داوطلب مبارزه که باشی، عقب نشینی بی معناست

خبرگزاری شبستان: امروز هم مبارزه ادامه دارد؛ اگر داوطلب هستی باید بدانی که عقب نشینی معنا ندارد؛ ننگ است که فشنگ در خشاب اسلحه ات مانده باشد و به سمت دشمن پرتاب نکنی...

به گزارش خبرنگار شبستان از کرمان، دیدن فیلم دیدنی "چ" ابراهیم حاتمی کیا که این روزها در سینما شهر تماشا کرمان در حال اکران است، فرصت ارزشمندی فراهم کرد تا با تنها گوشه ای از بیکرانه مجاهدت های مردم مقاوم غرب کشور آشنا شوم.

 


عصر یک از روزهای بهار 93 به دعوت دوستی که خود سالهای سال در وادی شهید و شهادت و مبارزه و دفاع مقدس قلم زده است، برای تماشای "چ" به سینما شهر تماشا دعوت شدم؛ اشتیاقم برای دیدن این فیلم شاید بیش از هر چیز شدت علاقه به شخصیت شهید چمران بود.


کوههای اورامان: 25 مرداد 1358، 22 رمضان؛ هلیکوپتری که چمران را از قلل بلند این کوهها راهی منطقه می کند؛ گریم فریبرز عرب نیا، ایفا کننده نقش شهید چمران چنان ماهرانه انجام شده که با دیدن نخستین تصویر از چمران "چ" دلم فرو می ریزد و اشک در چشمانم حلقه می زند.

 

 
پسر نوجوانی که با به اهتزاز درآوردن پرچم سه رنگ کشور به هلیکوپتر علامت فرود می دهد مرا یاد همه نوجوانان مخلص و وارسته ای می اندازد که در دفاع از انقلاب علیرغم صغر سن اما چه رشادت ها که نیافریدند.


فاتح بحران؛ آقا مصطفی چمران


دست چمران در بازوی نوجوان و هر دو به سمت مقصد می دوند و... به ژاندامری پاوه که می رسند، صحنه دیدار چمران و اصغر وصالی تماشایی است: فاتح بحران، آقا مصطفی چمران و... جملاتی است که اصغر وصالی در معرفی بیشتر چمران به گروه دستمال سرخ ها می گوید.

 


تا صدای اذان گلدسته ها بلند است، ناامیدی گناه است

 

"چقدر شبیه لبنان شده است" پاوه را می گوید؛ چمران به تیمسار فلاحی! وقتی از بلندی ژاندارمری به بیرون نگاه می کند! فلاحی که به ظاهر بسیار نگران است؛ صدای اذان بلند می شود؛ چمران می گوید: تا صدای اذان گلدسته ها بلند است، ناامیدی گناه است.


داوطلبانی می خواهم که عقب نشینی برای آنان معنا ندشته باشد


اوضاع پاوه حساس است؛ دستمال سرخ ها به فرماندهی اصغر وصالی از همه چیزبرای مبارزه و دفاع گذشته اند؛ "سیروان" همسر "هانا" یکی از این افراد است که حالا در بیمارستان پاوه مجروح و زخمی در حال مداواست؛ اصغر هم مجروح شده؛ چمران از شدت نگرانی حال اصغر به بیمارستان رفته، اوضاع را که می بیند می گوید: 5 نفر! فقط 5 نفر داوطلب می خواهم که عقب نشینی برای آنان معنا ندشته باشد.


چشمان هانا دزدکی سیروان را نگاه می کند، ترس او کاملاً بجاست؛ از چشمان سیروان همه چیز را می خواند؛ با احساسات عاطفی و ملتمسانه کودکش را که ظاهراً خداوند بعد از چند سال چشم انتظاری به آنان داده به دستان سیروان می سپارد و تلاش می کند که سیروان را نسبت به این فراخوان چمران منصرف کند.


"اگر الان نروم یک عمرم سرم پایین است" و کودک را به هانا می سپارد؛ هانا می داند که اصرار بی فایده است؛ سیروان محکم تر از این حرف هاست.

 


برای مردم مذاکره می کنم


موضوع مذاکره چمران و هم دانشگاهی او در آمریکا که حالا اقدامات گروهک ها را در پاوه را رهبری می کند پیش می آید؛ دکتر عنایتی از چمران می خواهد که تسلیم شود؛ از نگرانی برای خانواده اش می گوید؛ از دخترش گلاره که چمران هم او را دیده است؛ می گوید تو هم خانواده داری مصطفی، مگه نه؟ چمران می گوید آره! سه پسر و یک دختر... و سریع اضافه می کند: برای مردم مذاکره می کنم نه بحث های خصوصی...


هنوز هم چپ هستی؟ مارکسیست؟ چمران از عنایتی می پرسد و پاسخ او مثبت است؛ عنایتی هم از چمران می پرسد؟ هنوز هم کله شقی و...؟ اگر کله شقی کنی همانگونه که از دانشگاه آمریکا اخراج شدی از اینجا هم اخراج می شوی. مذاکرات بی نتیجه است؛ چمران تسلیم نمی شود.

 


تأمل های چمران که به عنوان نماینده دولت به پاوه آمده اصغر وصالی را عصبانی می کند؛ چمران می گوید: اصغر جان! جنگدین آخرین راه است... "نمی فهممت دکتر" این جمله را اصغر وصالی به چمران می گوید و خشاب به کمر از او جدا می شود.


فردای قیامت خدا را شاهد می گیرم مردم مظلوم پاوه را تنها نگذاشتم


وخامت اوضاع پاوه حالا بیشتر شده و دریغ از کمک ایرتش و دولت؛ هلی کوپترها که حالا شده اند نقطه امیدی برای مردم و نیروها اما با فرود آمدنشان تهی از نیرو و تجهیزات آنچنانی، همه امیدها را از دولت وقت و ارتش ناامید کرده اند؛ علیرغم اینکه چند روزی بیشتر از ورود چمران به پاوه نمی گذرد اما دلهای مردم عجیب متوجه او شده؛ گروه زیادی از مردم نزدش آمده اند و التماس می کنند که آنان را تنها نگذارد؛ چمران با آن عطوفت مثال زدنی اش، پیرمردی را که جلوی جمعیت ایستاده در آغوش می گیرد و می گوید: چه کسی گفته که می خواهم بروم؟ فردای قیامت خدا را شاهد می گیرم مردم مظلوم پاوه را تنها نگذاشتم.


عده ای از مجروحان را که سیروان هم جزو آنهاست در هلیکوپتر جا می دهند؛ با خداحافظی های سوزناک هانا، هلیکوپتر اوج می گیرد، هنوز چند متری از تیررس نگاه هایی که او را تعقیب می کند دور نشده که هدف شلیک های پی در پی قرار می گیرد.

 


هلیکوپتر آرام آرام در میان صدها چشم که آن پایین بدرقه اش می کرد تکه تکه می شود و مجروحان یکی پس از دیگری به شهادت می رسند، سیروان هم در میان چشمان هانا از آن بلندی به زمین می افتد و ...


مات و مبهوت شده ام، یعنی در پاوه این اتفاقات افتاده؟ تازه اینها تنها گوشه ای است از همه آنچه که بر پاوه و غرب کشور گذشته است؛ صحنه های جانسوز و ناراحت کننده ای است؛ فرصت کوتاهی پیش آمده به سمت دوستم که کنارم نشسته بر می گردم و می پرسم: آن روزها که کرمانشاه زندگی می کردی این جریانات را می دانستی؟ خیلی مختصر پاسخ می دهد: بله.


نوشته های زیادی در زمینه دفاع مقدس و مباحث ارزشی دارد؛ از او می پرسم چرا هیچوقت درباره جبهه ها و غرب ننوشتی؟ باز هم مختصر و اینبار پس از آهی سرد و لبخندی تلخ می گوید: شاید توفیق نداشتم... در ادامه خاطره کوچکی از برادرش نقل می کند؛ یواشکی چشمان و صورتش را نگاه می کنم که پر از بغض است اما نمی دانم چرا؟


این هدیه کومله است به خمینی


طولی نمی کشد که پاسخ سئوالم را دریافت می کنم؛ وقتی که خیلی عادی گفت: آخرش هم پس از شکنجه های آنچنانی در جوانرود کردستان او را شهید کردند و روی سینه اش نوشته اند: این هدیه کومله است به خمینی... از تعجب چشمانم گرد شده؛ یعنی او خواهر شهید است و من در طول این همه مدت دوستی نمی دانستم؟ چه روح های بلندی دارند بعضی از آدم ها، همین ها که دیوار به دیوار خانه دوستی و رفاقت ما زندگی می کنند...


چمران پا به پای مردم در حال حرکت از کوچه های پاوه است و در حالی که از شدت خستگی حمل مجروحان، عرق به بلوزش رسیده است... از آن سوی کوچه مادری با موهای سپید که دختر جوانش زیر بازویش را گرفته به سمت او می آید، پسرش در همان هلیکوپتری بود که مجروحان را انتقال می داد... پیراهن خونی را به سمت چمران پرتاب می کند و می گوید تو بچه مرا کشتی... یاد غربت و تنهایی چمران می افتم که در بعضی از نوشته هایش به آن اشاره دارد.


ننگ بر پاسداری که در خشاب اسلحه اش فشنگ مانده باشد

 

اصغر وصالی اسلحه به هانا و یکی دیگر از زنان می دهد، وقتی با پرسش هانا روبرو می شود که پس شماها چکاره اید؟ اصغر پاسخ می دهد از جنازه ما که گذشتند از خودتان دفاع کنید و بعد فریاد می زند : ننگ بر پاسداری که در خشاب اسلحه اش فشنگ مانده باشد.

 


فقط یک وصیت می‏ کنم و آن اینکه خدای بزرگ را فراموش نکنی

 

یکی از صحنه های قابل تأمل این فیلم روح عبودیت و بندگی چمران است که حتی در سخت ترین لحظه ها و اوج درگیری ها نماز اول وقت را ترک نمی کند. یاد یکی از جملاتش می افتم؛ ای مادر هنگامی‏ که فرودگاه تهران(برای آمریکا) را ترک می‏ گفتم تو حاضر شدی و هنگام خداحافظی گفتی »ای مصطفی، من تو را بزرگ کردم، با جان و شیره خود تو را پرورش دادم و اکنون که می‏روی از تو هیچ نمی‏خواهم و هیچ انتظاری از تو ندارم، فقط یک وصیت می‏ کنم و آن اینکه خدای بزرگ را فراموش نکنی.

 

ای مادر، بعد از بیست و دو سال به میهن عزیز خود بازمی‏ گردم و به تو اطمینان می‏ دهم که در این مدت دراز حتی یک لحظه خدا را فراموش نکردم ، عشق او آن‏قدر با تار و پود وجودم آمیخته بود که یک لحظه حیات من بدون حضور او میسّر نبود.


خوشحالم ای مادر، نه فقط به خاطر این‏که بعد از این هجرت دراز به آغوش وطن برمی‏ گردم بلکه به این جهت که بزرگ‏ترین طاغوت زمان شکسته شده و ریشه ظلم و فساد برافتاده و نسیم آزادی و استقلال می ‏وزد.

 

دنیا و مافیها را سه طلاقه کردم


صحنه دیگری که چند بار در فیلم نمایش داده می شود؛ یادآوری خاطرات چمران با همسر و فرزندانش است که حالا از او جدا شده و به آمریکا رفتند اما چمران به خاطر احساس وظیفه و دفاع از سرزمینش ماند و در نهایت به دیدار محبوبش شتافت؛ برای چمران وابستگی به همسر و فرزند و... معنا نداشت او فقط یک چیز می خواست: خدا را!


"من دنیا را طلاق دادم. خدای بزرگ مرا در آتش عشق و محبت سوزاند. مقیاسها و معیارهای جدید بر دلم گذاشت و خواسته های عادی و مادی و شخصی در نظرم حذف شد. روزگاری گذشت که دنیا و مافیها را سه طلاقه کردم و ازهمه چیز خود گذشتم. از همه چیز گذشتم و با آغوش باز به استقبال مرگ رفتم و این شاید مهمترین و اساسی ترین پایه پیروزی من در این امتحان سخت باشد."


پس از 2 روز درگیری سخت در نهایت در 27 مرداد، پیام حضرت امام(ره)غائله را فرو می نشاند... امام(ره)در فرمانی، مهلت 24 ساعته‌ای به دولت و ارتش داد تا حصر پاوه را بشکنند و منطقه را از وجود نیروهای کومله و دموکرات پاکسازی کنند.
 

 

امروز هم مبارزه ادامه دارد؛ اگر داوطلب هستی باید بدانی که عقب نشینی معنا ندارد؛ ننگ است که فشنگ در خشاب اسلحه ات مانده باشد و به سمت دشمن پرتاب نکنی و باید از گروه دستمال سرخ ها باشی که برای تداوم راه شهدا با آنان عهد بسته باشی.

 


 

یادی از فرمانده دستمال سرخ ها
 

نیروهای تحت امر «علی اصغر وصالی» به دلیل بستن دستمال سرخ بر گردن هایشان به «گروه دستمال سرخ ها» شهرت داشتند .(وجه تسمیه این گروه به شهادت یکی از اعضای جوان آن باز می گردد.او به هنگام شهادت ، لباسی سرخ بر تن داشت که همرزمانش به عنوان یادبود وی ، تکه هایی از لباس او را بر گردن بستند و عهد کردند که تا گرفتن انتقامش ، آن را از خود جدا نکنند)
 

روز تاسوعای سال 1359 تصمیم گرفته شد عملیاتی برای روز عاشورا تدارک دیده شود؛ حوالی ظهر عاشورا،علی اصغر در تنگه حاجیان از ناحیه سرمورد اصابت گلوله قرار گرفت و بر اثر همین جراحت ، مصادف با چهلمین روز شهادت برادرش اسماعیل به شهادت رسید.

 

 

پیکر پاک شهید اصغر وصالی تهرانی فرد در قطعه 24 بهشت زهرای تهران در کنار برادرش و در میان یارانش (گروه دستمال سرخ‌ها) به خاک سپرده شد.
 

فرمانده گروه دستمال سرخ ها در بخشی از وصیت نامه خود آورده است: «اینجانب اصغر وصالی سرباز الله برای جنگ با کفار عازم غرب می گردم، خواهشمندم امام را تنها نگذارید و یک سوم از آنچه از مال دنیا دارم برای نماز و روزه من که قضا شده است، خرج کنید. امام را حتماً یاری کنید. انقلاب را تنها نگذارید.»


 

 

 

پایان پیام/

کد خبر 357078

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha

نظرات

  • نظرات منتشر شده: 1
  • نظرات در صف انتشار: 0
  • نظرات غیرقابل انتشار: 0
  • همراه IR ۱۷:۰۸ - ۱۴۰۲/۰۶/۰۱
    0 0
    چه خبرنگار با ذوقي. خيلي خوبه که خبرنگاران ما اينهمه خلاقيت داشته باشن. لذت بردم از مطالعه اين گزارش. مخصوصاً تلفيقي که بين جنگ ديروز و امروز زده شده است؛ موفق باشيد