به گزارش خبرگزاری شبستان از کرمان، همزمان با ایام ولادت باسعادت حضرت زهرا(سلام الله علیها)و روز مادر، تعدادی از خبرنگاران فعال در حوزه دفاع مقدس به منظور ارج نهادن به جایگاه مادران شهدا با تعدادی از این مادران صبور و فداکار دیدار می کنند؛ مادر بزرگوار شهید علی شفیعی یکی از این مادران است که خاطرات وی حقیقتاً شنیدنی است.
سکینه پاکزاد عباسی، مادر شهید علی شفیعی که خود نیز مدت مدیدی از دوران 8 ساله دفاع مقدس را در جنگ به سر برده است؛ از خاطرات آن روزها چیز زیادی نمی گوید؛ فقط می دانیم که وی در آغاز در ستاد پشتیبانی سپاه در کرمان مشغول فعالیت بوده و در مسجد جامع و سایر پایگاه هایی که عهده دار ارسال کمک های مردمی به رزمندگان بودند فعالیت می کرد تا اینکه علی به او پیشنهاد می دهد که با هم به منطقه بروند.
مادر شهید اشاره چندانی به جزئیات اموری که در جنگ به آن می پرداخته نمی کند؛ همه در جبهه کار می کردیم، تا ساعت یک شب در خط بودیم، در بیمارستان ها و... کار می کردیم برای رزمندگان، همه جا بودم: غرب، جنوب و...
وی به نقش مهم بسیج و سپاه در آن روزها اشاره می کند و راحتی امروز را مرهون مجاهدت های کسانی می داند که بعضاً مادران چشم انتظار آنان در انتظار یافتن حتی یک ناخن از بچه اش است تا در کنار آن آرام بگیرد و بسیاری از آنان هم با همین آرزو به زیر خاک رفتند.
پاکزاد عباسی با همان صلابت و محکمی که از روزهای سخت زندگی و جنگ، در چهره و رفتار و گفتار دارد؛ می گوید: به والدین شهدا گفتم فقط یک خواهش دارم و آن اینکه" خنده رو باشید؛ نروید سر مزار بچه ها گریه کنید، شهید گریه که نمی خواهد، شهید محبت می خواهد".
وی با اشاره به اینکه شهید شدن قابلیت می خواهد، ادامه داد: الان هم جنگ های مختلفی داریم یکی از آنها بدحجابی است که خیلی مرا ناراحت می کند، شهدا برای چه رفتند؟ مگر نه اینکه برای حفظ ناموس از جان خود گذشتند؟ چه کسی باید جلوی بدحجابی ها را بگیرد؟
مادر شهید شفیعی، مجدانه از دولت و مسئولین خواست تا با فراهم کردن زمینه کار برای جوانان از بروز بسیاری از ناهنجاری ها توسط جوانان بیکار جلوگیری شود و گفت: بیکاری برای اسلام و مملکت اسلامی بد است.
وی با یادآوری روزهای دوران دفاع مقدس گفت: یک روز در قرارگاه بودم که گفتند علی پشت خط بیسیم است و با شما کار دارد؛ به من گفت: اگر رفتم و به سلامتی برگشتم که هیچ؛ اگر هم شهید شدم مرا در صندوق می آورند؛ اما من می دانستم که این عملیات، عملیات سختی است.
پاکزاد عباسی افزود: حالا هر وقت دلگیر و ناراحت می شوم به خوابم می آید و می گوید: بیا پیش ما، من هم دلم که می گیرد می روم سر مزارش.
زندگی شهید علی شفیعی و مادر صبور و فداکارش، نکته های زیاد و قابل توجهی دارد؛ پدرش سالها پیش از دنیا رفت، نرگس خواهر علی هم بر اثر بیماری حصبه آنها را تنها گذشت و مادر و علی ماندند و حالا سالهاست که مادر تنها تنهای زندگی می کند و می گوید خدا که هست!
زندگی پر فراز و نشیب و محرومیت های شدیدی که مادر و تنها فرزندش-علی-کشیدند خود جای یک کتاب جداگانه می طلبد، از روزهای سختی که علی تنها یک پیراهن داشت و مادر هنگام شستن آن تنها پیراهن تا خشک شدن آن، علی را در چادر خود می پیچید که سرما نخورد.
سکینه خانم جوان بود که پدر و مادرش را از دست میدهد. یکه و تنها میماند؛ در کارگاه قالیبافی زهرا خانم کار میکند و مزد میگیرد تا لای چرخ دندههای این زندگی خرد نشود که همان روزهاست جوانی برای زهرا خانم، گندم و جو میآورد؛ او سکینه جوان را پشت دار قالیبافی میبیند و او را از زهرا خانم خواستگاری میکند.
حسین آقا هم تک و تنها بود. او هم کس و کاری نداشت. زندگی آن دو سر و سامان میگیرد. در این زندگی روی پاشنه خوشی میچرخد. علی و نرگس به این زندگی فقیرانه رنگ و بوی تازهای میدهند.نرگس پس از مدتی با بیماری حصبه از دنیا می رود. سکینه خانم میگوید: در فراق نرگس من آنقدر نسوختم که علی سوخت.
علی مدرسه میرفت و نمیرفت که پدرش بیمار میشود. دکان سبزیفروشیاش از رونق میافتد. آنچه داشتند و نداشتند خرج پدر میشود ولی حسین آقا به علت بیماری که در کتاب"مثل علی، مثل فاطمه"(زندگی شهید علی شفیعی) به آن اشاره نشده است این مادر و پسر را تنها میگذارد.
سکینه خانم مرد زندگی میشود. علی خیلی کوچکتر از آن است که نانآور خانه باشد. کار توی خانهها تا کوره پزخانهها راههایی است که او با جان رنجدیدهاش میپیماید.
سکینه خانم در کورهپزخانه هم کار کرده است. صبح تا غروب هزار تا خشت میزند و سه تومان و پنج ریال از صاحب کار میگیرد و علی را بزرگ میکند. علی با همین نان رنج بزرگ می شود.
این کتاب واقعه مسجد جامع کرمان را که در روزهای انقلاب به آتش و خون کشیده شد از زبان سکینه خانم که یکی از شاهدان عینی آن حادثه غمانگیز بود، بیان کرده است. حالا علی نوجوانی است برای خودش. مسجد جامع با آن همه خاطرات، محل کمک مردمی به جبهه میشود. علی هم به جمع بزرگترها میپیوندد. از جان و مال میگذارد. خستگی نمیشناسد. با همین کمکهای مردمی چند سفر به جبهه میرود و میآید.
یک روز سکینه خانم او را در لباس پاسداری میبیند. علی او بزرگ شده است. سالهای رنج رنگ میبازد. اگر امام نمیآمد... علی مرد میدانهای نبرد میشود. تجربههای جنگ از او فرماندهای باتدبیر و شجاع میسازد. عملیات پشت عملیات، دست و دل او راگرم و پر اندوخته میکند. از قلههای مهران تا آبها و نیزارهای هور، رد پای او پیداست.
همین روزها است که ازعملیات کربلای یک برمیگردد و شیرینی میخورد. خود حاج قاسم سلیمانی فرمانده لشکر برای خواستگاری به خانه آقای کیانی میآید. فاطمه خانم به همسری علی شفیعی در میآید. شب عروسی بچههای لشکر سر و صورت علی را اصلاح میکنند. بچهها از این که علی خود افتاده و خود بلند شده، سر و سامان میگیرند خوشحالند.
زندگی تازه علی در سادهترین شکل خود آغاز میشود. علی دور از خانه و زندگی، در دل دشتها و کوهها به دنبال روزنهای برای رسوخ در میان دشمن است. کار سخت و طاقت فرسای شناسایی و رساندن نیروها به محلهای مناسب برای عملیات، فرصت سر خاراندن را به او نمیدهد. اینها همه با ابتکارها و نوآوری هایی توام است که از تجربههای نظامی دوران جنگ محسوب میشود.
شیوه رازداری او و حتی ساختن جانپناههای مقاوم و مطمئن روی آبهای هور، بسیاری از گلولههای دشمن را بیجواب میگذارد. علی بیست ساله است که شش ماه تمام از آمادهسازی تا تثبیت عملیات والفجر هشت یک نفس میدود. میگویند علی در هور پوست انداخت و کنار دریاچه نمک به یک تکه سنگ نمک شباهت پیدا کرد.
علی است و جنگ. فرماندهی محورهای عملیاتی لشکر چهل و یک ثارالله به عهده او است .علی است و زندگی با مادری که انگار همزاد رنج و درد است. علی است و همسری که داغ شهادت برادری را هم بر دل دارد و زندگی با علی که ممکن است هر آن سایهاش بالای سرش نباشد.
علی چرخ این زندگی را با دستان فقر چشیده و پینهبستهاش میچرخاند. آن قدر میچرخاند تا آن روز صبح فرا میرسد. صبح روز عملیات کربلای 4. هوا سرد و مهآلود است .در بیسیمها میپیچید که علی شفیعی زخمی شده است. گلولهای بالای ابروی او خط انداخته است. فرزند پابرهنه امام، وفاداریش را با خون ابروی زیبایش مهر میکند.
پایان پیام/
نظر شما