به گزارش خبرگزاری شبستان از اهواز، سلام سردار! امروز که برایت می نویسم یک سالی است که از تنهایی هور رها شدی! یک سالی است که از آن قامت رشید، چند استخوان و پلاکی به یادگار از روزهای افتخار، خاک بهشت زهرای اهواز را مفتخر ساخته است! سردار من نسل سومی هستم! خجالت می کشم ولی باید بگویم! هم نسل های من بیش از آنکه قهرمانان واقعی این مرز و بوم را بشناسند حرف از دلاوری های بازیگر نقش اول فلان فیلم می زنند! امروز دلم هوای نوشتن دارد آن هم از تو! بی شک من نیز تو را نشناخته ام ولی... ولی می دانم شما همیشه برای ایران اسلامی نقش اول و ماندگار هستید.
وقتی در گنجینه خاطراتم خاطره بازگشت پیکر پاکت را ورق می زنم و حضور هزاران نفری دوست دارن شهید و شهادت را به یاد می آورم سعی می کنم دانسته های اندکم را بر روی کاغذ بپاشم و تصویری بسازم از سردار هور...
در سال 1340، کودکی در شهر اهواز چشم به جهان گشود که نامش را علی نهادند، کودکی او مصادف با دوران ستمشاهی بود و علی هاشمی از همان زمان با افکارسبز و روشن اسلام پیوندی عاشقانه یافت.
علی ارتباط تنگاتنگ خویش را با کوثر زلال وحی حفظ نمود و تفسیر قرآن و درس اخلاق را از برنامه های مهم خویش قرار داده و با علاقه ای که به نماز داشت مرید و موذن مسجد شد.
او پس از پیروزی انقلاب با تکیه بر لطف خدا و مطالعات عمیق و آگاهی دینی خود در بحث های گروهک های مختلف شرکت کرده و با بحث های منطقی آنان را به تسلیم در برابر اسلام وا می داشت.
علی از همان زمان عاشق و دلباخته امام(ره) و پیشتاز مبارزه بود و به همین دلیل به قصد خدمت به اسلام و انقلاب از تحصیل در رشته دندانپزشکی منصرف و وارد کمیته انقلاب شد و سپس به همراه حسین علم الهدی و دیگران جهت تشکیل بسیج و سپاه بومی منطقه تلاش های بسیاری کرد.
حضور در جنگ مرحله پر تلاطمی از زندگی حاج علی در دنیای خاکی بود؛ اوج ایثار و رشادت او در شناسایی هایش نمایان بود وآن چنان که تمام طرح های عملیاتی اش را با تعداد اندک نیرو با موفقیت به انجام می رساند.
با گسترش محورهای عملیاتی حاج علی تیپ 37نور را در محور حمیدیه تشکیل داد و پس از عملیات بیت القدس توانست سپاه بستان و هویزه را تشکیل بدهد.
علی پس از تشکیل قرارگاه سری نصرت و ارائه طرح کلی عملیات خیبر و بدر مسئولیت سپاه ششم امام صادق(ع) را عهده دار شد که حاصل آن سازماندهی 13 یگان رزمی و پشتیبانی در استان خوزستان بود و شاید به همین دلیل او را سردار هور نامیده اند.
عصر دوم تیر سال 1367، خسته و خاک آلود به خانه آمد، صبح روز بعد که عازم مجنون شد، به عوض لباس رسمی سپاه، لباس ساده ارتشی پوشید، کلیه کارت ها ی شناسایی و مدارکی که در جیب های خود داشت را در منزل جا گذاشت، هنگامی که همسرش سمیه به او یادآور شد مدارکت را جا گذاشته ای، در پاسخ گفت بگذار بماند.
وقتی به مجنون رسید، یکی از یارانش که داماد خانواده آنها بود صدایش کرد، به او فرمان داد که خیلی زود به منزل ما می روی، تلویزیون، یخچال و آبگرمکن دیواری را از آنجا برداشته، تحویل سپاه می دهی، وقتی اهوازی با تعجب سؤال کرد برای چه؟ علی گفت: آنچه که می گویم انجام بده.
اهوازی می دانست شرایط بحرانی است، حاضر نبود علی را تنها بگذارد، شب در اوج جلسات مهم و بررسی چگونگی مقابله با عراق در هنگام حمله به مجنون، علی، اهوازی را خواسته و درباره مأموریتی که به او داده بود، سؤال می کند، اهوازی در پاسخ می گوید: دید نمی شود، علی عصبانی شده، به او فرمان می دهد فردا صبح نباید لحظه ای درنگ کنی.
آن روز غروب، اغلب سران نظامی در قرارگاه نصرت جلسه گرفته بودند، آنها همگی می دانستند که عراق به زودی به جزیره حمله خواهد کرد، تصمیم نظامیان، عقب نشینی تاکتیکی بود، علی نگران حدود 4هزار نیرو بود که امکان محاصره آنها بسیار زیاد بود؛ صبح روز بعد اهوازی چاره ای جز انجام دستور علی هاشمی نداشت.
در قرارگاه نصرت، جلسه دیگری با حضور فرمانده قرارگاه کربلا برقرار شد، حدود ساعت 10 فرمانده قرارگاه کربلا جزیره را ترک کرد، به علی نیز توصیه می کند حتماً برای ادامه جلسه به قرارگاه برود.
ساعت 10 و 30 دقیقه علی پس از سفارشات لازم به جانشین خود و خداحافظی با وی، قرارگاه را ترک می کند، ساعت حدود 11، یک نفر با عجله وارد اتاق بهنام شهبازی شده، خبر از احتمال وجود هلی کوپتر نیروهای عراقی در اطراف قرارگاه می دهد؛ بهنام به سرعت فرکانس کلیه بی سیم ها را تغییر داده، ضامن یک نارنجک را کشیده، داخل اتاق پرتاب می کند و خود به سرعت به بیرون از محوطه قرارگاه می آید.
بهنام خیلی زود متوجه خودروی پارک شده علی در محوطه می شود ولی شخصی را در آن سوار نمی بیند، بهنام سمت خودروی خود رفته، سوار می شود ولی قبل از اولین استارت، یک هلی کوپتر عراقی مقابل او در فاصله 10 متری به زمین می نشیند، بهنام و تعدادی دیگر، از گرد و غبار حامل از فرود هلی کوپتر، به سمت پشت قرارگاه می گریزند، اینکه علی در آن لحظه کجا بود، بهنام نمی داند.
علی نگران نفراتی بود که ظاهراً در محاصره دشمن افتاده بودند به همین جهت ترک کامل جزیره برایش مشکل بود، علیرغم تماس های پی در پی و درخواست و دستور به علی مبنی بر ترک سریع جزیره، او چندان راغب به رفتن نبود، در آخرین لحظات علی به کریمی (راننده علی) دستور می دهد یک خودرو آمبولانس را که تعدادی آنتن بی سیم روی آن نصب بود، روشن کرده، حرکت کنند.
کریمی خودرو را روشن می کند، علی نیز با کیفی در دست در کنارش می نشیند، در این هنگام یک هلی کوپتر نظامی که تکاوران و نیروهای ویژه از درهای باز آن آویزان بودند، مقابل آنها ظاهر می شود، علی دستور حرکت می دهد، ولی قبل از هر عکس العملی از سوی کریمی، هلی کوپتر موشکی به سمت خودرو شلیک می کند، جلوی ماشین مورد اصابت قرار گرفته، آتش می گیرد، هر دو از خودرو خارج می شوند، علی به سرعت کیف خود را باز کرده محتویات آن را به سمت آتش پرتاب می کند، به گفته کریمی، همه نیروها به سمت پشت قرارگاه می گریزند.
برای نیرو، همگی می دانند در چنین شرایط بهترین راه گریز، نه به صورت دسته جمعی بلکه پراکنده و با فاصله از یکدیگر است، کریمی و سه نفر دیگر و به موازات هم شروع به دویدن می کنند، علی که همیشه بند پوتین هایش باز بود، خیلی زود پابرهنه می شود، کلیه نیزارهای اطراف قرارگاه به خاطر وسعت دید، از قبل سوزانده شده بود، آنهایی که با چنین شرایطی آشنا هستند می دانند باقیمانده نی های سوخته شده تبدیله به سوزن های سخت وتیزی به اندازه چند سانت می شود که اگر با پای برهنه بر روی آنها بدود، خیلی زود کف هر دو پا، پاره پاره خواهد شد.
علی پابرهنه بود، گذشته از آن، در طول دوران جنگ از زخم های عمیق کف پاها رنج می برد، اغلب پزشکان، منشا این زخم ها را فشار عصبی می دانستند علی با این شرایط ، در چنین زمینی ناچار به گریز بود، کریمی حتی در فرار، گاهی نیم نگاهی نیز به علی داشت.
کریمی اندک اندک از علی جلوتر می افتد، حدود چند صد متر دورتر از قرارگاه، کریمی به جاده ای رسیده ، قبل از عبور از عرض جاده، بازگشته برای آخرین بار به علی نگاه می کند.
او در آخرین لحظه دیده که یک هلی کوپتر عراقی از 50متری مقابل علی به زمین می نشیند، کریمی از فرصت استفاده کرده خود را به نیزاری در آن طرف جاده رسانده در میان نی های بلند به فرار خود ادامه می دهد، این آخرین گزارش توسط آخرین کسی است که علی دیده است و دیگر هیچ...
از اولین لحظات اشغال جزیره مجنون توسط ارتش عراق، همه نگران فرماندهان و مسئولان قرارگاه نصرت به ویژه علی هاشمی بودند، طی چند روز آینده، اندک نیروهای بازمانده، خسته و گرسنه و مجروح خود را به عقب می رسانند ولی هیچ کدام هیچ خبری از علی هاشمی ندارد؛ همه یاران و عاشقان علی، با همه توان به جست و جوی او می روند ولی هیچ نشانی از او نمی یابند، هم دلایل شهادت او بسیار بود و هم اسارتش.
از تاریخ چهارم تیر 67، سرنوشت علی در هاله ای از ابهام فرو رفت، اندکی بعد پس از آتش بس، کلیه منطقه برای بار دوم توسط تمامی نیروهای آشنا به محل جست و جو می شود ولی هیچ اثر، نشانه و یا ردی از علی به دست نمی آید.
کلیه نیروهای اطلاعاتی که فعالیت برون مرزی داشتند، فعال شدند تا شاید خبری از علی در خاک دشمن بیابند ولی جز شایعاتی که پایه اساس منطقی و مستدلی نداشت، هیچ نشانی از علی نیافتند.
بهترین راه در آن شرایط، صبر و پنهان نگه داشتن پرونده مفقود شدن علی بود که چنین نیز شد، شاید آخرین دلیلی که علی تا قبل از سقوط رژیم بعث در عراق کاملا ناآشنا و غریبه ماند، همین باشد.
هیچ گاه برای علی هیچ مراسمی گرفته نشد، در تمام سال های پس از جنگ، درباره اغلب سرداران شهید جنگ، برنامه های تلویزیونی، گزارش بزرگداشت، سمینار و مراسم گوناگون گرفته شد ولی همگان با دلیلی منطقی درباره علی سکوت اختیار کردند.
علی ناصری دوست و یار نزدیک علی هاشمی می گوید: یک روز علی ما را برد به خانه شان، پدرش گفت: علی! ما از دست مادرت دیوانه شده ایم! هر وقت غذای خوشمزه ای که تو دوست داری درست می کند، قاب عکس تو را از سر طاقچه بر می دارد، یک بالش را می گذارد کنار سفره و عکس را هم می گذارد دور آن و بعد هی لقمه می گیرد و می آورد به طرف عکس و هی التماس می کند که علی جان! یک لقمه، یک لقمه از این غذا بخور…، مادر، وقتی این حرف پدر را شنید، گفت: خب چه کار کنم؟ از گلویم پایین نمی رود… با این کار خودم را تسکین می دهم دل آدم درد می گیرد.
مادر شهید می گوید: قبل از انقلاب شهید هاشمی در مسجد فعالیت می کرد، یک بار هم در حال فعالیت های ضد طاغوتی در مسجد دستگیر و پس از مدتی آزاد شد، وقتی به خانه بازگشت، آن قدر او را شکنجه داده بودند که کاملاً ساق هایش سیاه و کبود بود و از شدت درد به خود می پیچید؛ ولی با این وجود از فعالیت خود در مسجد دست نکشید و روز به روز بیشتر تلاش می کرد تا به انقلاب اسلامی خدمت کند و بعد از انقلاب هم مرتب در برنامه های انقلابی شرکت می کرد تا اینکه یک روز گفت: می خواهم به سپاه حمیدیه بروم، هم برای اینکه دوران خدمت سربازی ام را بگذرانم و هم به سپاه ملحق شوم.
رفت... هر چند وقت یکبار می آمد، من خیلی نگران بودم ولی او همیشه مرا در آغوش می گرفت و می بوسید و سعی می کرد مرا از نگرانی در بیاورد، ابتدای جنگ بود و ما در منطقه حصیرآباد زندگی می کردیم، یک روز آمد و گفت: مادر برای امشب شام مفصلی درست کن و تمام خواهران و برادرانم را دعوت کن، می خواهم همه دور هم باشیم، آن شب بیش از همیشه با من نشست و مدام مرا می بوسید، نگاهش طور دیگری بود، انگار به او الهام شده بود که می خواهد برای همیشه از بین ما برود...
زینب دختر شهید علی هاشمی است، دختری که وقتی پدر مهربانش لای نیزارهای مجنون، گم شد، تنها چهار سال داشت...
چشم پاک دختری از جملهای تر مانده است چشمهای پاکش اما خیره بر در مانده است
روی دیوار اتاق کوچک تنهاییاش عکس بابایش کنار شعر مادر مانده است...
زینب می گوید: سال 63 من متولد شدم و یک سال بعد از من محمد حسین، مادر میگوید پدر خیلی هوای دخترش را داشته...
پدر همیشه در جبهه بود و آن وقتهای کمی که میآمده، مادر سعی میکرد سنگ تمام بگذارد؛ سفره را عالی میچید، کنار سفره، وقت شیطنتهای زینب میشد، از سروکول پدر بالا میرفت، روی شانههایش مینشست و غذا بر سر و صورت او میریخت، مادر زینب را دعوا میکرد که پدر را اذیت نکند، پدر ناراحت میشد که چرا دختر را دعوا میکنی، چیزی به دختر من نگو که ناراحت شود.
زینب میگفت: «بابایی» که از جبهه میآمد یک ماسک شیمیایی به صورتش میزد و چهار دست و پا به طرف من و محمدحسین میآمد و چون ماسک شیمیایی ظاهر وحشتناکی داشت من و محمدحسین فرار میکردیم و پشت مادر پنهان میشدیم، بعد بابا ماسک را از صورتش برمیداشت و میخندید و ما به طرف او میدویدیم و در بغل او مینشستیم.
زینب میگوید: به پدر افتخار میکنم حتی اگر یک شهید معمولی بود حتی اگر در شهر عکس او را نمیزدند، حتی اگر در تلویزیون اسم او را نمیآوردند باز هم به پدر افتخار میکردم که مردانه ایستاد و مردانه شهید شد.
زینب میگفت: همه فرزندان شهید باید با افتخار بگویند من فرزند شهید هستم، این روزها همه میگویند فرزند شهید بودن یعنی انقلاب به کام خانواده شهدا بودن، فرزند شهید بودن یعنی بلیت نیمبها، یعنی سهمیه دانشگاه، اما من میگویم فرزند شهید بودن همان اندازه که جای افتخار دارد، مسئولیت هم میآورد.
من میگویم قانون برای همه یکسان است و فرقی نمیکند فرزند شهید باشی یا نباشی، در شهر ما با وجود اینکه بسیاری از مسئولان از نیروهای پدرم بودند اما من و برادرم هیچگاه توقعی نداشتیم که بین ما و دیگران تفاوتی قائل شوند همیشه دوست داشتیم روال کار ما هم مثل بقیه انجام شود، سهمیه کنکور جای پدر را پرنمیکند!
من یادم هست زمان کنکور همکلاسیهایم به یکی از دوستان من که فرزند شهید بود گفتند شما که فرزند شهید هستید و سهمیه دارید، دوست من در جواب آنها گفت: من حاضرم سهمیهام را به شما بدهم، در عوض پدر من اینجا باشد، کنار ما و پدر شما... هیچکس نمیتواند این را درک کند که همه بچههای شهدا آرزویشان این است که یکبار بگویند «پدر» و پاسخ بشنوند.
مادر من حاضر بود پدرم جانباز باشد و در اتاق دراز کشیده باشد اما زنده باشد و نفس بکشد، انتظار و بلاتکلیفی طاقتفرساست؛ گاهی آرزو میکردم ای کاش پدرم سنگ مزار داشت، اما وقتی خبر شهادت پدر را شنیدم شوکه شدم، وقتی در تنهایی خودم گریه میکردم فکر کردم ای کاش باز منتظر بودیم، این همه مدت انتظار کشیدیم بعد از 22سال بگویند چهار تا استخوان پیدا کردیم و بعد هم جنازه شهید را تحویل خانواده دهند و انتظار به پایان میرسد.
بچههای تفحص استخوانهای جدا شده بدن پدر را به هم وصل کرده بودند که یک اسکلت کامل شود البته پدر سر و دست چپ نداشت، وقتی به معراج رفتم و پدرم را بغل کردم قشنگ پدرم را لمس کردم درست آن لحظه آرامش به سراغ من آمد و احساس کردم پدر پیش من برگشته بود، تابوت پدر را باز کردم آنقدر خوشحال شدم که از شدت خوشحالی شروع به کل کشیدن کردم، آنقدر لحظه زیبا و خوشحالکنندهای بود که آرام کل کشیدم طوری که عمهها، مادر و مادربزرگم و خودش متوجه کل کشیدن من شدند.
پیکر پدر را دیدم، انگار آن جشنی را که همیشه صحبتش را میکردیم، گرفتم، کنار پیکر پدرم، جلوی استخوانهایش با او شوخی میکردم؛ به بابایی گفتم: «بالاخره آمدی، خوش آمدی، ولی قرارمون این نبود، قرار نبود اینطوری بیای.» آن لحظه احساس کردم پدر هم میخندد.
وقتی به عمههایم نگاه کردم خصوصاً اینکه یکی از عمههایم خیلی پدرم را دوست داشت و خیلی هم با هم صمیمی بودند، فکر میکردم خیلی حالش بد شود، اما دیدم همه آرام بودند و «بابایی» همه ما را خنداند، خندهای از ته دل، آن لحظه احساس کردم همه ما همدیگر را درک میکنیم.
نبودن شهدا غصهای بس عظیم دارد ولی بیشتر از آن باید این باور را داشته باشیم که آنها پیش خدا هستند و در واقع شهدا زندهاند و ما مردهایم؛ من وقتی بر سر مزارشان میروم به مادرم میگویم من باید برای پدر فاتحه بخوانم یا پدر برای من، آن هم در این دنیای پر از نامردی، گاهی هم میگویم خوب شد که پدر در این دنیای نامرد نیست؛ همیشه به پدر گفتهام در آن دنیا شفاعت مرا بکند...
حاج علی اهل نظر بود و خدا می داند
حاج علی مرد خطر بود و خدا می داند
حاج علی ماند و نیامد و نشد شرمنده
حاج علی تا به ابد ماند همان رزمنده
پایان پیام/
زهرا کاظمی منش
نظر شما