ناگفته هایی از آغاز جنگ/مردی آشنا با نیزارهای هور

خبرگزاری شبستان: «پنهان زیر باران» در راستای خاطرات علی ناصری، از خودگذشتگی‌های مردم خوزستان برای پیشبرد اهداف جنگ و نا گفته هایی از آغاز جنگ را روایت می کند.

به گزارش خبرنگار شبستان،  کتاب "پنهان زیر باران "خاطرات علی ناصری، یکی از فرماندهان هشت سال دفاع مقدس است که در یازدهمین دوره کتاب سال دفاع مقدس رتبه دوم در گروه خاطره را کسب کرد، 13 فصل دارد. "پنهان زیر باران " توسط سید قاسم یاحسینی تدوین شده است. این کتاب 496 صفحه ای که توسط انتشارات سوره مهر به چاپ رسیده است، در آستانه چاپ دهم قرار دارد.

 

"پنهان زیر باران " خاطرات سردار علی ناصری  از دوران کودکی، دوران تحصیل، سال های انقلاب، شروع جنگ ایران و عراق و آشنایی با حسن باقری، رحیم صفوی و محسن رضایی و  در نهایت دوران اسارت از زبان وی را روایت می کند.

 

 در  کتاب "پنهان زیر باران" خاطرات زیبا و ناگفته‌ای از جنگ را می‌بینیم که مربوط به سال‌های قبل از شروع جنگ، آستانه جنگ و آغاز جنگ است.یا حسینی در این کتاب به از خودگذشتگی‌های مردم خوزستان برای پیشبرد اهداف جنگ اشاره کرده و به نقش سردار شهید علی هاشمی، مجید سیلاوی و حضور فرماندهان عالی رتبه همچون محسن رضایی، شهید مهدی زین‌الدین، شهید مهدی باکری و شهید احمد کاظمی در کنار دیگر رزمندگان پرداخته است.


علی ناصری در دهم مردادماه 1339 خورشیدی در روستای «بریچه»، در 35 کیلومتری غرب اهواز و شرق رودخانه کارون متولد شده است. وی کلاس اول را در روستای «پلین» می‌خواند و در سال 1359 دیپلم می‌گیرد و با شروع جنگ در سی و یکم شهریور 1359 به بسیج محله در اهواز می‌پیوندد و شروع به فعالیت می‌کند، وی شب‌ها در کوچه‌ها و خیابان‌ها نگهبانی می‌دهد و از خانه‌ها و اموال مردم محافظت می‌کند، وقتی دشمن مرتب شهر اهواز را بمباران هوایی می‌کند، وی فعالیتش را جدی‌تر دنبال می‌کند و به حمیدیه می‌رود و به اطلاعات عملیات می‌پیوندد و در اواخر سال 1359 نخستین عملیات شناسایی‌اش را انجام می‌دهد. پس از آن همکاری با سپاه سوسنگرد را آغاز می‌کند و در آزادی خرمشهر و عقب‌نشینی وسیع دشمن از خاک ایران سهم می‌گیرد. از آن پس به عمق هور می‌رود و به فعالیت شناسایی ادامه می‌دهد. وی در هور حدود سیصد مأموریت برای آماده‌سازی عملیات انجام می‌دهد.عملیات خیبر و بدر انجام می‌شود و وی در آذرماه 1364 پس از انجام عملیات شناسایی و مأموریت‌های نفس‌گیر اسیر می‌شود و به کمپ 9 اردوگاه رمادی برده می‌شود و در آسایشگاه 2 که مخصوص معلولان جنگی، ‌قطع نخاعی‌ها و قطع عضوی‌ها است جا داده می‌شود. سرانجام پس از پنج سال دوری از وطن، به عنوان آزاده‌ای سرافراز به ایران برمی‌گردد.

 

در مقدمه این کتاب آمده است: این کتاب خاطرات مرد بلندبالایی است که آشنای ایل‌ مردان روزگار خود است اما پیش از همه ما این نیزارهای هور هستند که او را می‌شناسند و حتی نام کوچکش را می‌دانند. این آبراه‌های باریک و پیچ در پیچ هستند که نگاه تیزبین او را در لابه لای چولان‌ها نگه داشته‌‌اند، تا روزی گواهی بدهند که مردی تنها و جسور این آب‌گرفتگی‌های مرموز را در مه و در شرجی، وجب به وجب شناسایی کرده است.


در بخشی از این کتاب می خوانیم: خوشبختانه یک بی‌سیم پی آر سی همراهمان بود و این اطمینان خاطر را داشتیم که می‌توانیم با عقبه دائم در تماس باشیم. هوا تاریک و تاریک‌تر شد طوری که تاریکی مطلق همه جا را فراگرفت. دل در دلم نمانده بود و کلافه و گیج نمی‌دانستم چه باید کنیم. بومیهای همراهمان نیز دستپاچه شده بودند. ساعت ده و نیم، یازده شب بود و ما هنوز در قایق و هور سرگردان بودیم. قرار بود گشت ما حداکثر دو ساعت طول بکشد اما هفت هشت ساعت داخل هور گم شده بودیم. ساعت یازده شب، آقا محسن گفت:
جایی توقف کنید نماز بخوانیم.
در همان قایق، نماز را نشسته خواندیم. بعد از آن، آقامحسن گفت:
 چیزی برای خوردن دارید؟
همراهمان کنسرو لوبیا بود که آنها را بازکردیم و خوردیم. آقا محسن، بر عکس همه ما که نگران و آشفته بودیم، آرام بود. هوا خیلی تاریک بود و به دلیل مسائل امنیتی هم نمی‌توانسیتم چراغ روشن کنیم. در این وقت به دلیل تاریکی هوا، دو قایق همدیگر را گم کردند. گل بود، به سبزه نیز آراسته شد! گر کاردم می‌زدند، خونم درنمی‌آمد. در دل، خود را به خاطر رضایت دادن به این سفر خطرناک سرزنش می‌کردم. اگر خدای نکرده برای آقا محسن اتفاقی می‌افتاد، هرگز نمی‌توانستم خودم را ببخشم. می‌دانستم که حال علی هاشمی هم بهتر از من نیست.
غرق در این افکار بود که ناگهان از دور صدایی به عربی به گوشم رسید. علی هاشمی و بچه‌های دیگر بلافاصله گلنگدن سلاحشان را کشیدند و دور آقامحسن حلقه بستند. 

 

در این کتاب می خوانیم: پاییز1361 بود. روزی در سپاه سوسنگرد نشسته بودیم که آقا رشید و حسن باقری آمدند. علی هاشمی به خاطر آنکه تمام وقت کار کند، زن و بچه­اش را به سوسنگرد آورده بود و در یکی از منازل سازمانی سپاه ساکن کرده بود. رشید و باقری نیز با زن و بچه آمده بودند. حسن باقری، دختر کوچکی در بغل داشت. گفت:

دخترم، برو بغل عمو هاشمی. عربه­ها! مواظب خودت باش!

علی هاشمی، دختر را بغل گرفت و بوسید. باقری که صورتش را آن طرف کرد، علی هاشمی دختر را نیشگون گرفت که جیغ دختر به هوا رفت! حسن باقری فورا بچه را از علی هاشمی گرفت و با خنده گفت:

 بابا، این عربه چه­کارت کرد؟!

علی هاشمی هم خندید و گفت:

 این تهرانی ها حتی دخترانشان هم از ما عرب های خوزستانی بدشان می­آید!

حسن باقری گفت:

نه! حتما نیشگونش گرفته­ای.

 

پایان پیام/

کد خبر 375246

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha