خبرگزاری شبستان - سرویس فرهنگ و ادب: بسیاری بر این باورند که قیام 15 خرداد سال 42 را باید نقطه عطفی اساسی در مسیر شکلگیری انقلاب اسلامی ایران دانست. بر اساس این ادعا این قیام اوج تقابل میان ملت و دولت شاهنشاهی را به نمایش گذارد و بی تردید باید آنرا نقطه اوج بحران مشروعیت نظام شاهنشاهی قلمداد نمود. این رویداد آنچنان در تاریخ معاصر و انقلاب کشورمان از اهمیت برخوردار بوده است که حتی به طور مستقیم در قانون اساسی جمهوری اسلامی ایران نیز از آن یاد شده است. بسیاری از مسئولان نظام جمهوری اسلامی در حال حاضر، خاطرات و وقایعی را از این قیام مردمی به یاد دارند که برخی از آنها در کتابها یا به صورت خاطرات شفاهی و مصاحبه آنها را بیان کردهاند.
«غلامعلی حدادعادل» رئیس فرهنگستان زبان و ادبیات فارسی نیز یکی از این شخصیتهاست؛ وی در سال 1372، در یک مصاحبه به ذکر خاطره این روز و این قیام پرداخته است که در دفتر ادبیات انقلاب اسلامی موجود است. در زیر بخشی از این مصاحبه را مرور میکنیم.
اوج مخالفتهاى حضرت امام با رژیم شاه، از پاییز سال 1341 آغاز شد. شاه تصمیم گرفته بود ـ به هر شکل ممکن ـ لوایح ششگانه را که عمدهترینش «اصلاحات ارضى» بود، به رفراندوم بگذارد. قرار بود این رفراندوم در شش بهمن 1341 برگزار شود. امام و دیگر علما، آن را تحریم کردند؛ در نتیجه مردم متدیّن و مؤمن ایران ـ آنهایى که تابع مراجع تقلید بودند ـ در این رأىگیرى شرکت نکردند. [جدا از آنان ]افرادى هم که اهل علم و فرهنگ و علاقهمند به ملیّت و کشورشان بودند و مىدانستند که ماجراى رأىگیرى، دروغى بیش نیست، حاضر به شرکت در این رفراندوم نشدند. تنها عدهاى از کارمندان دونپایه برخى ادارهها و یا مردم از همهجا بىخبر روستاها، تنها شرکتکنندگان اینگونه رفراندومها بودند که یا به زور کدخدا و یا به فریب و بهانهاى سوار بر کامیونها مىشدند و مأموران رژیم، آنها را به این طرف و آنطرف شهر مىبردند.
یکى از دوستانم که در روز شش بهمن به داخل یکى از صفهاى رأىگیرى رفته بود تعریف مىکرد که از فردى پرسیده است: داستان چیست؟ شما مىخواهید به چه رأى بدهید؟ وى نیز با لهجهاى روستایى پاسخ مىدهد: «هیچچیز آقا جان! همیشه تا حالا مردم مىخواستند وکیل بشوند و ما رأى مىدادیم؛ این دفعه خود شاه مىخواهد وکیل شود!»
رژیم فرداى روز رفراندوم در همهجا این خبر را پخش کرد که انتخابات در کل ایران تنها «هشتصد» رأى مخالف داشته است و بقیه ملت همه موافقند!!
پس از برگزارى رفراندوم، در میان مردم، روحانیان و علما، به رهبرى حضرت امام شور و التهاب بسیارى برپا شد و از سوى دیگر، روز به روز بر حساسیت شاه و دستگاه افزوده مىشد. به یاد دارم در همان ایام (دیماه 41) معلم انشاى ما «آقاى جمارانى» موضوعى با عنوان «پرواز در آسمان خیال» را مطرح کرد و خواست تا با قوه تخیل خود انشایى خیالى بنویسیم. در کلاس ما 23 نفر دانشآموز بود و با آنکه اخبار و اطلاعات سیاسى در آن مدرسه ردّ و بدل مىشد، امّا امکان فعالیتهاى سیاسى گسترده، آنهم بطور مستقیم وجود نداشت؛ اولیاى مدرسه نیز در این زمینه بسیار احتیاط مىکردند، با این حال، من درباره آن موضوع، این شعر را سرودم:
دوش تـا گـردن به بستـر داشتـم
پاى در کرسى و روى بالشى سر داشتم
خواب مىدیدم به صد ناز اندر آن خوش جایگاه
دیده بر رؤیاى شیرینى چو شکر داشتم
در فضاى جانفزاى آسمانى از خیال
بال فکرت بازو تا اوج فلک پر داشتم
غورها کردم در آن دریاى آرام و متین
دقتى در کشتى اوضاع کشور داشتم
مملکت سر تا بسر آباد بود از چشم من
آفتاب شرق را طالع ز خاور داشتم
اقتصاد و وضع مالى خوب بود از هر جهت
ملـت آزاد ایـران را توانگـر داشتـم
اجنبى از مملکت چشم طمع را بسته بود
دایهها را کى ز مادر مهربانتر داشتم
پایههاى دینى نسل جوان بود استوار
زین سبب لرزان دل خصم ستمگر داشتم
هم در آن رؤیا هماى شوکت و اقبال را
بر سر اخلاف کوروش سایهگستر داشتم
گـرگ را بـا میـش، کـى دمسـاز آمـد
نى عجبتر، کى چنین احوال باور داشتم
قلبم از شوق و شعف لبریز و مالامال بود
ناگهان زان خواب نوشین دیدگان برداشتم
غیر تاریکى ندیدم هرچه چشم انداختم
ظلمتى تعبیر آن خواب معبّر داشتم
با هزار افسوس بستم چشمهاى خویش را
آرزوى خوابى آنسان بار دیگر داشتم
بسته استعمار تا بر پاى ما زنجیر خویش
خواب باید دید هر فکرى که در سر داشتم
در آخر شعر، به صراحت اشاره مىکنم که تا وقتى زنجیر استعمار به پاى ماست، این هیئت حاکمه مزدور، بر این کشور حکومت خواهد کرد و هیچ آرزوى مثبتى واقعیت پیدا نخواهد کرد. به هر حال، این شعر، نشاندهنده واقعیتها و تصورى بود که من از حکومت آن زمان داشتم.
تأثیر فاجعه فیضیه بر مردم
دوم فروردین 1342 ـ 25 شوال 1382 ـ مراسم عزادارى در مدرسه فیضیّه قم برپا شد. فرداى آن روز در تهران شنیدیم که گاردیها، مزدوران و چماقداران شاه به مدرسه فیضیه حمله کردهاند و تعدادى از طلاب را کشته و عده زیادى را هم مجروح کردهاند. پس از واقعه مسجد «گوهرشاد» که در سال «1314» در مشهد اتفاق افتاد، این اولین بارى بود که ما شاهد هجوم وحشیانه مأموران دستگاه، به حریم مسجد و مدرسه بودیم.
فاجعه مدرسه فیضیّه و این هجوم ناجوانمردانه رژیم، اثر تلخ و جانگدازى بر روى مردم باقى گذاشت و من همیشه در این اندیشه بودم که در چه زمان، شاه، تقاص خونهاى ناحق بر زمین ریخته شده فیضیه را پس مىدهد و بیتى سروده بودم برگرفته از شعر معروف:
«دید که خون ناحق پروانه شمع را
چندان امان نداد که شب را سحر کند»
با این عنوان:
دیدى که خون مسجد فیضیّه شاه را
چندان امان نداد که شب را سحر کند
هرچند که پانزده سال طول کشید، اما سرانجام این آرزو محقق شد.
فروردین و اردیبهشت 42 براى هر دو طرف (رژیم و مبارزین) ماههاى بیم و امید بود. زیرا همگى انتظار محرم را مىکشیدند تا دوباره مسایل نهضت اوج گیرد. از اوایل خرداد ماه، براساس معمول، جلسههاى مذهبى و هیئتها، آغاز شد و اذهان در بسیارى از هیئتهاى مذهبى، به درگیرى دستگاه با روحانیت و عملکردهاى نهضت، معطوف بود. پس از واقعه 15 خرداد، [عصرها] مجالس روضه در مدرسه و مسجد «حاج ابوالفتح» واقع در میدان قیام (شاه سابق) برپا مىشد. این مجالس، آشکارا رنگ سیاسى داشت و روشن بود که در پشت صحنه، پایگاهى براى نیروهاى متدیّن مخالف دستگاه و علاقهمندان سختکوش حضرت امام در حال طراحى است.
من در آن زمان امتحانات نهایى را مىگذراندم و تنها بعضى روزها، فرصت شرکت در این مجالس را داشتم. در یکى از روزهاى اوایل محرم نیز، پس از خواندن دروس، در ساعت شش بعدازظهر، به مسجد حاج ابوالفتح رفتم. مرحوم «خوشدل» که شاعرى خوشطبع، انقلابى و بسیار شجاع بود، آن روز در میان مردم شعر مىخواند. جمعیت بسیارى در مسجد جمع شده بودند. به یاد دارم یکى از مصراعهاى شعرش خطاب به شاه بود، با این مضمون:
«... تو کجا اسلام را دادى پناه!اى بىپناه!...»
بد گفتن به حکومت و شاه در آن زمان آن هم با چنین صراحتى، شجاعت بسیارى مىخواست... .
چند روز پیش از تاسوعا و عاشورا، قرار شد همه دستههاى عزادارى و هیئتها، مقابل مسجد حاج ابوالفتح، جمع شده و با یکدیگر حرکت کنند. واضح بود که این حرکت، طراحى و برنامهریزى دقیقى مىطلبید و هدف از آن، نشان دادن عکسالعمل به رژیم ستمشاهى بود.
روز نهم محرم (تاسوعا) هیئتهاى مختلف، مقابل مسجد حاج ابوالفتح، جمع شدند. آن روز صبح و عصر امتحان نهایى داشتم و فرداى روز عاشورا نیز قرار بود امتحان درس ترسیمى و رقومى را که درس مشکلى بود، برگزار کنیم. معمولاً روزهاى تعطیل با یکى از دوستانم ـ آقاى دکتر احمد فرمند ـ قرار مىگذاشتیم تا به منزل یکدیگر رفته و با هم درس بخوانیم. منزلشان در خیابان رى، حوالى کوچه دردار بود. روز عاشورا هم قرار بود به منزل ایشان بروم تا خود را براى امتحان فردا، آماده کنیم. به میدان قیام که رسیدم با جمع بىشمارى که شاید به نظرم صد هزار نفر مىآمد، روبهرو شدم که با شور و هیجان، پلاکاردهایى در دست گرفته و در حرکت هستند. پلاکاردها خلاف بیرقهاى هیئتها ـ که تنها شعارهاى معمولى مذهبى روى آنها نوشته مىشد ـ پر از عبارتهاى انقلابى، سیاسى و جملاتى از امام حسین علیهالسلام بود. وقتى با این صحنه روبهرو شدم، دیگر دلم نیامد راهم را از جمعیت جدا کنم. جمعیت شعار مىداد و حرکت مىکرد. نزدیک کوچه دردار که رسیدم از مردم جدا شده و به منزل دکتر فرمند رفتم. به وى گفتم که امروز روز درس خواندن نیست، بلند شو و ببین چه جمعیتى در حال حرکت است.
من تجمع سیاسى که پیش از آن دیده بودم ـ دو سال قبل ـ میتینگ جبهه ملى در جلالیه (واقع در پارک لاله امروزى) بود. آن روز از مدرسه ـ به اصطلاح خودمان ـ جیم شده بودیم و به یاد دارم که داریوش فروهر و دکتر سنجابى در آن میتینگ سخنرانى کردند. اولینبار بود که مىدیدیم هیئتهاى پراکنده از خانهها، کوچهها و مساجد، مانند جویبارهاى کوچکى همه به یکدیگر وصل شدند و رودخانهاى به پهناى عرض خیابان و به طول شاید یک کیلومتر را تشکیل دادند. جمعیتى با این ابهت، شعار مىداد و حرکت مىکرد.
با دوستم داخل جمعیت شدیم. مسیر حرکت از «سه راه امینحضور» به «سرچشمه» و از آنجا به جلو «مجلس شوراى ملى» واقع در میدان بهارستان و سپس به خیابان «شاه» (جمهورى اسلامى)، مخبرالدوله، سعدى و خیابان شاهرضا (انقلاب) بود. همراه با آنان حرکت کردیم. شعارها بسیار صریح و همه در تأیید حضرت امام بود. مردم با شور و هیجان به صراحت نام ایشان را بر زبان مىآوردند.
وقتى به سرچشمه رسیدیم، بعضى از افراد فعال نهضت، جمعیّت را نگه داشته و براى مردم درباره اهداف دستگاه و پیامها و نیّات حضرت امام سخنرانى کردند. در میدان مخبرالدوله نیز آقایى که بعدها هم او را زیاد دیدیم، به روى چهارپایهاى رفت و شعارهایى داد و مردم هم وى را همراهى کردند. سپس در میان صحبتهایش به ردّ لوایح ششگانه شاه اشاره کرد و مردم نیز تأیید کردند. وقتى به مقابل ساختمان پلیس در نزدیکى دروازه دولت رسیدیم، مأموران انتظامى و افسرانى را دیدیم که داخل ساختمان، از پشت پنجرهها به جمعیت نگاه مىکردند و مردم با مشتهاى گره کرده رو به آنها فریاد مىزدند: «اسرائیل رسوا شد» و با این شعار به روشنى، شاه و عواملش را مزدوران صهیونیسم مىخواندند.
اطلاعیههاى حضرت امام در مخالفت با رژیم، به قدرى صریح و تند بود که [خون مردم را برضد رژیم، به جوش مىآورد] به گونهاى که براى اجراى فرامین امام، سر و جان نمىشناختند.
هنگامى که جمعیت مقابل دانشگاه تهران رسید، دو نفر بالاى سردر دانشگاه ـ که مانند امروز نبود و بعدها آن را تغییر دادند ـ رفته و سخنرانى کردند. یکى از آنان دانشجو و دیگرى شهید «مهدى عراقى» بود که من تا آن زمان ایشان را نمىشناختم.
این راهپیمایى حرکت بسیار عجیبى بود. به یک معنا مىتوان گفت که دستگاه کاملاً غافلگیر شد. زیرا آن روز از ناحیه مأموران انتظامى عکسالعمل خاصى مشاهده نکردیم و درگیرى اتفاق نیفتاد. از سویى، کنترل آن جمعیت نیز براى رژیم، خطرناک و کار آسانى نبود. آن اجتماع گسترده مردم و آن شعارهاى تند و صریح واقعا، نگرانکننده مىنمود.
بعدها شنیدم که مردم قرار بود آن روز به طرف کاخ هم بروند؛ امّا دقیقا نمىدانم کجا رفتند. چون ساعت دو بعدازظهر، من و دوستم از جلو دانشگاه، به خانه برگشتیم تا خود را براى امتحان فردا آماده کنیم.
مسلم اینکه پیش از آن، هرگز هیئتها در یکجا جمع نمىشدند تا مسیرى بهجز مسیر هر ساله را بروند. آنها معمولاً به بازار مىرفتند. اما به لحاظ شدتتأثیر نهضت حضرت امام، بسیارى از هیئتها و مردم، عادت هرساله خود را رها کرده، به این جریان سیاسى ـ مذهبى پیوستند.
فرداى آن روز امتحانهاى نهایى ما هم برگزار نشد.
دستگیرى حضرت امام خمینی (ره)
روز یازدهم محرم، دیگر راهپیمایى برگزار نشد و ما هم درسمان را خواندیم. عصر آن روز ـ چهاردهم خرداد ـ باز هم تظاهراتى به صورت پراکنده در میدان توپخانه انجام شد و در همان شب، گویا امام را دستگیر کردند و قرار شده بود به تهران منتقل کنند.
ساعت 8 صبح به جلسه امتحان نهایى رفتیم، حوزه ما در مدرسه علمیه، پشت مدرسه شهید مطهرى بود. حدود ساعت ده امتحان را تمام کرده و همراه یکى از دوستانم که منزل او هم اطراف خیابان خراسان ـ نزدیک منزل ما ـ بود، از سرچشمه به طرف چهارراه سیروس، حرکت کردیم. نزدیک چهارراه، درست روبهروى مسجد «حوض» (مرحوم آقاى شعرانى، امام جماعت آن مسجد بود) جوان 25 سالهاى با التهاب و هیجان گفت: «آقایان! شما مىدانید که دیشب آیتاللّه خمینى را دستگیر کردند!» با تعجب گفتم: نه! اما گویا پتکى بر سر ما کوفتند، وقتى توضیح بیشتر خواستیم گفت: «دیشب آقاى خمینى را در قم دستگیر کردند و هماکنون همه شهرها شلوغ است. شما هم به بازار بروید.» ما نیز تا نزدیکى بازار آهنگرها پیش آمدیم، ساعت «30/10» صبح بود. از دور و نزدیک صداى تیراندازى شنیده مىشد. ناگهان در فاصله صدمترى خود، به مأموران انتظامى برخوردیم که پهناى خیابان را پر کرده و به طرف مردم مىآمدند. تمام مغازهها تعطیل و جوّ متشنجى حاکم بود. وقتى با این وضع مواجه شدیم از آنجا به چهارراه سیروس بازگشتیم و سپس به خیابان مولوى رفتیم. هنگام عبور از کلانترى شش ـ واقع در خیابان مولوى ـ استوارى را دیدم با هیکلى درشت که انیفورم تابستانى به تن داشت و با مسلسلى بر دوش، از آنجا مراقبت مىکرد. مسلسل لوله دوجداره داشت و یکى از آن جدارها سوراخ سوراخ بود و به آن مسلسل «آبانبارى» مىگفتند. مردم، جسته و گریخته از هر سو به سمت بازار حرکت مىکردند. شاید حدود پنجاه متر از کلانترى دور شدیم که صداى مسلسل آن استوار را شنیدم که به طرف مردم تیراندازى کرد.
پس از این واقعه، به میدان قیام رسیدیم (میدان شاه سابق را به لحاظ همین رویدادها و موقعیت، میدان قیام 15 خرداد نام نهادند.) مردم یک کیوسک سفید رنگ راهنمایى و رانندگى که در ضلع شرقى این میدان مستقر بود، از جا کنده و واژگون کرده بودند و روى آن با زغال و رنگ نوشته بودند «مرگ بر شاه» و عبارتهایى از این قبیل... دیگر تیراندازى به اوج خود رسید و من به ناچار به منزل پدربزرگم، واقع در خیابان «لرزاده» رفتم. به خاطر دارم که آن روز، آب تهران هم براى مدتى قطع شد و همین امر به وحشت مردم افزود. منزل ما در خیابان خراسان، داخل کوچه حاجى قاضى، نزدیک خیابان زیبا بود. [آن روز هر طور که بود خود را به منزل رساندیم]. تیراندازى تا بعدازظهر ادامه داشت و خبرهاى پراکندهاى از کشتار و درگیرى مردم با مأمورین به گوشمان مىرسید. اما دیگر نمىدانستیم که سمت بازار چه اتفاقاتى رخ مىدهد. براى مثال خبر مىآوردند که مردم، به قصد گرفتن رادیو، به میدان ارک حمله کردهاند و درگیرى شدیدى رخ داده و عدهاى هم کشته شدهاند.
مأمورین شاه کوچه به کوچه مردم را تعقیب و به آنها تیراندازى مىکردند. حتى در خیابان خراسان نیز صداى تیراندازى به گوش مىرسید، با اینکه چند کیلومتر از بازار فاصله داشت و مرکز تجمع مردم هم نبود.
ساعت 4 بعدازظهر، برادرم «شهید مهندس مجید حداد عادل» که سر نترسى داشت و آن موقع [فقط یازده ـ دوازده سال بیشتر نداشت] به کوچه شترداران رفت که حدود صد متر از خانه دورتر بود. من ناگهان با شش ـ هفت نفر از پاسبانان روبهرو شدم که از فاصله چهل مترى، به سوى مردم تیراندازى مىکردند و شعله سلاح آنان کاملاً مشخص بود. به سرعت در خانه را باز کردم و برادرم را صدا کردم تا به خانه بیاید و تیر به او اصابت نکند.
آن روز در واقع روز کشتن بود، نه دستگیرى!
شهر کاملاً در کنترل نیروهاى کلانترى، ارتش و گارد در آمده بود. تا جایى که وقتى یک افسر کلانترى، من و دو سه نفر از دوستانم را سر کوچه دید، بدون دلیل اسلحه کمرىاش را در آورد و بطرف ما نشانه گرفت؛ ما خود را عقب کشیدیم و او هم از تیراندازى منصرف شد!
جنایتهاى رژیم به جایى رسیده بود که اگر در کوچهها با یک روحانى برخورد مىکردند، دستکم اگر او را نمىکشتند، حتما دستگیرش مىکردند. آن روز در واقع روز کشتن بود، نه دستگیرى. در همان بعدازظهر، خود من شاهد بودم که یک مرد روحانى هنگام عبور از خیابان، عبا و عمامهاش را در دستمالى پیچیده و به دستش گرفته بود و با لباس رسمى و بسیار با احتیاط حرکت مىکرد.
فرداى آن روز ـ شانزدهم خرداد ـ حکومت نظامى اعلام شد، امتحانات نهایى ما هم یک هفته به تعویق افتاد.
توطئه رژیم، براى انحراف اذهان عمومى و ماجرای خواب حدادعادل
چندى بعد مطبوعات کشور از دو نفر به نام فعالان غائله 15 خرداد، نام بردند. یکى طیب و دیگرى حاج اسماعیل رضایى بود. در روزنامه کیهان و اطلاعات آن زمان چنین خواندیم که یک جاسوس مصرى به نام «القیسى» اعتراف کرده است که قصد داشته یک چمدان پول وارد کشور کند، تا هنگام ورود به فرودگاه مهرآباد، آن را به مزدوران عبدالناصر از جمله طیب و حاج اسماعیل رضایى بدهد و آنها نیز این پول را به آقاى خمینى بدهند تا ایشان با دادن پول به طرفدارانش، کشور را به آشوب بکشد.
قصد رژیم این بود که افکار عمومى را از حضرت امام و روحانیت به سوى آنان منحرف کند و بگوید ما عدهاى آشوبطلب را که با خارج ارتباط داشتند، سرکوب کردیم. این ترفندى بود که طراحان ساواک و سازمان سیاى امریکا به وسیله آن، اختلاف بین دستگاه سلطنت و روحانیت به رهبرى امام خمینى را کتمان مىکردند. از سوى دیگر به طیب و حاج اسماعیل رضایى با شکنجه فشار مىآوردند که به این دروغ اعتراف کنند؛ اما از عجایب روزگار، طیب مانند حربنیزید ریاحى دگرگون شد و زیر بار نرفت. اخبارى که از سوى برادرش طاهر و پسرش از داخل زندان به ما مىرسید، حاکى از آن بود که برخلاف تمام فشارها و شکنجهها، طیب مىگوید: «من به اولاد پیغمبر خیانت نمىکنم و هرگز این دروغ را نمىگویم.»
طیب که پیش از آن بر روى سینه و پشتش عکسهاى شاه و تاج سلطنت را خالکوبى کرده بود، اکنون در مقابل دستگاه ایستاده و هرچه او را شکنجه مىکردند، تسلیم نمىشد.
به یاد دارم، در شب جمعهاى، به همراه پدرم و یکى از دوستانش بهنام «حاج محمد» در ماشین نشسته بودیم. پدرم از وضعیت حاج اسماعیل رضایى پرسید (آن زمان دادگاهشان تمام و حکم اعدام هم صادر شده بود) حاج محمد گفت: شنیدهام حاج شیخ مرتضى کاتوزیان (امام جماعت مسجد انبار گندم) مىخواهد نزد شاه برود و از وى بخواهد آنها را عفو کنند. سحرگاه روز شنبه مورخ 11/آبان/42 یعنى تقریبا پنج ماه پس از 15 خرداد، خبر تیرباران این دو نفر را ساعت 11 صبح در صحن دانشکده علوم شنیدم.
سحرگاه روز اعدام این دو نفر، در خواب دیدم که دو نفر سوار اسبهایى شبیه اسبهاى براق (به شکوه شبهایى که روایت است پیامبر صلواتالله علیه سوار بر آن به معراج رفتند) که آنها را با دو بال شبیه فرشتگان نقاشى مىکنند، سوار بر هالهاى از جلال و شکوه و ابهتى خاص به اعماق آسمان رفتند. وقتى از خواب برخاستم، متوجه شدم که تمام بدنم عرق کرده است و هوا در حال روشن شدن بود.
همان روز خوابم را براى پدرم تعریف کردم و وى نیز در تعجب ماند. با شنیدن خبر اعدام این دو تن، بلافاصله به یاد آن خواب افتادم. پدرم نیز همیشه خواب مرا به یاد داشت و وقتى صحبت از طیب و حاج اسماعیل مىشد، براى دوستانش این خواب حقیقى را تعریف مىکرد. این خواب براى من یکى از نشانههاى الهى بودن نهضت امام بود.
پایان پیام/
نظر شما