خبرگزاری شبستان: یکی از خاطرات برجسته جبههام به سال 1364 در شط علی برمیگردد. آقای شکی آن زمان فرمانده گروهان تدارکات با انتظامات لشکر بود.
بحث تدارکاتی و انتظامات را آقای شکی پیگیری میکرد. با پسر او، عباس ارتباط زیادی داشتم. حتی آن روزها در پی اصرارهای من، آقای شکی هم قول داده بود مرا با خودش به جهه ببرد تا اینکه در یک روز بخصوص، آقای شکی مرا در شط علی دید. تعجب کرده بود. بابا آنجا مرا به او سپرد. آدم مسئولیتپذیری بود. بلافاصله آقای شکی با همان لهجه شیرین کتولیاش گفت: جواد! یک کاری می کنی دو کار بیرزد؟
می دانست وصیت نامه نوشته ام. در پایگاه شهید بهشتی بارها دیده بود بچه های رزمنده دورم جمع می شوند و من هم با صدای بلند، وصیت نامه ام را می خوانم. وصیت نامه ی من سر و صدا کرده بود؛ تا جایی که یک بار در نماز جمعه ی بهشهر با اجازه ی حاج آقا جباری امام جمعه، وصیت نامه ام را خواندم.
آن روز بدون آمادگی پشت تریبون نماز جمعه حاضر شدم. نمازجمعههای آن موقع خیلی پرشور بود. حسن معنوی و جهادی بسیاری در آن حکمفرمایی میکرد. آن روز، از روزهای بهیادماندنی زندگی من است. جلوی آن همه مردم، وصیتنامهام را غرا بدون مکث و بدون جا گذاشتن حتی کلمهای خواندم. حال باید یک بار دیگر آن را تجربه میکردم. چشمهایم مدام میگشت. شهید شکی گفت: جواد! وصیت نامه ای که تو پایگاه خواندی، یادت هست؟
بله !
حفظ هستی؟
بله!
چهل، پنجاه تا اسیر گرفتیم. تو سوله اند. میای براشون وصیت نامه ات را بخوانی؟
چشم هایم درخشید.
می آیی برویم؟
برویم.
دست شکّی را محکم چسبیده بودم، به سوله رسیدیم. رزمنده ها دورتادور سوله، مثل زنبورهایی که از کندو سردربیاورند، ایستاده اند. وارد ساختمان شدیم. پنجره مشبکی در یک گوشه آن دیده میشد. به اسرا نگاه کردم، بوی باروت و خون میدادند. تازه کارهای اولیه امداد روی آنها انجام شده بود.
عراقی ها تا مرا دیدند، شُل شدند. حضور یک بچه آن هم چند کیلومتر داخل آب و خاک دشمن برایشان عجیب مینمود. پچ پچ ها را می شنیدم. چشم هایشان داشت از حدقه در می آمد. کنار شهید شکّی احساس غرور میکردم. سینه سِتَبر کرده بودم. اسرا، سیاه چُرده بودند و آدمهای اخمویی به نظر میرسیدند. واقعا جنس ما با جنس آنها فرق داشت. وحشتزده و ناامید نگاه میکردند. نمیدانستند سرنوشت چه چیزی برای آنها رقم زده است. حزب بعث هم تبلیغات وسیعی علیه ایرانیها راه انداخته بود، اینکه ایرانیها اسرای عراقی را در ماهیتابه سرخ میکنند، سر میبرند و .... با وجود چهره مهربان رزمندههای ما باز هم اضطراب در صورتهایشان دیده میشد. بیشترشان مجروح بودند.
رزمندهها فقط منتظر بودند ببینند واکنش من در برابر اسرا چیست. از هم سبقت میگرفتند تا مرا ببینند. میدانستند قرار است اتفاقی بیفتد. نمیدانم چه عاملی باعث شد شکی به یاد این مسئله بیفتد. انگار این پازلها از قبل چیده شده بود.
شهید شکی همان موقع به بابا گفت: ای کاش، این اتفاق فیلمبرداری میشد.
یک لحظه از نگاه عراقیها وحشت کرده بودم. احساس میکردم سالها از من فاصله دارند. متوجه شدم آنها مهاجماند. شهید شکی یکی را که عربی میدانست صدا زد. شاید از بچههای اطلاعات و علمیات بود. مرا به او معرفی کرد و گفت: این پسر آقای صحرایی است. وصیتنامه دارد. برای اسرا به عربی ترجمه کن!
قبل از اینکه وصیتنامه را شروع کنم. احساس کردم کارم نقصی دارد. باید کامل میشد. اعتماد به نفس بالایی داشتم. قبل از شروع وصیت نامه ام به شهید شکی گفتم: آقای شکّی! دوست دارم به اسرا آب بدهم.
با تعجب گفت: برای چه؟
این ها اسیر هستند. گناه دارند. دلم برای آنها می سوزد.
پارچ آب را گرفتم و از اولین اسیر دشمن شروع کردم و به همه شان آب دادم. احساس می کردم فرمانده ی این هایم. حس تسلّطی بر آنها داشتم. همه شان بی سلاح بودند. جلوی یکی از آن ها توقف کردم. شروع کردم با او حرف زدن. دلیل مکثم پسرعموی پدرم «شهید موسی» بود که سال 1360 مفقودالاثر شده بود. همه جنازه های شهدای رستم کلا برگشتند، الّا دو نفر که یکی از آنها موسی است. تحلیل بچه گانه ام خنده دار به نظر میرسید. با خودم فکر کردم که او می داند موسی کجاست.
گفتم: سلام!
متحیر شده بود. انگار میترسید. گفتم: پسرعمو موسی را دیدی؟
متوجه نمی شد چه می گویم، بعد از هر کلمه ای که از دهانم در می آمد، مضطرب تر می شد و بیشتر میترسید. آقای شکی، آن مترجم را فرستاد تا ببیند ماجرا از چه قرار است؟
آقای صحرایی! چیزی شده؟
همان طور که چشم به اسیر دوخته بودم، گفتم: پسرعموم را اسیر کردید، بگو کجاست!
راستش از آن همه جمعیت که داشتند مرا میپاییدند، کمی جوگیر شده بودم.
اسیر مفلوک که متوجه حرف هایم نمی شد، هی سر تکان می داد. مترجم به او فهماند که بچه ی یکی از فرمانده ها هستم و آمده ام دنبال پسرعمویم. اسیر لبخند زد. به کودکی من پی برد. بعد از آن یکی از عراقیها را دیدم که پایش زخمی شده بود. حالت رقتباری داشت. به او هم آب دادم. سکوتی سنگین همه جا را گرفته بود. بعد از آبدادن به اسرا شروع کردم به خواندن وصیتنامه.
«بسم الله الرحمن الرحیم»
اینجانب، جواد صحرایی رستمی، فرزند رمضان علی، که در سن نُه سالگی به جبهه های حق علیه باطل عزیمت نمودم و ... .
اگر به شهادت رسیدم، دوچرخه ام را به پسر شهیدی بدهید که پدرش را از دست داده....
صدای مترجم در حاشیه صدای من به گوش می رسید که بند بند وصیت نامه ام را برای اسراء ترجمه می کرد. بعضی از عراقی ها به گریه افتاده بودند. بعضی ها از شدت شگفتی مات شان برد. یک عده هم ناچ ناچ می کردند.
حاج آقای بابایی - مسئول تدارکات وقت لشکر 25 کربلا و از بچه های چالوس آنجا کنارم بود. بعدها می گفت: آن روز شهید میثمی نماینده ی امام هم برای دیدار رزمندگان به هور آمده بود. وقت نماز جماعت، بعضی از اسرای عراقی با این که وضو گرفتن هم بلد نبودند به نماز جماعت ایستادند.
حیف که بخشهای آن وصیتنامه در ذهنم نیست.
گریه و احساس عراقی ها را که آن روز دیدم، حس بدی که از دیدن شان هنگام ورود به ساختمان و قبل تر از آن داشتم، کمرنگ کرد.
بنا بر این گزارش، کتاب "به رنگ کودکی" خاطرات جواد صحرایی ، نونهال نه ساله از سال های حضور در جبهه است.
پایان پیام/
نظر شما