قطره «زندان نوشته های بابی ساندز» را منتشر کرده است.
پایان پیام/
نظر شما