به گزارش خبرنگار کتاب و ادبیات ، «زندان الرشید» شامل خاطرات سردار علی اصغر گرجی زاده، رییس ستاد قرارگاه سپاه ششم است که فرماندهی جزایر مجنون را به عهده داشت. ایشان در تاریخ چهارم تیرماه 1367 در آخرین ماههای جنگ تحمیلی با سقوط قرارگاه، هدف هلیبر عراقیها قرار می گیرد.
او به همراه سردارعلی هاشمی موفق می شود به نیزارهای جزیره مجنون بگریزد، ولی کمی بعد علی هاشمی شهید می شود و سردار گرجی زاده هم پس از 30 ساعت مخفی شدن، به اسارت عراقیها درمی آید.
سردارگرجی زاده به مدت چهار ماه فرماندهی خود بر قرارگاه سپاه ششم را از عراقیها مخفی می کنند ولی بعد از چهارماه لو می رود. وی بعد از لو رفتن، مورد بدترین شکنجه ها قرار می گیرد. ایشان را به زندان الرشید که مخوفترین زندان عراقیها بوده منتقل می کنند و هشت سال اسارت خود را در این زندان به سر می برد.
عراقیها همان ابتدا می فهمیدند که او فرمانده سپاه ششم بوده، صد در صد او را اعدام می کردند و تنها به دلیل پایان یافتن جنگ و قبول قطعنامه از اعدام اومنصرف شدند. ولی ایشان شکنجه های زیادی را متحمل می شود که در این کتاب بازگو شده است. گرجی زاده در زندان الرشید با مرحوم ابوترابی آشنا می شود و با ژنرالهایی زیادی از عراق ارتباط برقرار می کنند.
شروع خاطرات این کتاب همزمان با سقوط قرارگاه سپاه ششم است که با محوریت حوادث زندان الرشید ادامه مییابد و همزمان با روز آزادی سردار گرجی زاده به پایان می رسد. همچنین مخاطب از دل خاطراتی که راوی در درون خود مرور می کند، با تولد و حیات گذشته او آشنا می شود.
در بخشی از این کتاب می خوانیم:نگاهی به دستهای عباس کردم. فهمیدم همان بلایی را که سرمن آوردند. دودست او را گرفتم .مثل یخ بود. خیلی من متاثر شدم. عباس سعی کرد به من روحیه بدهد. گفت:«بابا،چیزی نیست. فقط کمی درد می کند.»دستهای من شاید سی درصد فلج شده بود. ولی دسته های عباس کاملا فلج بود و کارایی نداشت .دستهایش از کار افتاده و مثل دو چوب خشک به بدنش متصل بود . انگشت هایش بی حس و حرکت بود و تکان نمی خورد. آن طور که عباس می گفت طناب را دور دست هایش به قدری محکم بسته بودندکه عصب های دو دستش له شده بود. ولی آن ها متوجه نشده بودند و مثل حیوان به جان او افتاده بودند. فکر می کنم عباس سر و صدا نکرده بود. گرچه افسران عراقی احمق بودند، اگر او داد و فریاد می کرد، شاید آنطور نمی شد.
با شنیدن حرف های عباس دلم می خواست گریه کنم،ولی خودم را کنترل کردم . ترسیدم روحیه او هوشگ را خراب کنم . فقط یک کار به ذهنم رسید ، اینکه مسیر بحث را عوض کنم. با خنده گفتم : «عباس طوری از دو دستت حرف می زنی که انگار موضوعی مهم اند . نه بابا ... گور پدر عراقی ها ! تودست می خواهی چه کار کنی؟دست چه به دردت می خورد؟و... »
زندان هارون الرشید را انتشارات سوره مهر راهی بازار نشر کرده است.
پایان پیام/
نظر شما