سرویس دیگر رسانه های خبرگزاری شبستان: سالهاست بیحاشیه کار میکند؛ کارهایی که امکان یافتن معانی غیرمعمول را از دل رویدادهای تاریخی و مذهبی به مخاطب میدهد. داوود میرباقری را میتوان بدعتگذار موج نو فیلمسازی در ژانر «تاریخی- مذهبی» دانست. آثاری که کارگردانِ قصهگو در آنها با خلق شخصیتهای تازه، درامی پرتعلیق میآفریند. او مرد پروژههای سخت است.
خاطره آثاری چون امامعلی(ع)، معصومیت از دسترفته، مسافر ری، مختارنامه، آدم برفی و نمایشهای «دندون طلا» و «عشقآباد» از حافظه نمایشی مخاطبانش پاک نمیشود. شیفته تئاتر است و ماهرانه عناصر نمایشی را به مدیوم سینما و تلویزیون منتقل میکند. حالا با ظهور پدیدهای بهنام «سینمای خانگی» میرباقری را در شکلی تازه مییابیم. شکلی نهچندان آشنا اما بدیع و با قوت. سریال «شاهگوش» با خلق فضایی نمایشی، آسیبهای فرهنگی امروز را در لایهای از شیرینی با ما شریک میشود. عبور از خطوط قرمز و شوخی با آدمها و اتفاقاتی که دغدغه این روزهای ما هستند، شاید تنها از عهده کارگردانی برمیآید که با مدیریت، سنگینترین پروژههای تلویزیون را متقبل شد تا نسلی را با مفاهیم و ارزشهایی که در کلیشه رنگ باخته بودند، آشتی دهد.
در سریال شاهگوش «کلانتری ملت» با شخصیتهایی باورپذیر، میتواند نمادی از شرایط فعلی ما باشد. با آنکه رویاپردازی میرباقری از دل واقعیت در قالب فانتزی و گاه پارادوکسیکال به نمایش درآمده، اما آرمانگرایی نهفته در آن ما را به جایی میبرد که دوست داریم وقتی از خواب شاهگوشی بلند میشویم در بیداری همان باشد که دیدیم. در این گفتوگو هرچند به پرسشهای متداول هم پرداختیم، اما از آنجایی که این سریال کاری چندپهلو و نمادین است، حول محور صحبتمان به بررسی لایههای پنهان این مجموعه گذشت. کاری که موافقان و مخالفان زیادی دارد، اما بدون شک نشاندهنده بخشی از واقعیت فرهنگی و زیستی ماست.
از ایده شروع کنیم و بعد به فرم و پرداخت شاهگوش بپردازیم. کلانتری در شاهگوش شما نماد چیست؟ جامعه، سیستم یا همان ملت؟
در طراحی اولین، فکر کردم لوکیشنها میتوانند نمادین و چند بعدی باشند تا بتوانم مفاهیم مورد علاقهام را در آن بگنجانم. این کلانتری بخشی از شرایط کنونی است که در آن زندگی میکنیم. بخشی که نماینده سیستمی است که جامعه را اداره میکند. سلسله مراتب و تعریف مشخصی دارد. اما یک بخش هم مردمی هستند که از قشرهای مختلف به این کلانتری مراجعه میکنند، به اضافه اینکه پرسنل کلانتری هم از بین مردم انتخاب شدهاند و بنابراین کلانتری ملت نماد شرایطی است که ما در آن زندگی میکنیم؛ یعنی جامعه و سیستم ادارهکننده آن.
چرا یک نهاد امنیتی را بهعنوان نماد در نظر گرفتید؟
بههرحال باید مکانی میشد که قدرت داشت. ما به فضایی نیاز داشتیم که قادر است جامعه را اداره کند و به مردم هم متصل باشد و فرهنگ اجتماعی را بشود در آن دید. به نظرم کلانتری برای این منظور بهترین گزینه بود. مراجعان و پرسنل کلانتری را از گویشهای مختلف انتخاب کردیم تا شامل همه مردم کشور باشد.
قتل کلهپز در اوایل سریال، در یک محله قدیمی اتفاق میافتد که کمی از بافت شهری امروز دور است. چرا این سطح اجتماعی و چرا کلهپز را انتخاب کردید؟
اگر یک مقدار وسیعتر نگاه کنیم، در اغلب شهرهای کشورمان این بافت به قول شما قدیمی هنوز وجود دارد. این کار هم برای کل ایران طراحی شده. فکر میکنم بافت شهری مورد نظر شما مثل برجها و آپارتمانها و اتوبانها هنوز فراگیر نشده و بخشی از کلانشهرها را شامل میشود. در مورد کلهپزی هم ما به شخصیتی نیاز داشتیم که صبح زود از خانه خارج میشود و کسبوکارش را زودتر از بقیه مردم شروع میکند. چون تصادف در زمان خلوتی اتفاق میافتاد و قاتل مجال فرارکردن پیدا میکرد. کلهپزی یکی از مشاغلی بود که این ویژگیها را داشت؛ همانطور که رفتگری یا نانوایی هم همین کاربرد را داشتند اما بهنظرم کمی تکراری بودند. از طرفی کلهپزبودن و کلهپاچه بارگذاشتن هم معنای جالبی داشت آنهم در روزگار ما که این اصطلاح خیلی شایع است. به لحاظ تصویری هم میتوانستم تصاویر تازهتری را ببینم. این بود که مقتول شد مرحوم رحمان شجاعت کلهپز!
سنتیبودن این شغل هم مدنظرتان بود؟
هر شغلی که انتخاب میشد باید امکانی را که عرض کردم به ما میداد. مثلا اگر رفتگر هم بود باز معنای نمادین داشت، یعنی قشری از مردم که کثافت و آلودگی را پاک میکنند. عرض کردم حوزه کلهپزیها از لحاظ بصری برایم جاذبه بیشتری داشت. به نظر باید شغلی میبود با کمی چاشنی خشونت، شاید به این دلیل که خیلی ترحمانگیز در نیاید یا از لحاظ طبقه، کار دچار تحلیل طرفداری از طبقه اجتماعی (قشر محروم و مظلوم) نشود. فکر میکنم شغل کلهپزی همه این ویژگیها را داشت.
درگیری همه جامعه در قتلی که اتفاق افتاده یکی از نکات تاملبرانگیز شاهگوش است...
یکی از نکاتی که سوژه اولیه شاهگوش مرا درگیر خودش کرد همین بود. جرمی واقع میشود که در وقوعش همه مقصریم. تصادفی رخ میدهد و قاتل فرار میکند چه عاملی او را وادار به فرار میکند؟ فرهنگ عمومی، شرایط موجودی که در حال حاضر به وفور میتوانید بشنوید. پس اتهام متوجه فرهنگ عمومی جامعه است. حتی آدمهایی که روی مرز قانون راه میروند. حالا ممکن است سهم ما کم و زیاد شود اما به صفر نمیرسد. همهچیز به همهچیز ربط پیدا میکند. اما نکته مهمتری در سوژه وجود داشت که مزید بر علت شد. قتلی رخ داد و عدهای مظنون به قتل هستند که اغلب زندگی موجهی دارند و چون در مقابل یک اتهام واقع میشوند برای اثبات بیگناهی خود، ناگزیر رفتار و کردار گذشته را به خاطر میآورند.
همین بهانه کافی است تا شما لایهای دیگر از اشخاصی را ببینید که تا به حال پنهان بوده! چه بسا منی که اکنون در مقابل شما نشسته و حرف میزنم در پنهان خودم گناهان ریز و درشتی مرتکب شدهام. اما تا امروز کسی یقهام را نگرفته. در مجموعه شاهگوش این امکان فوقالعاده را به من میداد. به نظرم رسید این واکاوی در شرایط فرهنگی امروز جامعه ضروری است، شرایطی که مرز خوببودن و بدبودن، گناهکار و یا بیگناهبودن به شدت کمرنگ و حتی گم شده، در شاهگوش آدمهای به ظاهر موجهی را میبینیم که در مقابل اتهام باید از خود دفاع کنند و در مسیر دفاع از خود کمی با ابعاد پنهان شخصیت آنها آشنا میشویم و خلوت آنها را مرور میکنیم. به نظرم اگر شاهگوش همین مطلب را به خوبی بیان کرده باشد برایم کافی است، البته در ساختار جذاب و شاد!
پژوبودن ماشین قاتل هم در القای این مفهوم موثر بود...
بله. این ماشین، شخصیت داشت. در دورهای نهچندان دور اغلب مسوولان از همین ماشین استفاده میکردند چون یک بخش مسوولیتپذیر جامعه پژو داشتند، من این ماشین را انتخاب کردم. الان هم اغلب همان آدمها به کلانتری احضار میشوند، آدمهایی که موجهند و بخشی از جامعه را اداره میکنند.
قرار بود بگویم بخشی از جامعه بازجویی میشود که آدمهای موجهیاند و روی مرز قانون حرکت میکنند و اگر در این طبقه از جامعه و فرهنگ آن، چنین مشکلی وجود دارد، تقریبا میشود گفت که با یک فاجعه مواجهیم. آقای مسوول، مسوولیتداشتن و قدرتداشتن بسیار لغزنده و حساس است. باید مراقب باشیم. مراقب رفتار و کردار و گفتارمان. باید در اظهاراتمان راستگو باشیم.
آیا نمیشد داستانکها بیشتر به هم گره میخوردند و نقاط اتصال بیشتری با هم داشتند؛ مثل آشنایی اسفندیار مجبور با خانم دکتر از قبل. فکر میکنم در جهت مفهوم اصلی شاهگوش هم بود که همه بهنوعی مقصرند و همهچیز به همه چیز ربط دارد...
اگر میشد چه میشد! بیشتر قرار همین بود. یعنی بنا داشتیم متهمان حتیالامکان با هم ارتباط بیشتری داشته باشند ولی در اجرا مشکلاتی پیش آمد که مانع شد. حتی فکر کرده بودم بهلحاظ ابعاد نمایشی و نمادین، همه متهمان یا اکثر آنها را یک بازیگر بازی کند البته با گریمهای متفاوت و طبعا ارتباط یک بازیگر با نقشهای متفاوت قطعا کار پیچیدهای بهلحاظ اجرا بود اما فکر اینجایش را هم کرده بودم؛ اصلا یکی از ابعاد وسوسهانگیز به نظرم خلاقانه شاهگوش هم این مساله بود ضمن اینکه به معنا هم کمک میکرد. گویی همه متهمان شبیه هم هستند. خب خیلی بدیع بود و خیلی نمایشی، در اجرا هم مرا به سمتوسویی میبرد که تجربهاش را دوست داشتم.
یعنی قصد داشتید این مفهوم در فرم و ساختار اتفاق بیفتد؟
بله. قرار بود آقای تنابنده نقش حداقل شش متهم را بازی کند و برای آنها تست گریم هم شد و جواب خوبی گرفتیم؛ در ادامه کار بعد از سه نقش کمکم کار برای ایشان سخت و طاقتفرسا شد. البته سخت هم بود. هرروز باید از ساعت چهار صبح میآمد و زیر گریم مینشست و بعضی از گریمها سه تا چهارساعت وقت میبرد. خود آقای تنابنده هم بهگمانم ابعاد دشوار کار را در نظر نگرفته بودند. بههرحال این مساله ارتباط صددرصد با ایشان داشت و به جایی رسید که اظهار کردند برای خروج از یک رل و رفتن در قالب شخصیت جدید حتی به مدتی زمان نیاز دارند. بههرحال فشار تولید، زمان کم و... باعث شد تا در این مساله تجدیدنظر کنیم. پس بخشی از قصه طراحیشده نیز باید تغییر میکرد، چون این تغییرات در مسیر تولید پیش آمد، ترجیح دادم ارتباطها را کمتر کنم. چون نمیشد ساختار قبلی را که متکی به یک اجرای خاص بود ادامه داد. خیلی چیزها باید تغییر میکرد حتی بخشی از نماهایی که «ویژوآلافکت» بودند را حذف کردم و سعی کردم در مسیر این حذفکردنها بدنه اصلی قصه آسیب نبیند.
بههرحال شرایط تولید با شرایط متن و فکر وقتی ناسازگار باشد، ناگزیر باید راهحل دیگری انتخاب کرد. شما در پلانی میبینید که «شبنما» با اجرای آقای تنابنده از کنار «اسفندیار مجبور» باز هم با اجرای آقای تنابنده عبور میکند و با هم برخوردی هم دارند. در سکانسهایی قرار بود دو شخصیت با اجرای یک بازیگر و با حرکتهای متفاوت اجرا شود که بهلحاظ فنی خیلی درآوردنش سخت بود. من آمادگی لازم را داشتم ولی شرایط این امکان خیلی خوب را از قصه گرفت. فکر میکنم اگر این طرح اجرا میشد جاذبههای شاهگوش بیشتر میشد. خب این هم اقتضای تولید است دیگر. وقتی قصهای روی کاغذ است ذهنی است و به خلاقیت نویسنده مربوط میشود اما وقتی به سناریو تبدیل میشود یک مجموعه صدنفری درگیر میشوند که باید تبدیل به یک ذهنیت شوند و در این روند گاه تغییرات، ضروری و حیاتی است. بهخصوص که در بخش «ویژوآل افکت» هم نتیجه خوبی از همکاری با دوستان جوان نگرفتم.
تواناییاش را نداشتند؟
به نظرم توانایی انجام کارهای افکتیو روزبهروز در کشور ما بهتر میشود اما در شاهگوش بهواسطه فشار تولید و زمان کم این بخش خیلی خوب پیش نرفت، بنابراین ترجیح دادم این بخش را حذف کنم. البته این مشکلات اجتنابناپذیر است. باید آمادگی و شرایط تولید را هم در نظر گرفت. شاید محاسبه من اشتباه بود. نمیدانم، شاید برای کار در شبکه نمایش خانگی نباید از اول روی ساختار پیچیده و سخت فکر میکردم. آنهم در تجربه اول. بههرحال شرایط تولید در حال حاضر اینگونه است. شما نمیتوانید همانطور که خیال میکنید فیلم بسازید؛ حداقل من اینگونه فکر میکنم. در مختارنامه هم به 60 تا 70درصد چیزی که خیال میکردم رسیدم، در شاهگوش 50درصد.
یعنی شرایطی که در فیلم مطرح میشود در تولید کار تاثیر داشته؟
بله. حتما تاثیر دارد. در مجموع وقتی مقایسه میکنم خوشحالم. اگر شاهگوش را نمیساختم امروز شاید حسرتش را میخوردم ولی از نظر ایدهآلها با آن چیزی که طی سالیان دراز آموختم و میتوانم باشم، فاصله دارم. اگر عدهای دوست دارند از عوامل ثابت در کارهایشان استفاده کنند شاید بهخاطر همین وجه قضیه است. یعنی با یک گروه مدتها کار میکنید و به سلیقه هم آشنا میشوید، با تغییر ترکیب در گروه مدتی لازم است وقت صرف کنید تا به چیزی که قبلا داشتید و تجربهاش کردهاید برسید، خب در شاهگوش من با تعدادی از دوستان کار کردم که قبلا با هم آشنا نبودیم و با سلیقه و افکار هم آشنایی نداشتیم. به این مساله زمان کم تولید را هم اضافه کنید.
البته اینها هیچکدام توجیه موجهی برای ضعفهای شاهگوش نیست. یک کار وقتی ساخته میشود دیگر شخصیت مستقل پیدا میکند و باید طوری باشد که بتواند از هویت و موجودیت خود دفاع کند. امیدوارم شاهگوش از این ویژگی برخوردار باشد و بتواند به سوالات پیرامون خود پاسخ موجه دهد! اگر جایی لکنت پیدا کند اشکال از بنده است که میپذیرم.
به نظر محوریت و خط اصلی داستان در اتفاقات حاشیهای رنگ باخته، کمی به دلایل این روند بپردازیم...
محوریت و خط اصلی داستان که چیز دندانگیری نداشت. یک راننده پژو کلهپزی را میکشد و فرار میکند، قانون باید قاتل را پیدا کند. چندین مظنون وجود دارند که یکی از آنها قاتل است. خب این قصه برای من جاذبهای نداشت بلکه مظنونها با شخصیتهای متفاوت محل اصلی جولانگاه قصهای بود که من دوست داشتم. پس باید داستانک این اشخاص را مهم تلقی میکردم. در ارتباط با این سوال خوب دوست دارم بحث دیگری را مطرح کنم که شاهگوش اولین تجربه بنده در سریالسازی و با منطق روایی خاص است.
تا بهحال هرچه راجعبه کندبودن قصه اصلی شاهگوش شنیدهام به قول شما رنگ باختن داستان محوری از منظر یک منطق نمایشی ارسطویی بوده اما من شاهگوش را با این منطق روایی نساختم. شاهگوش از الگوی روایت هزارویکشبی برخوردار است؛ یعنی چه؟ یعنی قرار است نتیجهگیری و خط تصلی عامدا به تعویق بیفتد و قصههای جدیدتر روایت شود؛ شکلی از روایت که تا به حال در سریالسازی مهجور مانده و بسیار هم این سرزمینی و شرقی است. با منطق ارسطویی اگر بخواهید با شاهگوش مواجه شوید تمام سوالاتی که راجعبه کندبودن خط اصلی قصه و جلونرفتن قصه و... مطرح کنید تقریبا بیجواب خواهد ماند. یعنی من جوابی برایش ندارم، اما اگر با شیوه روایی هزارویکشب شاهگوش را بررسی کنید آنوقت میگویم که اتفاقا ریتم قصههای اصلی بسیار پرتنش و تند است. حتی جاهایی به نظرم میرسد که میشد تامل بیشتری کرد تا چالشهای بیشتری در اشخاص را بررسی کنیم.
به همین دلیل عرض میکنم که شاهگوش با این سیاق روایت نوعی بدعت است که البته ریسک خطرناکی بود. ممکن بود تماشاگر آن را پس بزند و کار شکست بخورد اما خوشبختانه این اتفاق نیفتاد و مخاطبان ارتباط خوبی با آن برقرار کردند و بنده از این بابت بسیار خوشحالم. به نظر من این شیوه روایت امروزه و در جهانی که قصههای فراوان ما را احاطه کرده، شیوه بهتری است و جاذبههای بیشتری هم دارد. شما در هر قسمت جهان متفاوتی را ارایه میکنید. جهانی که کلیت کار را از سکون و تک بعدی بیرون میآورد و تماشاگر شما را غافلگیر میکند و اجازه نمیدهد تماشاگر از کار جلوتر حرکت کند. برای من جدای از پیداشدن قاتل قصه آدمهایی مثل «شبنما»، «مجبور»، «طلایی»، «واعظی»، «درویشی»، «فاتح و... اینها مهم بودهاند و به اندازه قصه اصلی جذاب بودهاند؛ چه در ساختار و چه در محتوا. حتی در کلیت طرح با پایان هر اپیزود و تعلیق آخر قصه این بود که شخصیت بعدی که وارد قصه میشود چه کسی است؟ این ضرباهنگ اصلی قصه بود.
تقریبا این اتفاق افتاد، اما هر قصه بیشتر از یک قسمت ادامه دارد...
بله. ایدهآل برایم این بود که در هر اپیزود یک شخصیت و یک قصه روایت شود اما همانطور که عرض کردم بعضی از قصهها مجابم کرد که بیش از یک اپیزود را به آن اختصاص دهم. پیچیدگیهای شخصیتی برخی از قصهها ایجاب میکرد.
با این نوع روایت یکی از المانهای جذب مخاطب فکر میکنم طنز بودن کار باشد...
بله. طنز زبان نافذتر و جذابتری است. طنز زبان کنایی است. طنز زبان رندانهای است. بهخصوص در شرایط فعلی تاثیری که زبان طنز دارد به گمانم بیشتر از گونههای دیگر است. مساله دوم در جذب مخاطب بررسی شرایط سیاسی، اجتماعی و فرهنگی است. با شخصیتهای جدید و شاید هم جدی. از نظر خودم خلق شخصیتهایی که تا به حال کمتر با آنها شوخی شده است یکی دیگر از وجوه این جذابیت بود. مساله سوم نوع روایت هم در جاذبه دخیل است. همانطور که عرض کردم، اتکا به شیوه روایت شرقی و حتی استفاده از المانهای نمایش تختحوضی... در نمایش شاهگوش تقریبا بخش عظیمی از شخصیتهای نمایش تختحوضی حضور دارند.
یعنی تکنیکهای مختلف از جمله تختحوضی که در بازداشتگاه میبینیم؟
بله. در بازداشتگاه افراد بازداشتشده شخصیتهای واقعی نیستند. آنها خود اشخاص دیگری را بازی میکنند. رابطه ارباب و رعیت، رابطه قوی و ضعیف، رابطه یک لات و نوچهاش، یکی از همان نمادهاست. در مجموع شاهگوش سعی بر این داشته که از این الگوهای نمایش بهره بگیرد. اصولا در حوزه مسایل سیاسی، اجتماعی بنده به اینگونه نمایش گاه اعتراضآمیز ایرانی سخت اعتقاد دارم و چون از دنیای نمایش میآیم حتیالمقدور سعی میکنم در کارهایی که ویژگی نمایشی در آن محور قرار میگیرد بیشترین بهره را از آن ببرم. خوشبختانه شاهگوش این امکان را در خودش داشت و به من اجازه داد از شیوهای استفاده کنم که خیلی به آن علاقهمندم و نوعی از روایت را به کار بگیرم که اصالت اینسرزمینی دارد. حتی گاه وسوسه میشوم که اصول این نوع ساختار را تئوریزه کنم. شاید هم روزی این کار را کردم.
همه ما از سابقه درخشان شما در تئاتر خاطره خوبی داریم و میزان اشرافتان به نمایشهای سنتی هم انکارناپذیر است. اما سبک تختحوضی در بازداشتگاه شاهگوش را عدهای دوست نداشتند. با اینکه دیالوگها خوب است اما به نظرم در اجرا اتفاق خوبی نیفتاده. نمیشد کاری کرد که تماشاگر بیشتر با این بخش ارتباط برقرار کند؟
موافقم. در بازداشتگاه هم باید همان اتفاقی میافتاد که در پرسنل کلانتری افتاده. رابطه صولت با اسد خفته یا هومن یا زهره با مافوقان خود نیز پیرو همین الگویی است که عرض کردم. اما در بازداشتگاه قضیه کمی پیچیدهتر شد. شخصیتهای جمل و شمل باید مدام در حال اجرای نمایش میشدند و اصلا هویتی مستقل نداشتند. طبعا اجرای چنین نمایشی مهارتهای خاص خودش را میخواهد آن هم با دیالوگهایی که بسیار وزن دارد و نوعی موسیقی در آن دیده میشود. دوستان بازیگر بسیار تلاش کردند، حتی در انتخاب بازیگر هم سعی کردم از افرادی استفاده کنم که سابقه این نوع کار را دارند، آقای علی فتحعلی خودش یکپا معرکهگیر است، اما اینکه مردم این بخشها را دوست نداشتهاند اشکالش قطعا به من برمیگردد. بههرحال شاید من روی این بخشها باید مکث بیشتری میکردم یا با حوصله و حساسیت بیشتری با آن مواجه میشدم، اما عرض کردم که شتاب تولید این امکان را از من گرفت. ما در هشتماه 28 قسمت سریال نمایشی را ساختهایم.
آنهم با سابقهای که شما در ساختهای طولانیمدت دارید... .
خب حداقل شاهگوش نشان داد که پروسه طولانیشدن کارهای قبلی خیلی به من مربوط نمیشده (خنده). شاهگوش با ابعادی که بخش کوچکی از آن را توضیح دادم احتیاج به پیشتولید مفصلتری داشت. برای این گستردگی تکنیکی و معنایی و ازدحام بازیگری یکسال پروسه تولید (از پیشتولید تا تولید و پخش) زمان کمی بود. شاهگوش اولین تجربه ما در حوزه نمایش خانگی بود. همه این کمبودها را بگذارید به حساب تجربه اول. ما ناگزیر بودیم طبق قولوقرارهای قبلی کار را سر وقت و بدون تاخیر به پخش برسانیم.
یعنی ایدهآلها برآورده نشد؟
بله. از خیلیها شنیدم که مردم شخصیتهای بازداشتگاه را دوست نداشتند و خیلی هم متاسف شدم چراکه بازداشتگاه یکی از لوکیشنهایی بود که نقطه اتصالم با تماشاگر محسوب میشد و نباید این اتفاق میافتاد. لازم میدانم که توضیح بیشتری در رابطه با بازداشتگاه بدهم، شاید عنایت دوباره به این فضاها جبران مافات کند. ببینید من باید امیرعلی را از حوزهای عبور میدادم که بهنحوی با گذشته فرهنگی خودش آشنا میشد و در آن بستر بود که میتوانست خودش و هویتش را پیدا کند. اشخاص بازداشتگاه نمادی از شخصیتهای فرهنگی در گذشته تصویری ما هستند. شما هر بار که به بازداشتگاه میروید به شیوه «بازی در بازی»، فضایی از یک فیلم جریانساز تاریخی را نمایش میدهید مثل قیصر و... .
بههرحال چه کتمان کنیم و چه نکنیم نسلهایی از ما با توجه به همین فرهنگ بصری رشد کردهایم- میخواستم امیرعلی را با این پیشینه مواجه کنم- بنابراین تکنیکی که به ذهنم رسید بازسازی برخی از دیالوگها و تیپهای موجود در این فیلمها بود. من به دوستان بازیگر گفتم که شما قرار نیست اشخاصی با هویت معلوم را بازی کنید. شما در هر صحنه، شبیه یک فیلم هستید. خب قبول کنید که این نوع کار به مراتب پیچیدهتر از یک بازی واقعگرایانه است. اینکه روی زمان تولید اصرار میکنم شاید به دلیل همین ظرافتها بوده. بههرحال از جایی خود من هم متوجه شدم که آنچه دارد اتفاق میافتد حداقل چیزی است که من میخواهم.
مکث و تمرین بیشتر هم کمکی نمیکرد و بنابراین در ادامه تصمیم گرفتم تغییراتی در این بخش بدهم و شما در ادامه با فضایی دیگر و بازیگران دیگری مواجه میشوید- آنجا به نظرم کار شکل نهایی خودش را پیدا کرده- بههرحال منظورم این است که این فراز و فرودها و این شدت و ضعف جزو خصوصیات این نوع کار است. شما در روند پیگیری مخاطب، خود را ارزیابی میکنید و احیانا نقاط ضعف و قوت خود را بهتر میشناسید شاید داشتن این همه شاخ و برگهای متنوع در یک کار با شرایط ویژه تولیدی اشکال اصلی باشد. بههرحال این شیوهای است که من در آن تجربه دارم و این تجربه هم به دنیای نمایش مربوط میشود. دلم نمیخواست در اولین تجربه نمایش خانگی از عمق و غنای کار و گستردگی آن کم کنم. این قصه از جای ساده شروع میشد و به ابعاد گستردهای میرسید. در اجرا تمام سعی و تلاش من و گروهم اجرای دقیق متن بود. طبیعی است که همه صحنهها از قوت و قدرت یکسان برخوردار نباشند. یحتمل چند صحنه بازداشتگاه تا به اینجای کار جزو همین صحنههاست.
یکی از نقاط جذاب شاهگوش طنز بودنش است. شاید خیلیها توقع دارند بار طنز کار بیشتر باشد اما به نظرم جاهایی که میخواهد بیننده را بخنداند موفق است و اگر قسمتهایی خندهدار نیست قصدی هم برای خنداندن وجود ندارد...
فرمایش شما کاملا درست است. طنز بیان مفاهیم تراژیک و تلخ در قالبی شیرین است. با این تعریف سعدی و مولانا هم در قسمتهایی شعرشان در حیطه طنز قرار میگیرد و شاید ظاهرا مفاهیم خندهدار باشد اما باطنشان تلخ و تکاندهنده است. کمدی اما صرفا قصد دارد تماشاگر را بخنداند. بعضیها فکر میکنند سر تا سر کار بیننده باید بخندد که این مختص کار کمدی است که آن هم ژانرها و تعریفهای مختلفی دارد. موضوع فیلم «آدم برفی» تلخ است، اما شیرین روایت میشود. قرار بود در شاهگوش هم همین اتفاق بیفتد. چون جاهایی در شاهگوش نمیخواستم تماشاگر را صرفا بخندانم، بلکه قرار بود مخاطب روی مفاهیم تامل کند. نواقص و نارساییهای شاهگوش را قبول دارم، اما شاهگوش محاسنی هم دارد از جمله خلق شخصیتهایی که تا به حال وجود نداشتند. مثل اسد خفته، سرگرد سرخی و خیلیهای دیگر...
حرفهای مختلفی در مورد حضور پسرتان در کار زده شده. به نظر میرسد حامد میرباقری بهعنوان بازیگر اصلی جذابیت نقشهای دیگر را ندارد...
من در این مورد اظهارنظرهای متفاوتی شنیدم یعنی هم چیزی که مطرح میکنید و هم عکس آن. مثلا اینکه امیرعلی بینندگان را به یاد شخصیت پسرخاله میاندازد. من در مورد همه شخصیتها به یک میزان تلاش کردم. انتخاب حامد دلایل خاصی داشت، شاید یک روزی مجاب شوم که آنها را عنوان کنم. خیلی صلاح نمیبینم آنها را در حال حاضر عنوان کنم ولی به طور کلی برای نقش اصلی دنبال آدم بیدردسری بودم و این آدم حامد بود که همهچیزش تحتکنترل خودم بود. کسی که دم دستم بود. میخواستم این بازیگر موجی را منتقل کند که در زندگی شخصیاش با این موج بیگانه نیست. حامد نقش خودش را بازی کرده من هم گفتم همین چیزی که هستی را جلوی دوربین ببر.
حدود 15 سال است حامد در کنارم سختترین کارها را انجام میدهد و نیازی هم نداشت بازی کند، من ازش خواهش کردم. میتوانستم هنرپیشه اسم و رسمداری را انتخاب کنم که شاید هم شیرینتر بود ولی فکر میکردم بار طنز کار روی کسان دیگری است و قصه امیرعلی عاشقانه، ساده و صمیمی و بیحاشیه است. این بخشی است که میخواستم در شاهگوش هم نقد کنم اما فرصت نشد. بعضی اوقات ما پایمان را از انصاف آنطرفتر میگذاریم و خیلی چیزها را نادیده میگیریم و فکر میکنیم چون فلانی با من نسبت داشته او را انتخاب کردم! در صورتی که این یک برخورد غیرمنصفانه است، آن هم از ناحیه آدمهایی که اهرم فرهنگی جامعه دستشان است.
بازیگران اصلیکار مثل فرهاد اصلانی، حمیدرضا آذرنگ و آقای تنابنده و بیشتر کسانی که در کلانتری کار میکنند و البته خانم گلچین بازیهای درخشانی ارایه دادند تا جایی که بار دراماتیک کار در قسمتهایی روی بازی آنها پیش میرود اما بازیگران فرعی هرچند بازیگران خوبی هم هستند اما در شاهگوش بازی قابلقبولی ارایه ندادند و خیلی برای ما باورپذیر نیستند مثل رضا کیانیان و امین زندگانی و...
البته به پاسخی که میخواهم بدهم خیلی مطمئن نیستم ولی شاید قسمتی به دلیل ساختار کار بود. دلم میخواست بیشتر اتفاقات در کلانتری بیفتد. اگر مجال داشتم که به این آدمها از جای دیگری نزدیک میشدم و از زندگی شخصی آنها را به کلانتری میکشاندم، اتفاق بهتری در شخصیتپردازی میافتاد. من نام فضاهای شخصی این شخصیتها را مکانهای موهوم گذاشته بودم. هر قصهای هم قرار بود با یک مکان موهوم شروع شود. شاید اگر این مکانها وضوح بیشتری در طول کار پیدا میکرد، این ارتباطی که میگویید حاصل میشد، ولی اساس کارم این بود که ویژگیهای نمایشی پررنگتر شود و از جمله این ویژگیها لوکیشن است. دلم میخواست تمرکز در مکان را حفظ کنم و همه را در کلانتری درگیر کنم و بالطبع درک شخصیتها در کلانتری همهبعدی و همهجانبه نخواهد شد. البته مطمئن نیستم ضمن اینکه کار دوستان خوبم که نام بردید هنوز تمام نشده و بخشهای موثرتر کارشان باقی مانده. باید تا آخر صبر کرد و دید.
اشاره کردید بعضی شخصیتها از نیمه کار با شما همراه شدند شاید به این دلیل بوده... .
در تغییر قصه بالطبع چیزهایی را از دست دادیم اما چیزی که فرمودید به ساختار کلی قصه هم مربوط میشود. من برای خودم این محدودیت را قایل شدم که به دلایل نمایشی 70درصد اتفاقات در کلانتری رخ دهد. نمیخواستم به واقعگرایی نزدیک شوم و عوامل را از رفتن به سمت واقعگرایی بازمیداشتم. حتی در بازیها هم به لحاظ ساختاری و هم بهلحاظ معنا جنبه نمایشیبودن خیلی برایم اهمیت داشت چون بهواسطهای قرار بود شرایط را نقد کنم و نمایشی بودن باعث میشد تا هم دستم در نقد بازتر باشد و هم فرصت بیشتری برای کشف و شهود به بیننده بدهم. صرفنظر از تغییراتی که در کار پیش آمده شاید اگر شخصیتهایی که وارد قصه میشوند خیلی ارتباط سلیسی با بیننده برقرار نمیکنند به خاطر فضای محدودی بود که در آن قرار داشتند.
ولی در مورد شخصیتهای کلانتری اینگونه نیست، ما وارد فضای خصوصیشان میشویم مثل «اسد خفته»، در مورد سرگرد «سرخی» هم میخواستم این کار را نجام دهم و خیلی دستدست کردم که چقدر ضرورت دارد ما «نَیر» را ببینیم.
سرگرد سرخی یکی از شخصیتهایی است که با اینکه وارد فضای خصوصی زندگیاش نمیشویم ولی کاملا باورپذیر و دوست داشتنی است...
استنباطم از صحبتتان این است که شاهگوش موفق شده شخصیتهایی خلق کند که برای بیینده جذاب است و همین مغتنم است؛ در دورهای که قصههای ما بهشدت از شخصیتپردازی رنج میبرند و قهرمان در آنها غایب است و اشکالات استراتژیک در قصهگویی داریم. «اسد خفته» در شاهگوش قهرمان است و شک ندارم در حافظه تاریخی ملت میماند؛ آدمی که دنبال عدالتخواهی است و در اعتقادی که دارد صادق است. اینها چیزهایی است که در حوزه نمایش ما گم شده و دایم میگوییم چرا کارها جذاب نیستند؟ برای اینکه عناصر کلیدی قصهگویی در آنها حضور ندارند.
ما وقت زیادی صرف ابعاد مختلف این شخصیتها کردیم، مثل «خنجری»، «سرخی»، «آبپرور» و حتی «زرگنده» که آدمی است که دو خط دیالوگ میگوید؛ کسی که چیزی را گم کرده و بیانگر بخشی از جامعه است که گمشدهای دارند و بعضی وقتها نمیفهمند این گمشده چیست و کجاست حالا ممکن است این گمشده یک عشق یا یک فرهنگ یا یک مفهوم باشد.
بله، اکثر شخصیتهای این روزها اعضای خانواده هستند یا دکتر و پلیسی که فقط لایه ظاهری آنها مدنظر است و هیچ شخصیتپردازی در کاراکترها وجود ندارد... .
این شخصیتها به وجود آمده و فیدبکهای مثبتی هم داشته. مردم سر شاهگوش بیشتر از مختار به من توجه میکنند؛ با اینکه در مختار پوستم کنده شد ولی احساس میکنم در دورهای که ما شاهگوش را ساختیم به لحاظ روحی و روانی مردم نیاز بیشتری به این نوع بیان داشتند. البته کارهایی مثل مختار هم سر جای خودش است و ارزشهایش به قوت خودش باقی است، اما به نظرم این روزها یکی از نیازهای واقعی جامعه انبساط خاطری است که در فضای نمایش شاهگوش موج میزند و تبسمی که به لب میآورد. واقعیتهای تلخ پیرامون ما زیاد است، اما اینکه چگونه بیانشان کنیم تا مناسب احوال مردم باشد مهم است.
غیر از فضای مفرحی که در شاهگوش حاکم است اما همانطور که اشاره کردید واقعیتهای تلخی در آن بازگو شده و شما یک مقدار از خط قرمزهای رایج هم عبور کردید... .
خوشحالم به وجوهی از کار اشاره میکنید که از قبل پیشبینی کرده بودم. وجه نمادینبودن کار در لوکیشن و فضای مفهومی و جزییات یکی از محورهای کلیدی ما بود که به بیننده بگوییم راحت از کنار این اسمها عبور نکنید. مابهازایی در جامعه دارند که اگر فکر کنید پیدا میکنید. بههرحال اگر در بعضی قسمتها مردم کم خندیدند من عذر میخواهم (خنده)
کار همانطور که میخواستید به پایان رسید؟
شکر خدا شاهگوش را ساختیم و خوب هم تمام شد. بر خلاف آنچه که مردم تصور میکردند در شبکه نمایش خانگی کارها ناتمام میماند، ولی من در همین مصاحبه اعلام میکنم ما این کار را با قدرت ساختیم و همان شکلی که میخواستیم تمام شد. این قدم اول ما بود و به قول معروف میگویند: دیکته نوشتهنشده غلط ندارد. اگر جایی هم قصوری بوده یا شرایط و قدرت خلاقیت ما محدود بوده و یک جاهایی الکن درآمده بینندگان به بزرگی خودشان ببخشند.
اسد معنی شیر را میدهد و سلطان جنگل است. گوشهای تیزی هم دارد اما خفته! نمادها در اسامی خیلی پررنگ هستند... .
تلاشم این بود که اسمها معنی و مفهوم نمادین خودش را داشته باشد و اصولا یکی از جذابیتهای کار کشف همین مفاهیم است. یک وقتی شما روی کشف شهود در ساختار تمرکز میکنید، اما واقعیت این است که در جهان امروز و وضعیت ما به نظرم نتوان قصهای با این ویژگی پیدا کرد. چون ذهن تماشاگر هم در روند همین شرایط تربیت میشود، فرهنگ دیدن تغییر میکند. به نظرم کندوکاو روی جزییات برای مخاطب جذاب است. به همین دلیل احساسم این بود که اسمها به تناسب شخصیتها انتخاب شوند.
وابستگان متهمان مشکل اخلاقی و اجتماعی دارند نه خودشان! این چقدر به خاطر محدودیتها و چقدر دغدغه اصلی شما بود؟
هر دو. یک بخشی برای این بود که راهی برای فرار از ممیزیها پیدا کنم. متاسفانه ما نمیتوانیم به صراحت بگوییم که قشر خاصی از جامعه مشکل دارد. ولی میتوانستیم بگوییم که بعضی از این شخصیتها بیتهای آلودهای دارند یا آدمهای موجهی به آنها وصل نیستند یا از کسانی حمایت کردند که گناهکار بودند. حالا چه وابستگان و چه کسانی که نسبتی با هم نداشت، اما با آنها در یک جریان فکری حرکت میکردند. سعی کردیم راهی برای گفتن این واقعیتهای تلخی که پیرامونمان است، پیدا کنیم.
بله، فکر میکنیم همه آدمهای خوبی هستند ولی چرا بچههایشان مشکل دارند... .
البته منطقا این بخش هم قابل پذیرش است؛ یعنی حداقل نسل ما این معضل را تجربه کرده است؛ آدمهای خوب و مجاهدی بودند که تاثیراتی در جامعه گذاشتند ولی بچههایشان از آنها تبعیت نمیکنند. دقیقا نمیدانم چرا این اتفاق افتاده. این اشکال باید ریشهیابی شود. من اگر معتقدم تفکر خوبی دارم که میتواند یک نسل را بسازد چرا به جایی رسیدم که در محیط خانواده خودم موثر نیستم! چرا فرزندم مثل من فکر نمیکند.
این واقعیت تلخی است که امروز پیشروی ماست. نمیتوانیم کتمانش کنیم و از آن بگذریم. نسبت این عصیان با بخشی از جامعه فاصله زیادی دارد. این قابل تامل است و ما باید روزی این معضل را آسیبشناسی کنیم و بگوییم فلان آدمی که حرفهای خوبی میزند و آرمانگراست اما در زندگی خصوصیاش آنقدر موثر نیست و حتی تفکرات مخالفی در آن رشد میکند. من طرح اشکال میکنم. راهحلش را هم نمیدانم ولی کسانی که فهم و درک و شعورش را دارند، بررسی کنند ببینند چرا این اشکال به وجود آمده و آدمهایی که قرار بوده پیرامون خودشان امواج و نسل تازهای را بسازند چرا نتوانستند؟ ما فقط طرحش میکنیم.
رسالت هنرمند طرح پرسش است. نمیخواهم آخر قصه را تعریف کنید ولی آیا قرار است سیستم قاتل را پیدا کند... .
نکتهای را عرض میکنم تا دربارهاش فکر کنید. اگر وجدان اجتماعی بیدار نباشد، هیچ سیستم و حکومتی بهتنهایی قادر به شناسایی مجرم نیست.
منبع: مشرق
نظر شما