بعد از 15خرداد نزدیک شدن به شاه یک عیب شد/قیام 15 خرداد حرکتی الهی بود

خبرگزاری شبستان: بعد از حرکت 15 خرداد اصلاً نزدیک شدن به شاه یک عیب شد و رفتن به سوى این تفکر، اتفاقا یک عیب در جامعه بود. اگر ما زندان مى‏رفتیم این عیب نبود.

خبرگزاری شبستان - سرویس فرهنگ و ادب: بسیاری بر این باورند که قیام 15 خرداد سال 42 را باید نقطه عطفی اساسی در مسیر شکلگیری انقلاب اسلامی ایران دانست. بر اساس این ادعا این قیام اوج تقابل میان ملت و دولت شاهنشاهی را به نمایش گذارد و بی تردید باید آنرا نقطه اوج بحران مشروعیت نظام شاهنشاهی قلمداد نمود. این رویداد آنچنان در تاریخ معاصر و انقلاب کشورمان از اهمیت برخوردار بوده است که حتی به طور مستقیم در قانون اساسی جمهوری اسلامی ایران نیز از آن یاد شده است. بسیاری از مسئولان نظام جمهوری اسلامی در حال حاضر، خاطرات و وقایعی را از این قیام مردمی به یاد دارند که برخی از آنها در کتاب‌ها یا به صورت خاطرات شفاهی و مصاحبه آنها را بیان کرده‌اند.

 

در زیر خاطرات آیت الله شیخ علی موحد در قیام 15 خرداد ماه را مرور می کنیم.

 

اولین خاطره من، از حوادث سال 1342 مربوط به اعلامیه‏هاى انجمنهاى ایالتى و ولایتى حضرت امام، رضوان‏اللّه تبارک تعالى علیه، مى‏شود. این اعلامیه‏ها شاید اولین نشانه‏هایى بود که چهره ایشان را به مردم شناسانید و مردم فهمیدند که چه فردى و چه ذخیره‏اى در روحانیت و در حوزه‏هاى علمیه دارند. آن اعلامیه‏ها را از قم با کمک دوستانمان به شیراز آوردیم و در همین مدرسه نزدیک بازار وکیل (این مدرسه در چند قدمى بازار وکیل شیراز است.) توزیع کردیم.

 

ساعت 8 صبح بود، رفتم بازار، درِ بازار وکیل آن‏زمان چوبى بود. شبها آن در را مى‏بستند و صبحها باز مى‏کردند. من اعلامیه را کنار در بازار گذاشتم و از یکى از مغازه‏دارهاى متدیّن تقاضا کردم که مواظب این اعلامیه‏ها باشد. دقایقى نگذشت که به ما اطلاع دادند که عده زیادى براى خواندن آن اعلامیه‏ها جمع شده‏اند. در همین مدرسه، جایى بود که آب وارد مدرسه مى‏شد. در جاى ورود آب که خشک بود، اعلامیه‏ها را مخفى کرده بودیم. 8 یا 5 دقیقه نگذشته بود که به ما اطلاع دادند، اطلاعات شهربانى، اعلامیه‏ها را از روى دیوار کنده است. ما فورا دوّمین اعلامیه را آنجا چسباندیم. باز هم عده‏اى جمع شدند. اعلامیه دوم را مأمورین به فاصله کمترى آمدند و کندند. ما رفتیم و اعلامیه سوم را چسباندیم و اینها خیال مى‏کردند که دیگر کسى این کار را نمى‏کند. اعلامیه سوم که چسبانده شد، به آن دست نزدند تا عامل را دستگیر کنند، اگرچه به مدرسه آمدند، اما موفق به دستگیرى کسى نشدند.

 

شب واقعه 15 خرداد، من و چند نفر از دوستانمان که حالا بعضى از آنها شهید شدند، در منزل مرحوم شهید آیت‏اللّه دستغیب، رضوان‏اللّه تبارک تعالى علیه، بودیم. یادم هست که نیمه‏هاى شب بود، گمان مى‏کنم ساعت 1 یا 2 بعد از نصف شب، که به منزل ایشان حمله شد. منتها دقایقى قبل، مرحوم آقاى دستغیب را به منزل هم‏جوار منتقل کردند که مأمورین متوجه نشدند و این البته کار خوبى بود، چون ما بعدها متوجه شدیم که اینها تصمیم داشتند آن شب ایشان را به هر حالت از بین ببرند. سربازها در را شکستند و به داخل خانه ریختند. عده‏اى را جمع کرده، کتک زدند. یادم هست، یکى از افسران، کلت خودش را مسلح کرد، روى سر چند نفر گرفت و گفت: «شما بگویید آقاى دستغیب کجاست؟ وگرنه الآن شلیک مى‏کنم.» هیچ‏کس حرفى نزد و او عصبانى شد باز هم مقدارى ضرب و شتم کردند، بعد همه ما را از آن بالا پرت کردند پایین. یک چیزى را من در آنجا دیدم، بد نیست حالا عرض کنم. شاید کسانى توجه داشته باشند که آن‏وقت هم در نیروهاى مسلح مردان خوبى وجود داشتند حتى تا این حدى که براى حمله آمده بودند، من آن شب افسرى را دیدم که اگر اشتباه نکنم درجه سرهنگى داشت. در آن موقع داشت گریه مى‏کرد و من خیلى تعجب کردم که این شخص در عین حالى که حمله کرده و مى‏خواهد مردم را دستگیر کند، به آرامى گریه مى‏کرد. این براى من خیلى دیدنى بود. دقایقى نگاهش کردم، دیدم اشک از چشمهایش جارى است.

 

بعد از واقعه آن شب آیت‏اللّه دستغیب خودشان را معرفى کردند. ایشان را مستقیم به تهران بردند. بعد از آن، رژیم اقدام به دستگیرى عده‏اى دیگر کرد و تعدادى (گمان مى‏کنم دوازده نفر) را در همین مدرسه دستگیر کردند. آن وقت هم زندان شیراز، ارگ کریم خانى بود. زندانیان را به ارگ کریم خانى برده، زندانى کردند. یادم هست در زندان کریم خانى پس از چند روز که ما را نگه داشته، آمدند زندانیها را حمام بردند. ما را به ترتیب سن به صف کردند. چند نفر از روحانیان بودند که حالا بعضى از آنها به رحمت خدا رفته‏اند. خدابیامرزد، مرحوم آقاى ساجدى، تقریبا از همه بلندتر و مسن‏تر بود ایشان و تعدادى، جلو و تعدادى از آقایان هم همین‏طور عقب بودند. ما را بردند تو خانه کوچکى که مى‏گفتند حمام مخصوص کریم‏خانى است. آن حمام خزینه‏اى داشت از سنگ مرمر، من یک مرتبه دیدم این زندانیهایى که معمولاً زندانیهاى ابد بودند و جرمهاى سنگین داشتند و معمولاً هم خیلى با مذهب سر و کار نداشتند یک مرتبه که این جمعیت روحانى را دیدند، شروع کردند به صلوات فرستادن و پلیسها اینها را دور نگه داشته بودند. ولى با این‏حال شروع کردند به صلوات فرستادن.

 

در زندان نگهبانى بود که ما را اذیت مى‏کرد، ما آنجا نماز جماعت مى‏خواندیم البته او نماز نمى‏خواند یک زندان انفرادى هم آنجا بود. هر کسى را که به زندان انفرادى مى‏آوردند، او خیلى اذیتش مى‏کرد، ما هم دلمان مى‏سوخت. مثلاً گاهى به این زندانى انفرادى از غذاهاى مفصلى که مردم مى‏آوردند مى‏دادیم، اما آن پاسبان ممانعت مى‏کرد. یک روز خلاصه با این پاسبان درافتادیم و به تعبیرى همه ما دست به یکى کردیم و کتکى به او زدیم تا دیگر اذیت نکند. وقتى ما او را کتک مى‏زدیم شلوغ شد و آمدند ما را توبیخ کنند. ناگهان متوجه شدیم که مردم به کمک ما آمده‏اند، حالا مردم از کجا فهمیده بودند، نمى‏دانم. مردم پشت این برج زندان جمع شده بودند. ما از توى زندان صداى بلند اللّه‏اکبر مردم را مى‏شنیدیم و این کار را براى این مى‏کردند که آنها ما را اذیت نکنند. اینها همه دلیل بر این بود که مردم این حرکت و این نهضت را مى‏خواستند.

 

ایامى که شاه دست به اصلاحات زده بود، خودش فکر مى‏کرد که این اصلاحات مردم را اغناء مى‏کند، مسئله به اصطلاح حق رأى دادن به زنها و یا آزادى زنها مطرح شده بود. شاه انقلاب سفید را مطرح کرد و مرتّبا توى ذهن مردم مى‏انداخت و تصوّر مى‏کرد که مردم را به سوى خودش کشانده است. ولى من مى‏دیدم که در این مجامعى که ما تشکیل مى‏دادیم، مردم بسیارى شرکت مى‏کنند. در خیابان زند، مرکزى بود که به اصطلاح آن وقت «گاردن پارتى» مى‏گفتند. یک وقت بچه‏هاى مذهبى گفتند که ما هم در اینجا یک مجلسى درست برپا کنیم. یکى از علماى بزرگ شهر، مرحوم آیت‏اللّه العظمى محلاتى، رضوان‏اللّه تبارک و تعالى علیه، از جناب آقاى فلسفى دعوت کرد در همین مرکز که الآن تبدیل به پاساژ بسیار بزرگى شده است. در آنجا یک زمین بازى بود. در همان‏جا جلسه‏اى گرفتند، من وقتى که از جلسه آمدم خیلى ازدحام شده بود، دیدم این جوانهایى که با مذهب هم‏کارى نداشتند، با هم حرف مى‏زدند. من حرف اینها را گوش کردم، دیدم که یکى از آنها به دیگرى مى‏گفت: «اگر بخواهیم انصاف را از دست ندهیم گاردن پارتى آخوندها شلوغ‏تر است.».

 

دفعه دومى که به مدرسه آقاباباخان هجوم آوردند سال 1342، چند روز پس از حادثه 15 خرداد بود، یادم هست نیروهاى شهربانى به این مدرسه هجوم آوردند و 6 نفر را گرفتند. وقتى خواستند ما را از اینجا بیرون ببرند، من دیدم که افسرى دوید تو و گفت: «صبر کنید.» ما نفهمیدیم علت چیست؟ دقایقى ما را معطّل کردند و بعد که ما را بیرون بردند، دیدم صداى ضجّه و گریه‏اى، جلوى در مدرسه مى‏آید، مردم جمع شده بودند، آنها فهمیده بودند که مى‏خواهند طلبه‏ها و روحانیان را دستگیر کنند، شروع کردند به گریه کردن.

 

یکى از شاخه‏هاى 15 خرداد اتّفاق و وحدت بود، در طول تاریخ، حرکتهاى زیادى در جوامع اسلامى مشاهده شده است که غالبا مورد اختلاف علما بوده، یعنى اینجور نبوده است که همه علما دور هم جمع شوند. من به حق، چیزى که خودم یادم هست این است که اکثریت آقایان، حتى آن کسانى که با مسائل سیاسى هم کارى نداشتند، در این مجالس شرکت مى‏کردند. مجالسى که در مسجد جامع شیراز تشکیل مى‏شد، شاید هیچ‏وقت آن تعداد از روحانیان و علماء که در آن مجلس جمع شده بودند در هیچ مجلسى جمع نشده بودند. در این شهر تشکلها و جمعیتها زیاد بود، ولى هیچ‏وقت این تعداد روحانى در داخل خودش جمع نکرده بود که در نهضت 15 خرداد من شاهد آن بودم.

 

یک صف بسیار طولانى از اقشار مختلف و علماى شهر و حتى شهرهاى نزدیک، شبهاى جمعه در مسجد جامع دور هم جمع مى‏شدند و اینها با هم بودند. این هماهنگى بین علماء در جریان 15 خرداد واقعا یک چیز استثنایى بود. البته در این شهر ما روحانیانى داشتیم که به دستگاه نزدیک بودند، اما تعداد آنها بسیار کم بود، بسیار بسیار انگشت‏شمار بود.

 

بعد از حرکت 15 خرداد اصلاً نزدیک شدن به شاه یک عیب شد و رفتن به سوى این تفکر، اتفاقا یک عیب در جامعه بود. اگر ما زندان مى‏رفتیم این عیب نبود. حتى براى طایفه‏هایى که زندان برایشان خوب نبود دیگر زندان رفتن عیب نبود، بلکه این یک حسن شده بود. از همان اول اگر یکى از ما از زندان آزاد مى‏شدیم حتى روحانیان به دیدن ما مى‏آمدند و این را براى خود یک افتخار مى‏دانستند، این دلیل بر این بود که این حرکت یک زیربناى الهى دارد.

 

یکى از خاطرات دیگرى که از 15 خرداد همیشه در ذهنم مانده و براى من خیلى خیلى شیرین است، این مسئله بود که حرکت حول یک محور بود و با وجودى که تعدّد مراجع داشتیم، و مرجعیت در چند نفر جمع شده بود، چه در نجف، چه در ایران. اصلاً بعد از مرحوم آیت‏اللّه العظمى بروجردى، رضوان اللّه تبارک و تعالى علیه، مراجع متعدد شدند، تعداد زیادى بودند، ولى در نهضت 15 خرداد، همه تابع نظر امام بودند و هیچ‏گاه سابقه نداشت فردى به این سرعت در دلها نفوذ کند و سر زبانها باشد و در میان مردم معروف شود. اصلاً کسى جرئت نمى‏کرد به ایشان توهین بکند، حتى کسانى که مخالف نظر ایشان بودند. الآن در میان شیعه‏ها این اعتقاد هست که اگر کسى توهین به یک جاى مقدس بکند، باید منتظر بلایى باشد. درباره حضرت امام من یادم هست که از همان وقت اینجورى بود که خلاف نظر ایشان را اصلاً درست نمى‏دانستند و نظر را نظر ایشان مى‏دانستند، مخصوصا در مسائل انقلابى و سیاسى.

 

ایّام بهار بود و در مدرسه فیضیه، مجلسى به عنوان ختم و عزادارى به مناسبت وفات امام صادق (ع) از طرف حضرت آیت‏اللّه العظمى گلپایگانى برگزار شد. من که وارد مدرسه شدم، اولین‏بار بود که این چنین جمعیت باشکوهى را مى‏دیدم، مدرسه یک کتابخانه‏اى دارد که زیر این کتابخانه محل نماز جماعت بود و مرحوم آیت‏اللّه زنجانى و آیت‏اللّه العظمى اراکى در آنجا به ترتیب نماز مى‏خواندند. ساعت 30/3 یا 30/4 بود که آقاى انصارى منبر رفت. صحبتهاى مختلفى درباره شهادت کرد تا رسید به این جمله که من بعد از سى سال هنوز آن جمله را کاملاً به‏خاطر دارم، و آن جمله این بود: «مى‏گوئید مفت‏خور، اینها نان سنگک را مى‏خرند و داغى آن هم قاتقشان هست»، یک مرتبه دیدیم یکى بلند شد و فریاد زد: «جاوید شاه» در اینجا دیدم تعدادى از گوشه‏هاى مختلف مجلس با یک لباس یکسان مخصوصا به یادم هست که یک کت و شلوار مخصوص مشکى بر تنشان بود با کلاه‏هایى که (ما اون وقت مى‏گفتیم کلاههاى لگنى و پهلوى) بر سر یا در دستشان بود و پیراهن همه آنها، یک پیراهن آبى و مشکى بود، اینها از جاهاى مختلف بلند شدند. اولین جوابى که مردم دادند، فرستادن یک صلوات بود، بعد از صلوات آنها مى‏گفتند جاوید شاه، این طلبه‏ها سؤال مى‏کردند «چى چى جوید شاه؟» آنها جاوید را به جوید تبدیل کرده بودند به اینها مى‏گفتند «چى چى جوید شاه؟» آنها باز شروع مى‏کردند به جاوید شاه گفتن، ولى پیدا بود که هیچ صدایى همراهشان بلند نمى‏شد و اینها صلوات مى‏فرستادند. البته من چون وسط جمعیت بودم اولین درگیرى را ندیدم، فقط یک مرتبه دیدم که زد و خورد شروع شد.

 

ابتدا به صورت زد و خورد دستى بود مدرسه فیضیه، 2 طبقه دارد، طبقه دوم مدرسه، پیش‏خوانى دارد که به صورت آجر بالا آمده بود، آجرهایى بود که هر چهارتایى را به صورت مشبک کنار هم مى‏گذاشتند. این طلبه‏ها چون هیچ سلاحى نداشتند، این آجرها را مى‏کندند و چهار قطعه مى‏کردند و این قطعه‏ها را پرت مى‏کردند. تقریبا طلبه‏ها داشتند غالب مى‏شدند و اینها دیدند طلبه‏ها مقاومت مى‏کنند در این وقت شروع کردند به تیراندازى. من خودم دیدم که فرمانده آنها کنار حوض ایستاده بود و تیراندازى مى‏کرد. تیراندازى که شروع شد تقریبا طلبه‏ها پا به فرار گذاشتند اما آنها شروع کردند با، باتوم طلبه‏ها را زدن و جمله‏هاى رکیکى هم مى‏گفتند که حالا چون مى‏خواهم تاریخ را نقل کنم، بیان مى‏کنم. مثلاً این عمامه به سرها را مى‏گفتند: این کلمهاى رومى که سر شماست با اینها مى‏توانید حکومت را اداره کنید؟ شما چى هستید؟ اگر شاه نباشد شما مرده‏اید، اگر شاه نباشد شما نان ندارید. اگر شاه نباشد!... و طلبه‏ها را مى‏زدند، خیلى هم شدید مى‏زدند. سید یونس را از آن بالا به پایین انداختند. من طلبه‏اى را دیدم که اهل شیراز بود، او از چشم مقدارى ناراحتى داشت، چشمش درست نمى‏دید. این بنده خدا نمى‏توانست فرار کند، خیلى او را مورد هجمه قرار دادند و از همان موقع شروع کردند به زدن ایشان، به‏طورى که پاهایش باد کرد، کفشش همان‏جا پاره شد و نمى‏توانست تکان بخورد. بعد طلبه‏ها از طریق دالانى که به مدرسه دارالشفاء (از فیضیه به طرف دارالشفاء) منتهى مى‏شد چون درهایى که به حرم راه داشت، همه را بسته بودند و از قبل به سوى دارالشفاء رفته بودند در آنجا باز طلبه‏ها را تعقیب کردند. توى حجره‏ها شروع کردند به زدن طلبه‏ها و پاره کردن عباها، عمامه‏ها. مؤمنى آنجا بود که آن زمان در قم قصاب بود. این مرد وقتى دید که طلبه‏ها را خیلى دارند مى‏زنند و سیدیونس را از آن بالا به پایین انداختند، غیرتش تحریک شد، آمد و یک نفر از همین مهاجمان را گرفت و با کمک چند نفر از این طلبه‏هاى آذربایجانى او را به دالان دارالشفاء که عصرها طلبه‏ها در آنجا مباحثه مى‏کردند بردند و با چاقو، ضرباتى بر بدنش زدند.

 

مدرسه فیضیه به مخروبه‏اى مبدّل شده بود. یک جا نعلین افتاده بود، یک جا عبا، در یک جا دیوار و در یک جا زمین پر از خون بود. همین سید بزرگوارى که عرض کردم از طلبه‏هاى شیراز بود، دیدم همان‏طور که لبّاده‏اى بر تن داشت و اگر اشتباه نکنم لبّاده سربى رنگى بود، از سینه‏اش همین‏طور خون پایین مى‏ریخت. ساعت 6 بعدازظهر بود، سر ساعت 6 ما صداى یک سوت شنیدیم. من در یکى از اتاقهاى دارالشفاء مخفى شده بودم یک‏مرتبه دیدم تمام کسانى که آمده بودند و در فیضیه طلاب را مى‏زدند، از صحن خارج شده، سوار کامیون شدند. شب شد و از دارالشفاء بیرون آمدم. طلبه‏ها هر کدام به بیمارستان مى‏رفتند. البته به بیمارستانها هم دستور داده بودند طلبه‏ها را بیرون کنند. طلبه‏ها به خانه‏ها رفتند. مردم قم به طلبه‏ها خیلى احترام مى‏گذاشتند. ایام عید هم بود، من دیدم که چطور تهرانیها مى‏آمدند و طلبه‏ها را مى‏بردند و از آنها محافظت مى‏کردند، دست ما را مى‏گرفتند و مى‏کشاندند توى ماشین، مى‏گفتند ما نمى‏گذاریم شما را کتک بزنند. حتى زنها سعى مى‏کردند ما را مخفى کنند تا ما دستگیر نشویم. بالاخره یک خانواده تهرانى من را سوار ماشین کردند و به خانه‏شان بردند. در آنجا دکترى بود به نام دکتر افراسیابى که هنوز اسمش بعد از سى سال در خاطرم مانده است این دکتر دوست همین خانواده تهرانى، توى خانه من را معاینه کرد، بعد، آن خانواده تهرانى به من گفتند که حالا تقاضایى از شما داریم، من هم یک عادتى داشتم، از همان دوران طلبگى هیچ وقت چیزى از کسى قبول نمى‏کردم، به عنوان هدیه و نظایر آن. خانم آن خانواده شروع کرد به گریه کردن و گفت: تقاضا داریم شما این پول را از ما بگیرى و با این پول بروى مشهد، زیارت حضرت على‏بن موسى‏الرضا (ع) و گفت: «ما که هیچ کارى نمى‏توانیم براى شما بکنیم.» از بس اینها گریه کردند، من قبول کردم و با این پول از همان راه به مشهد رفتم.

 

نمى‏دانم نام این حرکت را چى بگذارم. از نظر علمى بگویم نامش چى بود؟ حالا نامش را عشق بگذارم. این حرکت یک حرکت الهى بود، این حرکت با شور و هیجان بود. یادم هست که بعد از واقعه فیضیه خدمت امام، رضوان‏اللّه تعالى علیه، رفتم منزلشان در کوچه‏اى به‏نام یخچال قاضى بود. آن خانه، 3 تا اتاق بزرگ داشت که امام، رضوان‏اللّه علیه، در اتاق وسط نشسته بودند و طلبه‏ها مى‏آمدند و یکى یکى دست امام را مى‏بوسیدند. من یادم هست، به امام گزارش داده بودند که اینها کتک خورده‏اند. اما چهره امام را متبسّم‏تر و خوشحال‏تر از آن روز ندیدیم. امام یک جمله به طلبه‏هایى که دست او را مى‏بوسیدند مى‏فرمود: «وفقکم‏اللّه» (خدا شما را موفق بدارد.) این جمله بعد از آن واقعه که روز شهادت امام صادق (ع) بود یک روح و جانى به همه طلبه‏ها مى‏داد.

 

روزى که خبر آزاد شدن امام، و مرحوم آیت‏اللّه العظمى محلاتى، رضوان‏اللّه علیه، و مرحوم شهید دستغیب منتشر شد، من ماشین گرفتم و به تهران رفتم. نیمه شب بود که به قیطریه رسیدم. ساعت 9 صبح به ما اجازه دادند که به ملاقات آقایان برویم. براى من خیلى هیجان‏انگیز بود. همین که وارد حیاط شدم، یک اتاقى بود که در شیشه‏اى داشت و من دیدم چند تا از علماء نشسته‏اند. چشمم به مرحوم آیت‏اللّه العظمى محلاتى و امام، رضوان‏اللّه تعالى علیه، و مرحوم آیت‏اللّه دستغیب افتاد که توى آن اتاق نشسته بودند. جمعیت زیادى براى ملاقات آمده بودند و مدتى آنجا بودم تا اینکه آمدند و ما را متفرق کردند.

 

پایان پیام/

کد خبر 372645

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha